به پايان آمد اين دفتر
حكايت همچنان باقیست!
...
موفق باشيد.
سهشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۴
دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۴
ملاحظاتی مختصر دربارهی فرم و ساختار قصـّه (2)
در اين قسمت، سه عنصر را تعريف خواهيم کرد که البته دوتا از آنها عناصر نقد هستند و نه خود قصّه. برای آن که بتوانيم قصّهای را با روش علمی بشناسيم و نقد کنيم، لازم است که اين دو تعريف را نيز بدانيم. وقتی تعريف عناصر را به پايان برديم، ساختمان قصه را از روی نمونهمان شرح میدهيم و عناصر داستانی را از دل آن بيرون میکشيم.
شرح مختصر (Plot):
خلاصهی آن اتّفاقی است که داستان وظيفهی روايت آن را بر عهده دارد (حداکثر در چند خط) يا همان موضوع داستان. "شرح مختصر" يکی از عناصر خود قصّه نيست، بلکه فقط چکيدهی آنرا در بر میگيرد و کاربرد اصلی آن در نقد و تحليل داستان است. ضمناً در "شرح مختصر"، بايستی به "تقابلِ اصلی داستان" (Main Conflict) نيز اشاره کرد که آن را تعريف خواهيم نمود. "شرح مختصر" داستان حکایت آن خروسی که پشتک زد! چنين میتواند باشد:
"شرح مختصر" بالا کمی طولانی شد؛ ببينيد اينيکی چطور است:
خلاصهی قصّه (Summary):
فرق Plot با Summary در اين است که در اوّلی، ما مختاريم که از کلمات خودمان برای شرح قصّه استفاده کنيم و خيلی ساده و مختصر است، ولی دوّمی وابستگی تام به متن دارد و بايستی چند گفتآورد (نقل قول) و تمامی عناصر اصلی قصّه در آن گنجانده شود. در واقع به اين جهت Summary را در اين يادداشت مورد اشاره قرار دادم که آن را با Plot اشتباه نگيريم. گفتنیست خلاصهنويسی داستان ارتباط چندانی به تحليل و نقد آن ندارد و خود موضوع مستقلی است.
تقابل (Conflict):
رو-در-رويی فيزيکی يا فکری شخصيتهای داستان با يکديگر، با جامعه و طبيعت و يا درگيری ذهنی. هرچند اين نمايشنامه است که بر بستری از تقابلها شکل میگيرد، ولی يک داستان خوب و ساختارمند نيز دارای يک يا چند "تقابل" است. همانطور که اشاره شد، "تقابل" بر سه قسم است:
۱- تقابل يک شخصيت با شخصيتی ديگر (A conflict between a man and one another): اين تقابل میتواند بين مظهر "شر" و "خير" باشد، همچون داستان داش آکل صادق هدايت و يا خيلی ساده درگيری فيزيکی يا فکری (مثلاً قلمی) دو انسان با هم باشد. کلاً چنين تقابلی در اکثر قصّهها کاربرد دارد.
2- تقابل فرد با محيط يا طبيعت (A conflict between a man and nature or environment): از برجستهترين نمونهها، داستان پيرمرد و دريا اثر ارنست همينگوی است که پيرمرد، با دريا درمیافتد.
3- تقابل ذهنی فرد با خودش (Inner Conflict: in the mind of the character): مثلاً داستان بلند سقوط اثر آلبر کامو يا داستان کوتاهِ زندهبهگور از صادق هدايت که راوی تمام مدّت در جدالی ذهنی به سر میبرد.
* تقابل اصلی (Main Conflict): در ميان چند تقابلی که در هر داستان وجود دارد (معمولاً بيش از يکی است)، يکی از آنها محوری است. در بعضی از داستانها، اصولاً کل داستان برای توضيح اين تقابل نگاشته میشود يا بهتر است بگوييم ساختمان داستان بر بستر يک تقابل پی ريخته میشود، مانند پيرمرد و دريا؛ درگيری انسان با طبيعت. "تقابل اصلی" در داستان، نمايانگر اصلیترين تحرک و تفکر داستان و يا يکی از اصلیترين تحرکهای آن است.
قسمت اوّل همين يادداشت
ادامه دارد ...
شرح مختصر (Plot):
خلاصهی آن اتّفاقی است که داستان وظيفهی روايت آن را بر عهده دارد (حداکثر در چند خط) يا همان موضوع داستان. "شرح مختصر" يکی از عناصر خود قصّه نيست، بلکه فقط چکيدهی آنرا در بر میگيرد و کاربرد اصلی آن در نقد و تحليل داستان است. ضمناً در "شرح مختصر"، بايستی به "تقابلِ اصلی داستان" (Main Conflict) نيز اشاره کرد که آن را تعريف خواهيم نمود. "شرح مختصر" داستان حکایت آن خروسی که پشتک زد! چنين میتواند باشد:
چند سال پيش در قيطريه، پدر دوست راوی تصميم میگيرد که در حياط خانهاش، مرغدانی درست کند. برای خالی نبودن عريضه، تصميم میگيرد که يک خروس هم به جمع مرغها اضافه کند. خروس کلهی سحر شروع به خواندن میکند و مزاحم مردم میشود و درست مشکل از همينجا آغاز میشود. علاوه بر آن، مرغها هم مدّتیست که از تخمکردن افتادهاند. دست به دامن پدر راوی میشوند: پيشنهاد میکند که به ماتحت خروس روغن بزنند و به ماتحت مرغها خلال سير، امّا خانوادهی دوست راوی روغن و خلال سير را برعکس استفاده میکنند و خروس به حال موت میافتد.اين جمله: «خروس کلهی سحر شروع به خواندن میکند و مزاحم مردم میشود» "تقابل اصلی" داستان است؛ حکايتگر چالشی است که سمت حرکت داستان را تغيير میدهد (اعتراض همسايگان در مقابل ايدهی نگهداری خروس). به تکرار، حتماً بايستی "تقابل اصلی" را در "شرح مختصر" خود ذکر کنيم.
"شرح مختصر" بالا کمی طولانی شد؛ ببينيد اينيکی چطور است:
چندسال پيش، پدر دوست راوی تصميم میگيرد که حياط خانهاش را مرغدانی کند و يک خروس هم برای مرغها میخرد. پس از چندی مرغها از تخم میافتند و خروس هم که کله سحر میخوانده، صدای همسايهها را درمیآورد. دست به دامن پدر راوی میشوند. او توصيه میکند که به ماتحت خروس روغن بمالند و به ماتحت مرغها هم خلال سير. سهواً اين کار را برعکس انجام میدهند و خروس به وضع مرگ میافتد.لازم به ذکر است که "شرح مختصر" را بايستی فقط در زمان حال نوشت.
خلاصهی قصّه (Summary):
فرق Plot با Summary در اين است که در اوّلی، ما مختاريم که از کلمات خودمان برای شرح قصّه استفاده کنيم و خيلی ساده و مختصر است، ولی دوّمی وابستگی تام به متن دارد و بايستی چند گفتآورد (نقل قول) و تمامی عناصر اصلی قصّه در آن گنجانده شود. در واقع به اين جهت Summary را در اين يادداشت مورد اشاره قرار دادم که آن را با Plot اشتباه نگيريم. گفتنیست خلاصهنويسی داستان ارتباط چندانی به تحليل و نقد آن ندارد و خود موضوع مستقلی است.
تقابل (Conflict):
رو-در-رويی فيزيکی يا فکری شخصيتهای داستان با يکديگر، با جامعه و طبيعت و يا درگيری ذهنی. هرچند اين نمايشنامه است که بر بستری از تقابلها شکل میگيرد، ولی يک داستان خوب و ساختارمند نيز دارای يک يا چند "تقابل" است. همانطور که اشاره شد، "تقابل" بر سه قسم است:
۱- تقابل يک شخصيت با شخصيتی ديگر (A conflict between a man and one another): اين تقابل میتواند بين مظهر "شر" و "خير" باشد، همچون داستان داش آکل صادق هدايت و يا خيلی ساده درگيری فيزيکی يا فکری (مثلاً قلمی) دو انسان با هم باشد. کلاً چنين تقابلی در اکثر قصّهها کاربرد دارد.
2- تقابل فرد با محيط يا طبيعت (A conflict between a man and nature or environment): از برجستهترين نمونهها، داستان پيرمرد و دريا اثر ارنست همينگوی است که پيرمرد، با دريا درمیافتد.
3- تقابل ذهنی فرد با خودش (Inner Conflict: in the mind of the character): مثلاً داستان بلند سقوط اثر آلبر کامو يا داستان کوتاهِ زندهبهگور از صادق هدايت که راوی تمام مدّت در جدالی ذهنی به سر میبرد.
* تقابل اصلی (Main Conflict): در ميان چند تقابلی که در هر داستان وجود دارد (معمولاً بيش از يکی است)، يکی از آنها محوری است. در بعضی از داستانها، اصولاً کل داستان برای توضيح اين تقابل نگاشته میشود يا بهتر است بگوييم ساختمان داستان بر بستر يک تقابل پی ريخته میشود، مانند پيرمرد و دريا؛ درگيری انسان با طبيعت. "تقابل اصلی" در داستان، نمايانگر اصلیترين تحرک و تفکر داستان و يا يکی از اصلیترين تحرکهای آن است.
ادامه دارد ...
شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۴
ملاحظاتی مختصر دربارهی فرم و ساختار قصـّه (1)
بعضی بر اين باورند که قصّه اصولاً ساختار مشخصی ندارد. اين حرف از پايه غلط است، چرا که اگر چنين بود، ديگر عملاً "تعريف" مشخصی هم از قصّه وجود نداشت که میدانيم چنين نيست (کلاسهای ادبی آکادميک و مراکز آموزشی داستاننويسی نيز لابد بايستی برچيده میشدند). بهعبارتی، درست از روی چنين تعريفی است که تفاوت "قصه" -که به داستانی دارای فرم اطلاق میشود- با "حکايت" -که از ساختاری منسجم برخوردار نيست- را میشود تشخيص داد. هر چند مدّتهاست که بسياری بهاصطلاح "ساختارشکنی" میکنند و به چارچوبهای کلاسيک پایبند نيستند، امّا توجه داشته باشیم اگر ساختاری در ميان نباشد، ديگر ساختارشکنی هم معنا ندارد. بنابراين، نخست بايد ساختار کلاسيک و مشخص قصّه را شناخت، سپس بر حسب خلاقيتهای شخصی -چنانچه علاقهای بود- با فرم آن بازی کرد.
