در فیسبوک -که اینروزها خانهی آمال اینترنتبازان شده- گاهی تیتر جالبی میآید، جرقهای میزند و به سرعت خاموش و محو میشود. شتاب نوری، بیخانمانی نسبی و نبود حریم خصوصی عمدهدلایلی هستند که باعث شده من به آن منگنه نشوم، ولی از سرزدن گاهبهگاهی به آن هم نمیشود گذشت.
در بین همین تیترها،
ویکیپدیای فیدل از محمدرضا فطرس نظرم را جلب کرد. فطرس با عکسی و چند سطر نوشته، با ظرافت تمام نظرش را به خواننده انتقال داده بود؛ نظری که با آن موافق بودم و موافقتم را طی کامنتی زیر آن مهر کردم. طبعاً، در بین مطالبی که در روز (یا شبهنگام) همهی ما میخوانیم، با خیلی موافقیم و با خیلی هم نه، ولی تنها معدودی هستند که اگر نظرمان را زیرش نچسبانیم، چندروزی وجداندرد امانمان را میبرد! چون اینجور مطالب، آناً به نقاط احساسی ما چنگ میزنند، بهواقع قبل از آنکه نظر بدهیم، نظر از دستمان درمیرود و ما فقط خوانندهی نظر خود هستیم نه صادرکنندهاش...
شما که الان آن نوشته و کامنتهایش را خواندهاید و البته آن عکس گویاتر از هر نوشته را هم دیدهاید، لابد میدانید که منظور این نوشته در چیست. این را هم بگویم که این نوشته پاسخی صریح به کامنت محمد افراسیابی نیست (که مردی محترم و انساندوست است)، اما لااقل نشأتگرفته از آن است.
یک نکته را بگویم و رد شوم: من یادم نمیآید که در بارهی سوئد "گزارش"ی داده باشم. هفت-هشت خط
ابراز عقیدهی شخصی من راجع به شهر "یوتوبوری" (نه کشور سوئد) حاصل سفر کمتر از یکهفتهی من به آنجا بود... که هیچ دعاوی "گزارشدادن" یا "سفرنامهنویسی" ندارد. برای همین، کسی نمیتواند با برچسبزدن و اهدای هویتی کذب به نوشتهای کاملاً شخصی، اعتبار و صداقت آنرا زیر پرسش ببرد. در ثانی، من ماندهام چرا معدودی از افراد، نقد حالوهوای یک شهر را توهینی حیثیتی به خود قلمداد میکنند؟! من شک ندارم نوشتهی من به شهردار یوتوبوری هم به اندازهی عمو اروند برنمیخورد:)
و اما اگر ظریف شویم، میبینیم که مایهی اصلی آزردگی، نه بحث مربوط به سوئد، که نیشتر بهجای من به طرز تلقی غلط از وضعیت مردم و نظام سیاسی کوباست که تبلیغاتچی این کذب -در تمام این سالیان- چپیهای ما بودهاند. اگر زمانی -مثل دورهی انقلاب که راه ارتباطی به دو کانال تلویزیونی-رادیویی و چند نشریه ختم میشد-، میشد گنجشکی بیخاصیت مثل آلبانی را با رنگآمیزی تهوعآور مشتی ابله، بهجای قناری به نسل جوان قالب کرد و آنها را به خاک سیاه نشاند، امروز اما گستردگی تبادل ارتباطات در دهکدهی جهانی هر انسانی را در هر نقطهای از جهان از حال و وضع همنوعش در دیگر گوشه آگاه میکند. امروز کافی است که شما یک پاسپورت غربی داشته باشید و بتوانید به همهجای دنیا سفر کنید و بیحاشیه و واسطه، خودتان ناظر واقعیت باشید.
شوربختانه یاوههایی که دربارهی وضع کوبا به خوردمان میدادند، هنوز توسط عدهای از همان نسل منتشر میشوند. به قولی: "کسی که خواب است را میشود بیدار کرد، اما کسی که خودش را به خواب زده هرگز"! برای من که به کوبا رفتهام، آنجا چیزی جز سواحل آفتابی، مردم و کشوری بهشدت فقیر و عقبمانده از روند رشد جهانی نیست. همین را بگویم که در کوبا، هنوز ماشینهای قبل از "انقلاب" را سوار میشوند! باور کنید نکبت و فحشا از در-و-دیوار این سرزمین میبارد. مردم هم -مثل دیگر مردم نظامهای پلیسی و دیکتاتوری- تا گلو در دروغ و فساد اخلاقی و خلسه و ترس فرو رفتهاند.
من واقعاً ماندهام آدم میتواند وضعیت اسفبار ساختمانها، خیابانها، بیمارستانها (که بیشتر شبیه به قصالخانه هستند تا بیمارستان)، کودکان در لباسهای مندرس، لشکر گدایان، پلیسهای بیشمار در هر کجا و فلاکت عمومی که در بین مردم موج میزند را ببیند و با وجدانی آسوده در این انبوه پرسه بزند و "حال کند" و بدتر از آن، با نابینایی تمام برای ماندگاری این سیستم مخوف همچنان تبلیغ کند؟!
این بیشتر از نوعی گرفتاری نوستالژی مایه میگیرد، تا که پا در دگرگونهدیدن داشته باشد. بعضی از خانوادههای شهدا را دیدهاید که با وجود لمس از نزدیک واقعیات جامعهی ایران، نمیتوانند دست از حمایت از رژیم بکشند؟ گاهی گذشتهی افراد چنان گریبانشان را گرفته و به اعماقشان چنگ زده که هیچ راه فراری از آن پیش رویشان نیست... این درست مرز باریکتر از موی شجاعت اخلاقی و نه گفتن به اشتباهات گذشته یا از آن سو، چشم فروبستن ممتد و ادامهی توجیه خود است.
اگر خاک آن مسیر را که به غلط رفتهایم، در سرند نگاه امروزی بریزیم و بهدقت ذراتاش را وارسیم، به دست نسل پس از خود چراغی دادهایم که مثل ما در آن کورهراه نیافتد.