در کلاسهای قصهنويسی، نخست ما را با عناصر قصّه آشنا میکنند. اين عناصر، غالباً تعريفی دقيق و مشخص دارند. من به چند مورد از اين عناصر با تعريفهایشان اشاره میکنم و توأمان، قصّهای را که تصّور میکنم ساختار قابل قبولی دارد با نام حکایت آن خروسی که پشتک زد! نوشتهی علی قديمی، بر روی ميز تشريح میگذارم.
جملهی آغازين (Opening Sentence):
شايد با خود بگوييد که خُب هر نوشتهای بالاخره جملهی آغازين دارد؟ در قصّهنويسی امّا، منظور از "جملهی آغازين" اين است که نخستين جملهی قصه، علاوه بر اينکه به خواننده میگويد قرار است در اين قصه "راجعبه چه چيزی صحبت بشود"، اين کيفيت را هم دارد که در مخاطب "انگيزهی خواندن قصه" را ايجاد کند. مثلاً به اين جمله دقّت کنيد:
«چند سال پیش، باباجان یکی از دوستان، که یکی کمی [يککمی] هم بندهی خدا چیز(!) است [بود]، یکدفعه به سرش زد که حیاط منزلشان را، که یک خانهی ویلایی توپ در قیطریه بود، تبدیل کند به مرغداری!» (توضيحات درون [] از من است.)
از اين جملهی کوتاه، متوجه میشويم که: 1- مکان وقوع قصه در قيطريه است، 2- زمان وقوع چند سال پيش است، 3- قصه راجع به مرغ و مرغداری است (بحث محوری داستان)، و 4- زبان قصه طنز است. علاوه بر آن، 5- قصّه در گذشته اتفاق افتاده، يعنی از تکنيک "فلش بک" استفاده شده است که توضيح خواهيم داد.
زمان و مکان (Setting):
قصّه در فرم کلاسيک ملزم است که "زمان" و "مکان" وقوع مشخصی داشته باشد. در قصّههای کلاسيک، زمان و مکان معمولاً متغير نيستند، امّا در قصّههای مدرن و بهويژه سورئال، متن خواننده را با خود به زمانهای مختلف میبرد و گاه حتا اين زمان تا به انتها مشخص نمیشود يا قابل تعميم به دورههای گوناگون است. همانگونه که در توضيح قبل اشاره شد، مکان وقوع اين قصّه قيطريه (خانهی رفيق راوی) و زمان آن، "چند سال پيش" است.
ادامه دارد ...
در کلاسهای قصهنويسی، نخست ما را با عناصر قصّه آشنا میکنند. اين عناصر، غالباً تعريفی دقيق و مشخص دارند. من به چند مورد از اين عناصر با تعريفهایشان اشاره میکنم و توأمان، قصّهای را که تصّور میکنم ساختار قابل قبولی دارد با نام حکایت آن خروسی که پشتک زد! نوشتهی علی قديمی، بر روی ميز تشريح میگذارم.
جملهی آغازين (Opening Sentence):
شايد با خود بگوييد که خُب هر نوشتهای بالاخره جملهی آغازين دارد؟ در قصّهنويسی امّا، منظور از "جملهی آغازين" اين است که نخستين جملهی قصه، علاوه بر اينکه به خواننده میگويد قرار است در اين قصه "راجعبه چه چيزی صحبت بشود"، اين کيفيت را هم دارد که در مخاطب "انگيزهی خواندن قصه" را ايجاد کند. مثلاً به اين جمله دقّت کنيد:
«چند سال پیش، باباجان یکی از دوستان، که یکی کمی [يککمی] هم بندهی خدا چیز(!) است [بود]، یکدفعه به سرش زد که حیاط منزلشان را، که یک خانهی ویلایی توپ در قیطریه بود، تبدیل کند به مرغداری!» (توضيحات درون [] از من است.)
از اين جملهی کوتاه، متوجه میشويم که: 1- مکان وقوع قصه در قيطريه است، 2- زمان وقوع چند سال پيش است، 3- قصه راجع به مرغ و مرغداری است (بحث محوری داستان)، و 4- زبان قصه طنز است. علاوه بر آن، 5- قصّه در گذشته اتفاق افتاده، يعنی از تکنيک "فلش بک" استفاده شده است که توضيح خواهيم داد.
زمان و مکان (Setting):
قصّه در فرم کلاسيک ملزم است که "زمان" و "مکان" وقوع مشخصی داشته باشد. در قصّههای کلاسيک، زمان و مکان معمولاً متغير نيستند، امّا در قصّههای مدرن و بهويژه سورئال، متن خواننده را با خود به زمانهای مختلف میبرد و گاه حتا اين زمان تا به انتها مشخص نمیشود يا قابل تعميم به دورههای گوناگون است. همانگونه که در توضيح قبل اشاره شد، مکان وقوع اين قصّه قيطريه (خانهی رفيق راوی) و زمان آن، "چند سال پيش" است.
ادامه دارد ...
پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۴
بانی اصلی وضع موجود؟
جای شگفتی است که هنوز در غالب پژوهشهای پيرامون وضع بغرنج موجود، عامل سياسی بر عامل فرهنگی ارجح دانسته میشود. کسانی که دستی در تاريخ معاصر دارند، نه آنان که فقط روخوانی میکنند بلکه آن کسان که در خواندهها ژرف میانديشند، لابد دريافتهاند که مسبب اصلی وضع موجود ايران خود مردم ايران هستند. فرهنگ انحصارگرايی، حذف، خشونت، کينهتوزی، سادهانديشی، بیتفاوتی نسبت به آينده و منافع ملّی و جامعه، کمکاری و پُرگويی و از اين قبيل صفات -که شوربختانه در بطن اجتماع ايران نهادينه شده است- شايد اصل در رويش و پيدايش وضع موجود بوده است. به عبارتی، رژيم فعلی فرزند خلف فرهنگ خود ما مردم است.
قصد و نيز حوصلهی ورود به بحثی فراخدامن در اين زمينه را ندارم؛ به آوردن چند مثال بسنده میکنم که خردمند، خود سره از ناسره باز خواهد شناخت و راست از ناراست تمايز خواهد داد:
وقتی آقای حسين درخشان، به صرفِ اينکه مواضع سياسی آقای روزبه فراهانیپور را دوست ندارد، او را علناً با صفت وطنفروش مینوازد و به اين وسيله حيثيت او را زير سئوال میبرد، آيا طبيعی نخواهد بود که از ديگر سمت هم همين صفت را به خود او نسبت دهند؟ مگر جز اين است که خشونت خود را بازتوليد میکند؟ آقای مسعود نقرهکار که بهوقتِ ادعا "پژوهشگر جنبشهای سياسی-اجتماعی" است، زبان که میگشايد به حد يک لمپن نزول میکند! مگر غير از اين است که «عقل و زبان سالم ملازم يکديگرند؛ زبان نه صرفآ وسيلهی بيان تفکر، که جزيی از ذات خود تفکر است»* و بنابراين، پريشانگويی نيز حکايتگر ذهنی پريشان؟ دوستی ناديده در نامهی خود از دموکراسی و آزادی بيان داد سخن میدهد ولی هماو، در مخالفت با نظريات ابراهيم نبوی، به کمتر "ساکتکردناش" قانع نمیشود. بهراستی ما مردم به کجا میرويم؟ چه کسی بايد جلوی اين چرخهی تباهی و فرسايش فرهنگی را بگيرد بهجز خود ما مردم؟ چه کسی جز خود ما پيشگام و نخستين داوطلب اين کار تواند بود؟ آن گذشت، بردباری و عدالتطلبی مثالزدنییِ ما ايرانيان پس کجاست؛ فقط در کتابها؟ ... بر اين پايه است که اکبر گنجی، آنکه کارنامهی خويش را به زير تازيانهی نقد برد و با استبداد درافتاد (حال هر عقيدهای که میخواهد داشته باشد)، مورد ستايش همگی ماست.
اکنون که ايام نوروز است، پيرو سنّت نيکوی ملّیمان، بياييم در يک خانهتکانی عمومی، دلهامان را از پلشتی و دژمخويی پاک گردانيم؛ به حمام دل برويم، روان خود را کيسه بکشيم و هرچه زنگار هست بزداييم ...
*ميلانی، عباس. تذکرةالاولياء و تجدد. فصلنامهی ايران شناسی، سال 4، ش 1، بهار 1371، ص 50.
قصد و نيز حوصلهی ورود به بحثی فراخدامن در اين زمينه را ندارم؛ به آوردن چند مثال بسنده میکنم که خردمند، خود سره از ناسره باز خواهد شناخت و راست از ناراست تمايز خواهد داد:
وقتی آقای حسين درخشان، به صرفِ اينکه مواضع سياسی آقای روزبه فراهانیپور را دوست ندارد، او را علناً با صفت وطنفروش مینوازد و به اين وسيله حيثيت او را زير سئوال میبرد، آيا طبيعی نخواهد بود که از ديگر سمت هم همين صفت را به خود او نسبت دهند؟ مگر جز اين است که خشونت خود را بازتوليد میکند؟ آقای مسعود نقرهکار که بهوقتِ ادعا "پژوهشگر جنبشهای سياسی-اجتماعی" است، زبان که میگشايد به حد يک لمپن نزول میکند! مگر غير از اين است که «عقل و زبان سالم ملازم يکديگرند؛ زبان نه صرفآ وسيلهی بيان تفکر، که جزيی از ذات خود تفکر است»* و بنابراين، پريشانگويی نيز حکايتگر ذهنی پريشان؟ دوستی ناديده در نامهی خود از دموکراسی و آزادی بيان داد سخن میدهد ولی هماو، در مخالفت با نظريات ابراهيم نبوی، به کمتر "ساکتکردناش" قانع نمیشود. بهراستی ما مردم به کجا میرويم؟ چه کسی بايد جلوی اين چرخهی تباهی و فرسايش فرهنگی را بگيرد بهجز خود ما مردم؟ چه کسی جز خود ما پيشگام و نخستين داوطلب اين کار تواند بود؟ آن گذشت، بردباری و عدالتطلبی مثالزدنییِ ما ايرانيان پس کجاست؛ فقط در کتابها؟ ... بر اين پايه است که اکبر گنجی، آنکه کارنامهی خويش را به زير تازيانهی نقد برد و با استبداد درافتاد (حال هر عقيدهای که میخواهد داشته باشد)، مورد ستايش همگی ماست.
اکنون که ايام نوروز است، پيرو سنّت نيکوی ملّیمان، بياييم در يک خانهتکانی عمومی، دلهامان را از پلشتی و دژمخويی پاک گردانيم؛ به حمام دل برويم، روان خود را کيسه بکشيم و هرچه زنگار هست بزداييم ...
*ميلانی، عباس. تذکرةالاولياء و تجدد. فصلنامهی ايران شناسی، سال 4، ش 1، بهار 1371، ص 50.
چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۴
چند کلمه در بارهی کتاب "آخرين روزها"
کتاب آخرين روزها[۱] اثر تازهی دکتر هوشنگ نهاوندی -رئيس اسبق دانشگاه تهران و مسئول "گروه بررسی مسائل ايران"-، در زمرهی آثاری است که قصد بررسی عوامل پاگيری انقلاب اسلامی را دارند. هرچند حول پارهای از مطالب مطروحهی کتاب میشود نقّادانه به بحث نشست (که در فرصتی چنين خواهيم کرد)، ولی اين اثر در کليت خود میتواند دستمايهی پژوهشهايی شود که خاستگاه، بستر و عوامل پاگيری انقلاب اسلامی 57 را موضوع خود قرار دادهاند. خود من نيز در نگارش مقالهای با عنوان «نقشآفرينی عامل "تحقير" در پاگيری انقلاب» از اين کتاب سود بردهام که در کتابی که در دست نگارش دارم خواهد آمد.
آخرين روزها خواننده را با خود به درون دربار و دستگاه شاهی میبرد و با بسياری از مسائل پشتِ پردهی سياسی و روحی-عاطفی شاه و اطرافيانش آشنا میکند که تاکنون کمتر شناخته شدهاند. شايد يکی از جالبترين بخشهای کتاب، اشاره به بیتوجهی شاه نسبت به اوجگيری انقلاب باشد؛ شاه تا هنگامهی جنايت سينما رکس آبادان -که بهدست اسلامگرايان افراطی و ايادی امام جماعت آبادان بهوقوع پيوست[2]-، و شايد کمی پس از آن، "صدای انقلاب" را نشنيده بود و آن را جدّی نمیگرفت و زندگی اداری و خانوادگیاش روال عادی خود را طی میکرد. در همين رابطه، نويسنده متذکر میشود که فردای اين حادثه، طبق رسم و جشن ساليانهای که خاطرهی بازگشت شاه به کشور پس از ۲۸ مرداد را زنده نگه میداشته است، جشنی در ويلای ملکهی مادر (مادر شاه) برپا میشود که چون هرسال، آنرا با مراسم آتشبازی به پايان میبرند. فردای آنروز اين آواز در همهجا میپيچد: در حالی که به خاطر آتشسوزی سينما رکس مردم در سراسر کشور در عزای عمومی بهسر میبرند، شاه و خانوادهاش آتشبازی میکنند![3] از ديگر بخشهای خواندنی کتاب، ارتباط هوشنگ نهاوندی با ارشدترين روحانی وقت آيتالله شريعتمداری -در چارچوب ديدارهای متعدد و البته مخفيانه در قم- است؛ گفتنیست که نويسنده تصوير مثبتی از شريعتمداری به دست میدهد. همچنين بر اين باورم که هوشنگ نهاوندی در کتاب خود، تلويحاً به بسياری از نکاتی که فرح پهلوی در خاطرات خود -کهن ديارا- مطرح کرده گوشه میزند و اين نکات را زير پرسش میبرد.
رازی که برای نخستین بار در اين کتاب از آن پرده برداشته میشود، تلاش شاه برای گماردن دکتر مظفر بقايی به پست نخستوزيری -در روزهای بحرانی انقلاب- است. نويسنده مدعی میشود درست در روزهایی که مشغول راضیکردن بقايی بوده و اتفاقاً موفق هم به اين کار میشود، يعنی در همان روزی که قرار بوده بقایی به کاخ بيايد و حکم نخستوزيری خود را بگيرد، رسانهها نشستن دکتر شاپور بختيار به اين پست را اطلاع میدهند! میدانيم که بختيار از اقوام شهبانو فرح پهلوی بوده و به همين لحاظ، نويسنده تلاش شهبانو و رضا قطبی و تيم آنها را دليل اين انتخاب (انتصاب) میداند. او متذکر میشود: در همان هنگام که او با بقايی در حال رايزنی بوده، تيم ديگری به سرپرستی شهبانو در حال رضايتگرفتن از پادشاه برای انتصاب بختيار بوده است. ارزيابی نويسنده از انتصاب و عملکرد بختيار سخت گزنده و منفیست.
هرچند آخرين روزها از لحاظ ژرفا و گستردگی مطالب به پای يادداشتهای پنججلدی عَلَم نمیرسد، ولی کلاً خواندناش برای علاقهمندان به تاريخ معاصر سودمند است.
توضيحات:
1- نهاوندی، هوشنگ. آخرين روزها (پايان سلطنت و درگذشت شاه). چاپ نخست به فارسی. لوس آنجلس: شرکت کتاب، اکتبر ۲۰۰۴، در ۴۳۸ صفحه، بهانضمام نامنامه و تصاوير الحاقی.
2- روايتی هست که میگويد اين آتشسوزی با دستور آيتالله خمينی بوده است، زيرا درست پس از آن بود که خمينی آن اعلاميهی مشهورش را خطاب به شاه منتشر کرد. البته معلوم نيست که اين روايت تا چه حد صحت داشته باشد. نيز لازم به يادآوری است که عامل اصلی آتشسوزی، در راه نجف و در عراق دستگير شد.
3- صص ۱۴۰ - ۱۴۲.
گفتوگو با نويسنده دربارهی کتابش : «صراحت يک نويسنده، شجاعت يک شاهد»
آخرين روزها خواننده را با خود به درون دربار و دستگاه شاهی میبرد و با بسياری از مسائل پشتِ پردهی سياسی و روحی-عاطفی شاه و اطرافيانش آشنا میکند که تاکنون کمتر شناخته شدهاند. شايد يکی از جالبترين بخشهای کتاب، اشاره به بیتوجهی شاه نسبت به اوجگيری انقلاب باشد؛ شاه تا هنگامهی جنايت سينما رکس آبادان -که بهدست اسلامگرايان افراطی و ايادی امام جماعت آبادان بهوقوع پيوست[2]-، و شايد کمی پس از آن، "صدای انقلاب" را نشنيده بود و آن را جدّی نمیگرفت و زندگی اداری و خانوادگیاش روال عادی خود را طی میکرد. در همين رابطه، نويسنده متذکر میشود که فردای اين حادثه، طبق رسم و جشن ساليانهای که خاطرهی بازگشت شاه به کشور پس از ۲۸ مرداد را زنده نگه میداشته است، جشنی در ويلای ملکهی مادر (مادر شاه) برپا میشود که چون هرسال، آنرا با مراسم آتشبازی به پايان میبرند. فردای آنروز اين آواز در همهجا میپيچد: در حالی که به خاطر آتشسوزی سينما رکس مردم در سراسر کشور در عزای عمومی بهسر میبرند، شاه و خانوادهاش آتشبازی میکنند![3] از ديگر بخشهای خواندنی کتاب، ارتباط هوشنگ نهاوندی با ارشدترين روحانی وقت آيتالله شريعتمداری -در چارچوب ديدارهای متعدد و البته مخفيانه در قم- است؛ گفتنیست که نويسنده تصوير مثبتی از شريعتمداری به دست میدهد. همچنين بر اين باورم که هوشنگ نهاوندی در کتاب خود، تلويحاً به بسياری از نکاتی که فرح پهلوی در خاطرات خود -کهن ديارا- مطرح کرده گوشه میزند و اين نکات را زير پرسش میبرد.
رازی که برای نخستین بار در اين کتاب از آن پرده برداشته میشود، تلاش شاه برای گماردن دکتر مظفر بقايی به پست نخستوزيری -در روزهای بحرانی انقلاب- است. نويسنده مدعی میشود درست در روزهایی که مشغول راضیکردن بقايی بوده و اتفاقاً موفق هم به اين کار میشود، يعنی در همان روزی که قرار بوده بقایی به کاخ بيايد و حکم نخستوزيری خود را بگيرد، رسانهها نشستن دکتر شاپور بختيار به اين پست را اطلاع میدهند! میدانيم که بختيار از اقوام شهبانو فرح پهلوی بوده و به همين لحاظ، نويسنده تلاش شهبانو و رضا قطبی و تيم آنها را دليل اين انتخاب (انتصاب) میداند. او متذکر میشود: در همان هنگام که او با بقايی در حال رايزنی بوده، تيم ديگری به سرپرستی شهبانو در حال رضايتگرفتن از پادشاه برای انتصاب بختيار بوده است. ارزيابی نويسنده از انتصاب و عملکرد بختيار سخت گزنده و منفیست.
هرچند آخرين روزها از لحاظ ژرفا و گستردگی مطالب به پای يادداشتهای پنججلدی عَلَم نمیرسد، ولی کلاً خواندناش برای علاقهمندان به تاريخ معاصر سودمند است.
توضيحات:
1- نهاوندی، هوشنگ. آخرين روزها (پايان سلطنت و درگذشت شاه). چاپ نخست به فارسی. لوس آنجلس: شرکت کتاب، اکتبر ۲۰۰۴، در ۴۳۸ صفحه، بهانضمام نامنامه و تصاوير الحاقی.
2- روايتی هست که میگويد اين آتشسوزی با دستور آيتالله خمينی بوده است، زيرا درست پس از آن بود که خمينی آن اعلاميهی مشهورش را خطاب به شاه منتشر کرد. البته معلوم نيست که اين روايت تا چه حد صحت داشته باشد. نيز لازم به يادآوری است که عامل اصلی آتشسوزی، در راه نجف و در عراق دستگير شد.
3- صص ۱۴۰ - ۱۴۲.
سهشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۴
اشارهای به مطلب مسعود نقرهکار
همانگونه که پيشبينی میشد، پيام کوتاه من در بارهی مطلب آقای مسعود نقرهکار، واکنش عصبی و غيرِ ادبی ايشان را بههمراه داشت. میخواستم نقدی به حرفهايش بنويسم، گفتم: "روزهای شاد نوروز است، به احترام سنّت نياکان ارجمندمان، کاماش را تلخ نکنم و ..."
بنابراين، بماند تا پايان جشنهای نوروزی.
ايام به کام!
بنابراين، بماند تا پايان جشنهای نوروزی.
ايام به کام!
یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳
دوستی (بیشماره)
دوستی را باید ابراز کرد
دو متن با دو گونه طرز تلقی:
متن اوّل: قبول که بايد دوستی قلبی باشد، ولی در جایاش، بايستی دوستی خود را ابراز کرد. برای اين کار، موقعيّتهای ويژهای وجود دارد؛ مثلاً همين نوروز خودمان. من برای شماری از دوستان، هر کس که در خاطرم بود، ايميلهای تبريک فرستادم. به بعضی نيز که امکاناش بود تلفن کردم. بعضیها اين پيغامها را جواب دادند، بعضی نيز اهميّتی ندادند. بیترديد، در دوستیام با آنها که جواب ندادند تجديد نظر خواهم کرد. دوستی شوخیبردار نيست؛ بايستی واقعی و شفاف باشد. آنها نيز که کامنت تبريک گذاشتند، حسابشان از آنها که فقط موقع احتياج دوست آدم میشوند سواست. به عبارتی، درست در چنين موقعيّتهايی است که دوست واقعی خودش را نشان میدهد.
متن دوّم: قبول که بايد دوستی قلبی باشد، ولی در جایاش، بايستی دوستی خود را ابراز کرد. برای اين کار، موقعيّتهای ويژهای وجود دارد؛ مثلاً همين نوروز خودمان. من برای شماری از دوستان، هر کس که در خاطرم بود، ايميلهای تبريک فرستادم. به بعضی نيز که امکاناش بود تلفن کردم. بعضیها اين پيغامها را جواب دادند، بعضی نيز جواب نداند. آنها که جواب ندادند، لابد فرصتاش را نداشتند يا به هر حال نتوانستند. من شرايط آنها را درک میکنم و دوستیشان همچنان برايم مغتنم و باارزش است. کسانی نيز کامنت تبريک گذاشتند. از آنان سپاسگزارم، ولی از آنهايی نيز که چنين نکردند توقعی ندارم و مثل قبل، دوستشان دارم.
شما، شمايی که اين دو متن -با دو طرز تلقی گوناگون- را خوانديد، در اين ايّام نوروز، کداميک را با خواست قلبیتان نزديکتر يافتيد؟ دوست دارم هر کس با رجوع به ذهن و قلب خودش، نه اينجا بلکه پيش خودش، به اين پرسش پاسخ بدهد.
دو متن با دو گونه طرز تلقی:
متن اوّل: قبول که بايد دوستی قلبی باشد، ولی در جایاش، بايستی دوستی خود را ابراز کرد. برای اين کار، موقعيّتهای ويژهای وجود دارد؛ مثلاً همين نوروز خودمان. من برای شماری از دوستان، هر کس که در خاطرم بود، ايميلهای تبريک فرستادم. به بعضی نيز که امکاناش بود تلفن کردم. بعضیها اين پيغامها را جواب دادند، بعضی نيز اهميّتی ندادند. بیترديد، در دوستیام با آنها که جواب ندادند تجديد نظر خواهم کرد. دوستی شوخیبردار نيست؛ بايستی واقعی و شفاف باشد. آنها نيز که کامنت تبريک گذاشتند، حسابشان از آنها که فقط موقع احتياج دوست آدم میشوند سواست. به عبارتی، درست در چنين موقعيّتهايی است که دوست واقعی خودش را نشان میدهد.
متن دوّم: قبول که بايد دوستی قلبی باشد، ولی در جایاش، بايستی دوستی خود را ابراز کرد. برای اين کار، موقعيّتهای ويژهای وجود دارد؛ مثلاً همين نوروز خودمان. من برای شماری از دوستان، هر کس که در خاطرم بود، ايميلهای تبريک فرستادم. به بعضی نيز که امکاناش بود تلفن کردم. بعضیها اين پيغامها را جواب دادند، بعضی نيز جواب نداند. آنها که جواب ندادند، لابد فرصتاش را نداشتند يا به هر حال نتوانستند. من شرايط آنها را درک میکنم و دوستیشان همچنان برايم مغتنم و باارزش است. کسانی نيز کامنت تبريک گذاشتند. از آنان سپاسگزارم، ولی از آنهايی نيز که چنين نکردند توقعی ندارم و مثل قبل، دوستشان دارم.
شما، شمايی که اين دو متن -با دو طرز تلقی گوناگون- را خوانديد، در اين ايّام نوروز، کداميک را با خواست قلبیتان نزديکتر يافتيد؟ دوست دارم هر کس با رجوع به ذهن و قلب خودش، نه اينجا بلکه پيش خودش، به اين پرسش پاسخ بدهد.
جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۳
29 اسفند، و نقضِ غرض بعضیها!
در بعضی از وبلاگهای آشنا -که شماریشان توسط اسلاميستهای سياسی اداره میشوند- پيشنهاد شده است که به خاطر يادروز 29 اسفند، يعنی "روز ملّیشدنِ صنعت نفت"، در يک اقدام "هماهنگ" تيتر وبلاگهایشان را به Hands off Iran* تغيير دهند. البته ناگفته نگذارم که اين تيپ اقدامها به دليل سابقهی قبلی، شخص من را چندان شگفتزده نمیکنند، ولی محتوای اين حرکت به حدّی متناقض است که لازم ديدم اين چند خط را به "نيت پشت اين اقدامِ حسابشده" اختصاص دهم.
ربطدادنِ روز ملّیشدنِ صنعت نفت، به تغييردادن نام وبلاگها به عبارت بالا، مصداق آن ضربالمثلی است که جايش در اين صفحه نيست و خود میدانيد که چيست. ولی پرسشی که جا دارد مطرح شود و پاسخ اين دوستان را میطلبد اين است که تاکنون چرا يک خط، و فقط يک خط در اعتراض به تعويض نام اين روز ملّی توسط جمهوری اسلامی ننوشتهاند؟** آنچه که هست يا بعضیها سوراخ دعا را گم کردهاند و يا از روی "مقاصدی مشخص" خود را به چنين فراموشکاریهايی زدهاند که اين دوّمی محتمل و البته قابل درک است. باور من، که در يادداشتی نيز قبلاً بيان کردهام، اين است که اين روزها اسلاميستهای طرفدار جمهوری اسلامی که در آمريکا و کانادا و انگليس، در پوشش دانشجو و استاد و کانونهای فرهنگی فعاليّت میکنند، در حال برنامهريزیهای هماهنگ در سطح اينترنت هستند. عدّهای از افراد خوشخيال و وطنپرست را نيز با شعارهای عوامفريبانهی خود برانگيخته و به دنبال خود میکشند. ترديدی ندارم که هدف اين افراد صرفاً جلوگيری از سقوط جمهوری اسلامی است. سابقهی صلحدوستیشان هم اينقدر مشخص است که نيازی به توضيح همچون منی ندارد!***
خوب است قبل از هر اقدامی، همهی ما در اينگونه "فراخوان"ها و "بخشنامه"های سازمانيافته دقيق شويم و بدون تأمل نام و کارنامهی خود را آلودهی عمليات حسابشدهی اين گونه گروههای سياسی نکنيم.
توضيحات:
* در اصطلاح يعنی "دست از سر ايران برداريد".
** لابد خبر داريد که چند سالی است که رژيم اسلامی، در يک اقدام بیسابقه و بهخاطر خوشخدمتی و خوشرقصی برای دولت فخيمهی بريتانيا، نام تاريخی "ملّیشدنِ صنعت نفت" را -که نماد مبارزات ملّی ملّت ايران و يادآور غرور ملّی ايرانيان است- از روی روز 29 اسفند برداشته است!
*** طرفداری از جنگِ خانمانسوز هشت ساله، سکوت ممتد در قبال جنايت هولناک شهريور 67 و کلاً 26 سال کشتار، بیگمان خود کارنامهایست سرشار از حسِّ بشر دوستی!
ربطدادنِ روز ملّیشدنِ صنعت نفت، به تغييردادن نام وبلاگها به عبارت بالا، مصداق آن ضربالمثلی است که جايش در اين صفحه نيست و خود میدانيد که چيست. ولی پرسشی که جا دارد مطرح شود و پاسخ اين دوستان را میطلبد اين است که تاکنون چرا يک خط، و فقط يک خط در اعتراض به تعويض نام اين روز ملّی توسط جمهوری اسلامی ننوشتهاند؟** آنچه که هست يا بعضیها سوراخ دعا را گم کردهاند و يا از روی "مقاصدی مشخص" خود را به چنين فراموشکاریهايی زدهاند که اين دوّمی محتمل و البته قابل درک است. باور من، که در يادداشتی نيز قبلاً بيان کردهام، اين است که اين روزها اسلاميستهای طرفدار جمهوری اسلامی که در آمريکا و کانادا و انگليس، در پوشش دانشجو و استاد و کانونهای فرهنگی فعاليّت میکنند، در حال برنامهريزیهای هماهنگ در سطح اينترنت هستند. عدّهای از افراد خوشخيال و وطنپرست را نيز با شعارهای عوامفريبانهی خود برانگيخته و به دنبال خود میکشند. ترديدی ندارم که هدف اين افراد صرفاً جلوگيری از سقوط جمهوری اسلامی است. سابقهی صلحدوستیشان هم اينقدر مشخص است که نيازی به توضيح همچون منی ندارد!***
خوب است قبل از هر اقدامی، همهی ما در اينگونه "فراخوان"ها و "بخشنامه"های سازمانيافته دقيق شويم و بدون تأمل نام و کارنامهی خود را آلودهی عمليات حسابشدهی اين گونه گروههای سياسی نکنيم.
توضيحات:
* در اصطلاح يعنی "دست از سر ايران برداريد".
** لابد خبر داريد که چند سالی است که رژيم اسلامی، در يک اقدام بیسابقه و بهخاطر خوشخدمتی و خوشرقصی برای دولت فخيمهی بريتانيا، نام تاريخی "ملّیشدنِ صنعت نفت" را -که نماد مبارزات ملّی ملّت ايران و يادآور غرور ملّی ايرانيان است- از روی روز 29 اسفند برداشته است!
*** طرفداری از جنگِ خانمانسوز هشت ساله، سکوت ممتد در قبال جنايت هولناک شهريور 67 و کلاً 26 سال کشتار، بیگمان خود کارنامهایست سرشار از حسِّ بشر دوستی!
سهشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳
حکم ارتداد برای مجتبا سمیعنژاد!
وکيل مجتبا سميعنژاد -وبلاگنويس دربند- اعلام کرده است که مجتبا در معرض حکم ارتداد قرار دارد. مرتد در اصطلاح حقوقی اسلامی به کسی اطلاق میشود که از دين اسلام بازگشته است و بنابراين، بايستی او را کشت! به عبارتی حکم ارتداد، يکی از نشانههای مشخص و پايههای اصلی "عدل اسلامی" است.
به دور از هرگونه شعار، در بارهی اين حکم و اينگونه تهديدها، تحليل گويا اين است که چنين حکمی تنها به منزلهی خوراک تبليغاتی میتواند کاربرد داشته باشد و قدرت اجرايی ندارد. امروز جمهوری اسلامی در شرايطی نيست که توان و جرئت چنين کاری را داشته باشد. بر اساس تجربههای قبلی، هر گاه که چنين اخباری را منتشر کردهاند، دليلی جز اين نداشته است که پشت پرده در حال زد و بند اقتصادی-سياسی بودهاند و صرفاً هدفشان از اينگونه بحرانآفرينیها، منحرفکردن ذهن مردم از مسئلهی اصلی بوده است. با علم به اين موضوع، امّا، اين باعث نمیشود که ما به چنين احکام ظالمانهای اعتراض نکنيم. اعتراض به نقض حقوق بشر، وظيفهی انسانی هر انسانی است.
به دور از هرگونه شعار، در بارهی اين حکم و اينگونه تهديدها، تحليل گويا اين است که چنين حکمی تنها به منزلهی خوراک تبليغاتی میتواند کاربرد داشته باشد و قدرت اجرايی ندارد. امروز جمهوری اسلامی در شرايطی نيست که توان و جرئت چنين کاری را داشته باشد. بر اساس تجربههای قبلی، هر گاه که چنين اخباری را منتشر کردهاند، دليلی جز اين نداشته است که پشت پرده در حال زد و بند اقتصادی-سياسی بودهاند و صرفاً هدفشان از اينگونه بحرانآفرينیها، منحرفکردن ذهن مردم از مسئلهی اصلی بوده است. با علم به اين موضوع، امّا، اين باعث نمیشود که ما به چنين احکام ظالمانهای اعتراض نکنيم. اعتراض به نقض حقوق بشر، وظيفهی انسانی هر انسانی است.
یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۳
درسی که از جلسات پلتاکی وبلاگنويسان میشود گرفت
من هردو جلسهی پلتاکی وبلاگنويسان را ثمربخش ارزيابی میکنم. يعنی بر اين باورم که اگر اين جلسات رسالت و نقشی داشتهاند، اين نقش را به خوبی ايفا کردهاند.
تصوری که بعضی از دوستان وبلاگنويس داشتند (و احتمالاً همچنان دارند) و در جلسهی ديروز نيز جستهگريخته مطرح شد در اين پرسش نهفته بود که ما تا چه حد میتوانيم با استفاده از اين نشستها، مشکلات وبلاگشهر را حل کنيم؟ واقعيت اين است که اين تنها يکتکّه از برداشتی است که میشود از کل اين حرکت داشت و چه بسا تکّهی کوچکتر آن است. آنچه که شخص مرا مشتاقانه به سمت اين جلسات کشانده، تمرين همآوايی است.
ما ايرانيان چه خود اعتراف کنيم و چه کتمان، يکی از نقاط کور فرهنگیمان اين است که سابقهی درخشانی در کار جمعی نداريم. يعنی همکاری را تمرين نکردهايم؛ مشاهدهی پراکندگی ما ايرانيان، چندان نياز به تيزبينی ندارد. افراد و گروههای سياسی ما (داخلی و خارجی) نيز غالباً نقشِ "هدايتکنندهی صرف" و "مراد" را برای مردم بازی کردهاند و برای آنان کمترين نقشِ تصميمگيرندگی و مسئوليتی قائل نشدهاند. اين است که مردم ما، آنطور که بايد توان و پتانسيل خود را نشناختهاند. کشف اين پتانسيل تنها در کار جمعی ميسر است: کاری جمعی که به شکلی خودجوش سازماندهنده، برگزارکننده و شرکتکنندهاش خود جوانان ايران باشند. جلسات پلتاکی وبلاگنويسان درست فرزند چنين تفکّری است. به همين خاطر، هرچند موضوعات مورد بحث در جلسات از اهميت ويژهای برخوردارند، ولی اين "نفس برگزاری جلسات" است که در صدر اهميت مینشيند.
بعد از تحرير
شماری از ياران مهر ورزيده، از طريق ايميل، آفلاين يا در وبلاگهایشان، مرا به خاطر مطالبی که در شروع جلسه عنوان کردم و بيش از آن به خاطر حُسن ختام جلسه به مهر خويش نواختهاند که به اين وسيله از ايشان سپاسگزاری میکنم. در اينجا لازم است اين نکته را با دوستانم درميان بگذارم که در راه ارائهی حُسن ختامی شسته-رفته و برنامهريزیشده، دو مشکل وجود داشت: يکی اينکه بسياری از گفتهها -به دليل مشکلات فنی- شنيده نشدند و پراکندگی گفتوگوها باعث شد که کار بيرون کشيدن مغزهی کل جلسه با دشواری مواجه شود. ديگر اينکه اصولاً قراری قبلی مبنی بر ارائهی يک جمعبندی از جلسه در ميان نبود و اين موضوع تازه هنگامی مطرح شد که پاسی از جلسه گذشته بود. همان هنگام برعهدهگرفتن اين مسئوليت به چندتن از حضار پيشنهاد شد که جملگی شانه خالی کردند! ماند تنها من، و حاصلش به هر حال آن شد که شنيديد و تشويق کرديد و ... لطف داشتيد.
» يادداشتهای همسو، از همين قلم:
گردهمآیی مجازی وبلاگنویسان ایران در پالتاک
ورود وبلاگستان به فاز جديدی از حيات خود
جلسات پلتاک؛ هفتهای يا ماهيانه؟
چند کلمه در بارهی "اسم مستعار، اسم واقعی"
تصوری که بعضی از دوستان وبلاگنويس داشتند (و احتمالاً همچنان دارند) و در جلسهی ديروز نيز جستهگريخته مطرح شد در اين پرسش نهفته بود که ما تا چه حد میتوانيم با استفاده از اين نشستها، مشکلات وبلاگشهر را حل کنيم؟ واقعيت اين است که اين تنها يکتکّه از برداشتی است که میشود از کل اين حرکت داشت و چه بسا تکّهی کوچکتر آن است. آنچه که شخص مرا مشتاقانه به سمت اين جلسات کشانده، تمرين همآوايی است.
ما ايرانيان چه خود اعتراف کنيم و چه کتمان، يکی از نقاط کور فرهنگیمان اين است که سابقهی درخشانی در کار جمعی نداريم. يعنی همکاری را تمرين نکردهايم؛ مشاهدهی پراکندگی ما ايرانيان، چندان نياز به تيزبينی ندارد. افراد و گروههای سياسی ما (داخلی و خارجی) نيز غالباً نقشِ "هدايتکنندهی صرف" و "مراد" را برای مردم بازی کردهاند و برای آنان کمترين نقشِ تصميمگيرندگی و مسئوليتی قائل نشدهاند. اين است که مردم ما، آنطور که بايد توان و پتانسيل خود را نشناختهاند. کشف اين پتانسيل تنها در کار جمعی ميسر است: کاری جمعی که به شکلی خودجوش سازماندهنده، برگزارکننده و شرکتکنندهاش خود جوانان ايران باشند. جلسات پلتاکی وبلاگنويسان درست فرزند چنين تفکّری است. به همين خاطر، هرچند موضوعات مورد بحث در جلسات از اهميت ويژهای برخوردارند، ولی اين "نفس برگزاری جلسات" است که در صدر اهميت مینشيند.
بعد از تحرير
شماری از ياران مهر ورزيده، از طريق ايميل، آفلاين يا در وبلاگهایشان، مرا به خاطر مطالبی که در شروع جلسه عنوان کردم و بيش از آن به خاطر حُسن ختام جلسه به مهر خويش نواختهاند که به اين وسيله از ايشان سپاسگزاری میکنم. در اينجا لازم است اين نکته را با دوستانم درميان بگذارم که در راه ارائهی حُسن ختامی شسته-رفته و برنامهريزیشده، دو مشکل وجود داشت: يکی اينکه بسياری از گفتهها -به دليل مشکلات فنی- شنيده نشدند و پراکندگی گفتوگوها باعث شد که کار بيرون کشيدن مغزهی کل جلسه با دشواری مواجه شود. ديگر اينکه اصولاً قراری قبلی مبنی بر ارائهی يک جمعبندی از جلسه در ميان نبود و اين موضوع تازه هنگامی مطرح شد که پاسی از جلسه گذشته بود. همان هنگام برعهدهگرفتن اين مسئوليت به چندتن از حضار پيشنهاد شد که جملگی شانه خالی کردند! ماند تنها من، و حاصلش به هر حال آن شد که شنيديد و تشويق کرديد و ... لطف داشتيد.
» يادداشتهای همسو، از همين قلم:
جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۳
چند کلمه در بارهی "اسم مستعار، اسم واقعی"
من فکر میکنم يکی از موارد قابل بحث در اتاق پلتاکِ وبلاگنويسان (BlogIran) قضيهی استفاده از اسم مستعار يا اسم واقعی در وبلاگستان است. از روز پاگيری پديدهی وبلاگ فارسی تا به امروز، فراوان در اين باب نوشته شده است؛ از دوماه پيش به اين سو منحنی اين بحثها سير صعودی قابلِ توجهی داشته است. از آخرين نمونههای اينگونه بحثها، میتوان از جدال قلمی ابراهيم نبوی و ف.م. سخن ياد کرد [+|+].
در اينکه چگونه میشود با موضوع "نام مستعار-نام واقعی" برخورد کرد، طبعاً هرکس ديدگاه خاص بهخودش را دارد... با تمام اين وجود، در بحثانگيزبودن اين موضوع شکّی وجود ندارد. اگر يکی از جلسات پلتاک به اين موضوع تخصيص يابد، اين امکان ايجاد میشود که ديدگاههای گوناگون در اين باره مطرح شوند و بهتبعِ آن بشود موضوع را از زوايای گوناگونی ديد. مهم اين نيست که ما به يک جمعبندی کلّی از موضوع برسيم؛ مهم در واقع اين است که ديدگاههای گوناگون مطرح و شنيده شوند و هر کس حرفِ دلش را بزند.

[نشانی و مشخصات جلسه]
در اينکه چگونه میشود با موضوع "نام مستعار-نام واقعی" برخورد کرد، طبعاً هرکس ديدگاه خاص بهخودش را دارد... با تمام اين وجود، در بحثانگيزبودن اين موضوع شکّی وجود ندارد. اگر يکی از جلسات پلتاک به اين موضوع تخصيص يابد، اين امکان ايجاد میشود که ديدگاههای گوناگون در اين باره مطرح شوند و بهتبعِ آن بشود موضوع را از زوايای گوناگونی ديد. مهم اين نيست که ما به يک جمعبندی کلّی از موضوع برسيم؛ مهم در واقع اين است که ديدگاههای گوناگون مطرح و شنيده شوند و هر کس حرفِ دلش را بزند.

[نشانی و مشخصات جلسه]
پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۳
جلسات پلتاک؛ هفتهای يا ماهيانه؟
آقای پارسا صائبی در نقد خود اين نگرانی را مطرح میکند که تکرار هفتگی جلسات پلتاک ممکن است آن را به وادی تکرار بکشاند و از آن سودمندی که مد نظر دوستان بوده است بکاهد. دغدغهی پارسا برای اکثر ما ملموس است. فقط در کنارش، اين نظر شخصی را اضافه میکنم که در ابتدای راه، برپايی جلسات هفتگی -به هدف معرفی و جاانداختن اين جلسات در جامعهی وبلاگشهر- تنها راه ممکن است. تا قضيهی "نشست جمعی وبلاگنويسان در پلتاک" برای همگان شناسايی شود و جايگاه ويژهی خود را بيابد، راهی جز استمرار هفتگی آن وجود ندارد. نيز بر اين گمانام که در طول سه سال گذشته، در ميان حجم وبلاگها، اينقدر حرفها بر هم تلنبار شدهاند که تا مدّتها خواهند توانست خوراک جلسات را تأمين کنند.
مسئلهی ديگر -و تا حدّی جدّیتر- اين است که جلسات پلتاکی هنوز راه خودش را بهدرستی نيافته است. وقتی دو-جلسهی نخست به تصميم تنها تعداد اندکی از وبلاگنويسان (از جمله خود من) و تا حدّی باعجله سازمان يابد، منطقاً نمیتواند منعکسکنندهی خواست تمامی وبلاگشهریها باشد (البته غير از اين هم چارهای نبوده است). در ضمن حتا در بين همين تعداد اندک هم اختلاف عقيده وجود دارد. مثلاً شماری بر اين باورند که دعوت از سياسيون و نويسندگان مشهوری چون بهنود و نبوی و ديگران میتواند به پاگيری اين جلسات کمک شايان توجهی بکند. عدّهای ديگر در مقابل میگويند که اين افراد اصولاً ربطی به آسيبشناسی -و به قول گفتنی حرفِ دل وبلاگشهر- ندارند و ورودشان به صحنه تنها کار را از مسير اصلی خود خارج میکند (يعنی منحرف میکند). اين تازه اختلافِ نظریست که بين جمعی متشکل از تقريباً ده نفر بروز کرده است، حال حساباش را بکنيد که تنوع آرا، با حضور ديگران تا چه حد میتواند گستردهتر باشد. بنابراين، با حضور افراد و ورود نظرات نو به ميدان، خودبهخود کار در مسيری که بايد خواهد افتاد. حال شايد اين مسير با آنچه که بانيان اين جلسات در ابتدای کار مد نظر داشتهاند فاصلهای درخور نيز داشته باشد؟ اين نيز غيرقابل پيشبينی است و بايستی نشست و نظاره کرد...
مسئلهی ديگر -و تا حدّی جدّیتر- اين است که جلسات پلتاکی هنوز راه خودش را بهدرستی نيافته است. وقتی دو-جلسهی نخست به تصميم تنها تعداد اندکی از وبلاگنويسان (از جمله خود من) و تا حدّی باعجله سازمان يابد، منطقاً نمیتواند منعکسکنندهی خواست تمامی وبلاگشهریها باشد (البته غير از اين هم چارهای نبوده است). در ضمن حتا در بين همين تعداد اندک هم اختلاف عقيده وجود دارد. مثلاً شماری بر اين باورند که دعوت از سياسيون و نويسندگان مشهوری چون بهنود و نبوی و ديگران میتواند به پاگيری اين جلسات کمک شايان توجهی بکند. عدّهای ديگر در مقابل میگويند که اين افراد اصولاً ربطی به آسيبشناسی -و به قول گفتنی حرفِ دل وبلاگشهر- ندارند و ورودشان به صحنه تنها کار را از مسير اصلی خود خارج میکند (يعنی منحرف میکند). اين تازه اختلافِ نظریست که بين جمعی متشکل از تقريباً ده نفر بروز کرده است، حال حساباش را بکنيد که تنوع آرا، با حضور ديگران تا چه حد میتواند گستردهتر باشد. بنابراين، با حضور افراد و ورود نظرات نو به ميدان، خودبهخود کار در مسيری که بايد خواهد افتاد. حال شايد اين مسير با آنچه که بانيان اين جلسات در ابتدای کار مد نظر داشتهاند فاصلهای درخور نيز داشته باشد؟ اين نيز غيرقابل پيشبينی است و بايستی نشست و نظاره کرد...
دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۳
ورود وبلاگشهر به فاز جديدی از حيات خود
آنچه که از دو روز پيش دغدغهی ذهنیام شده و مرا به خود مشغول داشته، ورود وبلاگشهر فارسی به فاز جديدی از حيات خود بوده است. اگر تاکنون ما وبلاگ را رسانهای نوشتاری میشناختيم، اينک کيفيت "گفتاری" نيز به آن اضافه شده است (راديو-بلاگ بلوچ نيز نشانهای ديگر است). امروز بسياری از شخصيتهای مجازی وبلاگها، در يک دگرديسی مثبت جان میگيرند و صدایشان به گوشها میرسد. اين اتفاق نه تنها در راه ارتقای فرديت وبلاگنويسان گام میزند، نه تنها پديدهی نوپای وبلاگ فارسی را با تحوّلی سازنده روبرو میکند و به آن جذابيتی مضاعف میبخشد، بلکه رسم فرهنگی-سياسی "تقيه" با شاخوبرگهايش (تقیه بیانی، اخلاقی...) -که سابقهای بس طولانی دارد- را به عقبنشينی وا میدارد. خواننده را توجه میدهم که همين امروز، بسياری از سياسیکاران ما در اپوزيسيون بهطور کامل به شکلی مستعار و از لحاظ هويتی "زيرزمينی" زندگی میکنند و تنها نشانهی حضور و وجود آنها امضايی است که پای نوشتههایشان بهچشم میخورد! عدم حضور فيزيکی و زندهی اين افراد، به واقع هويت اصلیشان را به سايه رانده و يا کاملاً ناپديد کرده است... و البته چنين خطمشی و "گونهی ارتباطی" هيچ استثنا نيست و همامروز [متأسفانه] صاحب جايگاهی است در فرهنگ جاری ما.
به باور اين قلم، گذشتن وبلاگشهر از راهروهای جديد -که يکیاش پريروز اتّفاق افتاد- به وزن و تأثيرگذاری آن خواهد افزود. بگذاريد يک گام پيشتر بروم: زندهشدن شخصيتهای مجازی نمودِ آشکاری از دگرديسی پديدهی وبلاگ فارسی است که ورود اين پديده را به بخش ديگری از حيات خود نويد میدهد. حال بايستی نشست و ديد و سنجيد که اين حيات نو چه فرآوردهای (هايی) خواهد داشت.
به باور اين قلم، گذشتن وبلاگشهر از راهروهای جديد -که يکیاش پريروز اتّفاق افتاد- به وزن و تأثيرگذاری آن خواهد افزود. بگذاريد يک گام پيشتر بروم: زندهشدن شخصيتهای مجازی نمودِ آشکاری از دگرديسی پديدهی وبلاگ فارسی است که ورود اين پديده را به بخش ديگری از حيات خود نويد میدهد. حال بايستی نشست و ديد و سنجيد که اين حيات نو چه فرآوردهای (هايی) خواهد داشت.
یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۳
گردهمآیی مجازی وبلاگنویسان ایران در پالتاک
قضيه از اين قرار بود که آليوس ماکسيموس ديروز برايم آفلاين فرستاد که بيايم به اتاق "بلاگايران". اول دوريالیام نیافتاد، بعد آنلاين که شدم دعوتنامه داد که بروم به اتاق... و وارد شدم. چند تا از بچهها مشغول برنامهريزی برای فردا بودند. خورشيد خانوم و سيلویا و ناصر خالديان و آليوس و يکی-دونفر ديگر. راجعبه طول زمان حرفزدن هر نفر و بقيه چيزها بحث شد که منهم نظرم را گفتم. گذشت تا امروز...
حدود دوازده و نيم ظهر (به وقت شرق آمريکا) که وارد اتاق شدم، ۲۲ نفر قبل از من آنجا بودند. خيلیها را میشناختم. اوّلاش جلسهی معارفه بود و بعد علیرضا تمدّن موضوعات بحث را روی ميز گذاشت و سپس نظرها باريدن گرفت. من قصدم گزارش از جلسه نيست؛ خردهريزها را بقيهی بچهها دقيق نوشتهاند؛ کل نشست را نيز دو نفر کامل ضبط کردند تا بعداً روی نت قرار بگيرد.
نکات گوناگونی مطرح شد که هر کداماش در جای خود مهم بود. طبيعی بود که فضای بحثها مبتلا به پراکندگی باشد؛ جلسهی معارفه هميشه همينطور است. گفتوگوها را در کل سازنده يافتم. به نظرم مهمترين وجه اين جلسه اين بود که همگی با صدای بسياری از هملاگیهامان آشنا شديم. حساباش را بکنيد: مدّتها نوشتههای کسی را میخوانی و با آنها ارتباط برقرار میکنی؛ صدای نويسندهی آن يادداشتها را که بشنوی، احساس عجيب جالبی -و گاه متضادی- به تو دست میدهد. برای مثال، صدا و لحن ناصر خالديان اصلاً به نوشتههايش نمیخورد! او در وبلاگش آدمی جدّی و تحليلگری موشکاف است، امّا صدايش آرام و لحنش مظلوم میزند (خواستم ازش تعريف کنم ها!). خيلیهای ديگر هم همينطور بودند؛ شايد خود من هم در نظر بعضیها چنين جلوه کرده باشم.
خلاصه که تجربهی خوبی بود. دست دستاندرکاران و هر کس که شرکت کرد درد نکند. قرار شد اين جلسات مرتب برگزار شود. باز هم در خدمت دوستان خواهم بود.
حدود دوازده و نيم ظهر (به وقت شرق آمريکا) که وارد اتاق شدم، ۲۲ نفر قبل از من آنجا بودند. خيلیها را میشناختم. اوّلاش جلسهی معارفه بود و بعد علیرضا تمدّن موضوعات بحث را روی ميز گذاشت و سپس نظرها باريدن گرفت. من قصدم گزارش از جلسه نيست؛ خردهريزها را بقيهی بچهها دقيق نوشتهاند؛ کل نشست را نيز دو نفر کامل ضبط کردند تا بعداً روی نت قرار بگيرد.
نکات گوناگونی مطرح شد که هر کداماش در جای خود مهم بود. طبيعی بود که فضای بحثها مبتلا به پراکندگی باشد؛ جلسهی معارفه هميشه همينطور است. گفتوگوها را در کل سازنده يافتم. به نظرم مهمترين وجه اين جلسه اين بود که همگی با صدای بسياری از هملاگیهامان آشنا شديم. حساباش را بکنيد: مدّتها نوشتههای کسی را میخوانی و با آنها ارتباط برقرار میکنی؛ صدای نويسندهی آن يادداشتها را که بشنوی، احساس عجيب جالبی -و گاه متضادی- به تو دست میدهد. برای مثال، صدا و لحن ناصر خالديان اصلاً به نوشتههايش نمیخورد! او در وبلاگش آدمی جدّی و تحليلگری موشکاف است، امّا صدايش آرام و لحنش مظلوم میزند (خواستم ازش تعريف کنم ها!). خيلیهای ديگر هم همينطور بودند؛ شايد خود من هم در نظر بعضیها چنين جلوه کرده باشم.
خلاصه که تجربهی خوبی بود. دست دستاندرکاران و هر کس که شرکت کرد درد نکند. قرار شد اين جلسات مرتب برگزار شود. باز هم در خدمت دوستان خواهم بود.
چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳
مختصر ملاحظاتی راجعبه عزاداری (3)
پرسش و پاسخ
آقای اهورا اشون که به نکتهی مورد پرسش ايشان پاسخ گفته بودم، به پيوست يادداشت قبلی، چند پرسش ديگر طرح کردهاند که در اينجا به آنها میپردازيم. تصوّر میکنم با پشت سر گذاشتن دههی محرم، راحتتر و علمیتر بشود روی موضوع تمرکز و کار کرد. من پرسشهای آقای اشون را در ميان نشانهی گفتآورد (« ») و با رنگی متفاوت از متن میآورم تا خوانندگان راحتتر يادداشت را دنبال کنند.
«بر من معلوم نشد كه بالاخره مقصودت از خودآزاري، همان مازوخيسم است يا نه؟ بهتر از من ميداني كه مازوخيسم يك واژهي فني با تعريفي معيّن در علم روانشناسي است كه قابل اطلاق به آنچه در آيينهاي عزاداري – اعم از شخصي و مذهبي – مرئي ميشود، نيست».
من بهطور روشن اشاره کردم که منظورم همان مازوخيسم -و نه چيز ديگری- بوده است. در ثانی، اين تنها روش من نيست که از واژهگان علمی در علوم انسانی و نقّادی بهره ببرم؛ بسياری چون مهدی بازرگان، عبدالکريم سروش، آرامش دوستدار و ... برای رساندن منظور خود چنين کردهاند. حال اگر مراد آقای اشون، به نقد کشيدن اصل ايده است، خوشحال میشوم که از آن آگاه شوم.
«چگونه ممكن است بدون «دلايل فلسفي-اسطورهشناسانه»، به امر خطيري چون «آسيبشناسي جامعه» دست يازيد»؟
من هيچ نگفتهام که آسيبشناسی جامعه بدون کنکاش فلسفی-اسطورهشناسانه ممکن است؛ برعکس، بر اين باور پای میفشرم که بدونِ ريشهيابی اساطيری و تحليل و بسترشناسی فلسفی، امکان اين آسيبشناسی مهيّا نخواهد شد. منظور مشخص من اين بود که از مايه و دانش فلسفی و اساطيری برای توجيه چنين رسمهای بدوی و قرونِ وسطايی استفاده نکنيم.
«نوشتهاي كه «گونهی امروزين عزاداری شيعی تا حدود زيادی از بيرون از مرزها (بيشتر از لبنان و نيز عراق) به وسيلهی صفويه وارد ايران شده و رواج يافت.» و سپس، «شيخ حسين عاملي» و «شيخ بهايي» را مثالي براي چگونگي اين امر آوردهاي. اما بايد بگويم كه اين «مثال» با موضوع مورد بحث (= ورود گونهي امروزين عزاداري شيعي از بيرون از مرزها) تناسبي ندارد؛ زيرا هيچ گواه و مدرك تاريخياي مبني بر دخيل بودن شيخ بهايي و پدرش در واردات آيينهاي عزاداري وجود ندارد».
من تصوّر نمیکنم که دولت صفوی، شيخ حسين عاملی و پسرش شيخ بهايی را برای "هواخوری" دعوت کرده باشد! بهعلاوه، تحليلهای تاريخی تنها متکّی به اسناد کاغذی نيستند؛ استدلال نيز سهم مهمّی در آنها دارد. حال، شما آقای اشون به من پاسخ بدهيد: چه دليلی داشته که هيئتهايی از روحانيون را از جَـبلعامل لبنان به ايران دعوت کنند؟
«نظريهي واردات آيينهاي عزاداري مسطور در بخش ابتدايي نوشتارت، با مطالب قيد شده در پاراگراف دوم آن، در تعارض آشكار است. آنجا كه مينويسي: «ناگفته پيداست که بسياری (نه همگی) از آئينهای عزاداری شيعی ريشه در فرهنگ ايرانی و حتا ايران باستان {…} و شبيهسازی و گرتهبرداری از آن هستند …» بالاخره ما با يك امر وارداتي كه اشخاص معيني در آن دخيلند مواجيهم يا يك امر عمدتاً بومي و كهن»؟
من فکر نمیکنم که در تعارض باشند. آنجا به روشنی گفته شده است که نوعی شبيهسازی از آيينهای عزاداری ايرانی هستند، ولی برای تئوريزهکردن، جا انداختن و رواجدادن اين آيينها با شاخ و برگی مشخص و "آزمودهشده"، از علمای شيعی عرب استفاده شده است. به عبارتی، آيينهای عزاداری امروزی مثل دههی محرم، تلفيقیست از هر دو. دليل روشن اين امر، نحوهی اجرای اين آيينها در عراق و جنوب لبنان است که گمان نمیکنم بشود آن را نيز متأثر از آيينهای کهن ايرانی دانست.
من معتقدم که در يک بحث کانونی، نمی شود ثابت کرد که شيعه عربی است يا ايرانی. شايد لزومی هم به اين کار نباشد، چه مذهبی به فراگيری شيعه، فرآوردهی فلان ذهنيت در قوطیهای دربسته نيست که وارد شود يا کپیبرداری شود؛ حاصل يک روند تاريخی است. ما فقط از دستمان میآيد که خاستگاه و علل اين روند را بررسی کنيم.
«آيا در ساختار پيشنهاديِ «آئينهای عزاداری "وارداتی-بومی"» كداميك را ميتوان مهمتر و پر رنگتر دانست»؟
پاسخ به اين پرسش در حيطهی دانش من نيست، در حوصلهی اين نوشتار هم نيست که از ابتدا گفتهام قصدم صرفاً ارائهی چند سرخط تاريخی است نه واکاوی تاريخ يا بر روی ميز تشريح گذاشتن فلان آئين؛ دست يک پژوهشگر اساطير يا دينپژوه را میبوسد.
«نكتهي حاشيهاي و مهم در اينجا تعبيري است كه از مفهوم «بومي» ارايه ميدهيم. مهرداد بهار، بنا به دلايل در خور تعمقي، به منطقهي عمومي آسياي غربي چشم داشت؛ كه اگر مقبول باشد، موضوع بسيار تفاوت خواهد كرد. نظر و تعبير تو چيست»؟
شوربختانه از نظريهی دکتر مهرداد بهار اطلاع دقيقی ندارم.
«مطلب مندرج در پينوشت شمارهي يك، دقيق نيست: نهيِ آنچه در عزاداريها انجام ميشود توسط بسياري از علماي شيعه يا بيربط بودنِ آن با دين اسلام، دخلي به «آيين» ناميدنِ آنها ندارد. آنچه در عزاداريها انجام ميشود، «آيين» است، چون هست»!
من فکر میکنم که بحث به اين مهمی را با بازی با کلمات، تقليل ندهيم! پيام آن دو-خط نوشته روشن است: بسياری سينهزنی و قمهزنی را بخشی از دين اسلام میدانند و به اين وسيله پايايی آن را توجيه میکنند؛ من چنين باوری ندارم، دلايلم هم همان دو مورد است که برشمردهام.
از پرسشهای شما سپاسگزارم.
» آنچه که سخناش رفت:
چند کلمه دربارهی محرم
توضيحی مرتبط با بحث عزاداری محرم
مختصر ملاحظاتی راجعبه عزاداری (1)
مختصر ملاحظاتی راجعبه عزاداری (2)
آقای اهورا اشون که به نکتهی مورد پرسش ايشان پاسخ گفته بودم، به پيوست يادداشت قبلی، چند پرسش ديگر طرح کردهاند که در اينجا به آنها میپردازيم. تصوّر میکنم با پشت سر گذاشتن دههی محرم، راحتتر و علمیتر بشود روی موضوع تمرکز و کار کرد. من پرسشهای آقای اشون را در ميان نشانهی گفتآورد (« ») و با رنگی متفاوت از متن میآورم تا خوانندگان راحتتر يادداشت را دنبال کنند.
«بر من معلوم نشد كه بالاخره مقصودت از خودآزاري، همان مازوخيسم است يا نه؟ بهتر از من ميداني كه مازوخيسم يك واژهي فني با تعريفي معيّن در علم روانشناسي است كه قابل اطلاق به آنچه در آيينهاي عزاداري – اعم از شخصي و مذهبي – مرئي ميشود، نيست».
من بهطور روشن اشاره کردم که منظورم همان مازوخيسم -و نه چيز ديگری- بوده است. در ثانی، اين تنها روش من نيست که از واژهگان علمی در علوم انسانی و نقّادی بهره ببرم؛ بسياری چون مهدی بازرگان، عبدالکريم سروش، آرامش دوستدار و ... برای رساندن منظور خود چنين کردهاند. حال اگر مراد آقای اشون، به نقد کشيدن اصل ايده است، خوشحال میشوم که از آن آگاه شوم.
«چگونه ممكن است بدون «دلايل فلسفي-اسطورهشناسانه»، به امر خطيري چون «آسيبشناسي جامعه» دست يازيد»؟
من هيچ نگفتهام که آسيبشناسی جامعه بدون کنکاش فلسفی-اسطورهشناسانه ممکن است؛ برعکس، بر اين باور پای میفشرم که بدونِ ريشهيابی اساطيری و تحليل و بسترشناسی فلسفی، امکان اين آسيبشناسی مهيّا نخواهد شد. منظور مشخص من اين بود که از مايه و دانش فلسفی و اساطيری برای توجيه چنين رسمهای بدوی و قرونِ وسطايی استفاده نکنيم.
«نوشتهاي كه «گونهی امروزين عزاداری شيعی تا حدود زيادی از بيرون از مرزها (بيشتر از لبنان و نيز عراق) به وسيلهی صفويه وارد ايران شده و رواج يافت.» و سپس، «شيخ حسين عاملي» و «شيخ بهايي» را مثالي براي چگونگي اين امر آوردهاي. اما بايد بگويم كه اين «مثال» با موضوع مورد بحث (= ورود گونهي امروزين عزاداري شيعي از بيرون از مرزها) تناسبي ندارد؛ زيرا هيچ گواه و مدرك تاريخياي مبني بر دخيل بودن شيخ بهايي و پدرش در واردات آيينهاي عزاداري وجود ندارد».
من تصوّر نمیکنم که دولت صفوی، شيخ حسين عاملی و پسرش شيخ بهايی را برای "هواخوری" دعوت کرده باشد! بهعلاوه، تحليلهای تاريخی تنها متکّی به اسناد کاغذی نيستند؛ استدلال نيز سهم مهمّی در آنها دارد. حال، شما آقای اشون به من پاسخ بدهيد: چه دليلی داشته که هيئتهايی از روحانيون را از جَـبلعامل لبنان به ايران دعوت کنند؟
«نظريهي واردات آيينهاي عزاداري مسطور در بخش ابتدايي نوشتارت، با مطالب قيد شده در پاراگراف دوم آن، در تعارض آشكار است. آنجا كه مينويسي: «ناگفته پيداست که بسياری (نه همگی) از آئينهای عزاداری شيعی ريشه در فرهنگ ايرانی و حتا ايران باستان {…} و شبيهسازی و گرتهبرداری از آن هستند …» بالاخره ما با يك امر وارداتي كه اشخاص معيني در آن دخيلند مواجيهم يا يك امر عمدتاً بومي و كهن»؟
من فکر نمیکنم که در تعارض باشند. آنجا به روشنی گفته شده است که نوعی شبيهسازی از آيينهای عزاداری ايرانی هستند، ولی برای تئوريزهکردن، جا انداختن و رواجدادن اين آيينها با شاخ و برگی مشخص و "آزمودهشده"، از علمای شيعی عرب استفاده شده است. به عبارتی، آيينهای عزاداری امروزی مثل دههی محرم، تلفيقیست از هر دو. دليل روشن اين امر، نحوهی اجرای اين آيينها در عراق و جنوب لبنان است که گمان نمیکنم بشود آن را نيز متأثر از آيينهای کهن ايرانی دانست.
من معتقدم که در يک بحث کانونی، نمی شود ثابت کرد که شيعه عربی است يا ايرانی. شايد لزومی هم به اين کار نباشد، چه مذهبی به فراگيری شيعه، فرآوردهی فلان ذهنيت در قوطیهای دربسته نيست که وارد شود يا کپیبرداری شود؛ حاصل يک روند تاريخی است. ما فقط از دستمان میآيد که خاستگاه و علل اين روند را بررسی کنيم.
«آيا در ساختار پيشنهاديِ «آئينهای عزاداری "وارداتی-بومی"» كداميك را ميتوان مهمتر و پر رنگتر دانست»؟
پاسخ به اين پرسش در حيطهی دانش من نيست، در حوصلهی اين نوشتار هم نيست که از ابتدا گفتهام قصدم صرفاً ارائهی چند سرخط تاريخی است نه واکاوی تاريخ يا بر روی ميز تشريح گذاشتن فلان آئين؛ دست يک پژوهشگر اساطير يا دينپژوه را میبوسد.
«نكتهي حاشيهاي و مهم در اينجا تعبيري است كه از مفهوم «بومي» ارايه ميدهيم. مهرداد بهار، بنا به دلايل در خور تعمقي، به منطقهي عمومي آسياي غربي چشم داشت؛ كه اگر مقبول باشد، موضوع بسيار تفاوت خواهد كرد. نظر و تعبير تو چيست»؟
شوربختانه از نظريهی دکتر مهرداد بهار اطلاع دقيقی ندارم.
«مطلب مندرج در پينوشت شمارهي يك، دقيق نيست: نهيِ آنچه در عزاداريها انجام ميشود توسط بسياري از علماي شيعه يا بيربط بودنِ آن با دين اسلام، دخلي به «آيين» ناميدنِ آنها ندارد. آنچه در عزاداريها انجام ميشود، «آيين» است، چون هست»!
من فکر میکنم که بحث به اين مهمی را با بازی با کلمات، تقليل ندهيم! پيام آن دو-خط نوشته روشن است: بسياری سينهزنی و قمهزنی را بخشی از دين اسلام میدانند و به اين وسيله پايايی آن را توجيه میکنند؛ من چنين باوری ندارم، دلايلم هم همان دو مورد است که برشمردهام.
از پرسشهای شما سپاسگزارم.
» آنچه که سخناش رفت:
اشتراک در:
پستها (Atom)