"ناشناس" مینویسد:
«این همون نویسندهی است که در دیدار کانون نویسندگان با خمینی اصرار داشت که دست خمینی را ببوسد و خمینی اجازه نداده بود البته به خاطر نامحرمبودن با داشتن چنین زنان ذلیل روشنفکری اینده درخشانی داریم خانه از پایبست ویران است».[+]
چند نکته را فهرست میکنم، خودتان آنها را به هم بچسبانید:
1- پند فرهنگی-دینی ما میگوید: "نبینید کی گفته؛ ببینید چی گفته"! من در همین صفحه بارها صمیمانه تاکید کردهام که این حرف ارزش اعتنا ندارد. آیا واقعاً "محتوای حرف" ملاک است، یا "نفس گفتن" آن؟ درست همین پرسش کلیدی است که ما را نسبت به سابقهی گوینده کنجکاو میکند. دقت کنید که هیچ جنایتکاری در تاریخ بشر در "فواید جنایت" داد سخن سرنداده؛ او جنایت کرده، اما در پوشش "کار نیک". در حرف، جنایتکاران درست همان را گفتهاند که خیرین و خادمین بشریت؛ همه در بارهی "بهترشدن" گفتهاند، نه "بدترشدن"، حال با کلماتی متفاوت. اما نتیجه چه شده: همیشه جنایتکار جنایت کرده و خادمین خدمت. این توضیح ما را وادار میکند که وقتی حرفی شنیدیم، آنرا "پدیدارشناسی" کنیم و بگردیم دنبال ریشههایش... که جایی جز درون خود گوینده نیست.
2- اغلب ما انسانها خودمان را تکرار میکنیم، تا کار نویی خلق کنیم. در میان انبوه تولیدات، واقعاً چندتاشان جدیدند؟ ما مصرفکنندگان تولید همدیگریم. از اینرو "متن" به خودی خود مستقل و زنده نیست؛ از دیگر متنها است که زندگی میگیرد.
3- آنچه صادق هدایت را از باقی نویسندههای ما متمایز میکند، "رفتن به عمیق انسان"ها است. من کس دیگری را جز او -بزرگ علوی و بیژن نجدی در انگشتشماری از داستانهایشان- سراغ ندارم که از چنین استعدادی برخوردار بوده باشد. هدایت در داستان سخت خواندنی زنی که مردش را گم کرد ، از دلتنگی زن برای "بوی سرطویلهی" مردش خبر میدهد. این شاید از نگاهی سطحیبین، مسخرهکردن دهاتیجماعت تلقی شود، اما او با شناخت فرهنگی دقیق و درایتی مثلزدنی، "علاقهی نوستالژیک و ناخودآگاه" قهرمان داستانش را روی دایره میریزد. او تیپی را نشان خوانندهاش میدهد که شاید بارها از کنارش رد شده باشد، اما توجهی به "خاصیت شخصیتی-روانی" او نکرده است. هدایت کاشف روان شخصیتهای داستانیاش است.
اما واقعاً "بوی گند" چه جذابیتی میتواند برای فرد داشته باشد؟ این برمیگردد به توضیح شمارهی یک همین یادداشت. ما انسانها مبلغ خوبیها هستیم، خوبیهایی که جز "قردادهای اجتماعی" همهپسند نیستند. در این میان آنچه از قلم میافتد، فتیش (Fetish) و علاقهی درونی ما به بسیاری از چیزهاست که حتا جرئت برزبانآوردنشان را هم نداریم (گاهی حتا پیش خود).
4- چقدر باید روی انسانی کار کرد که از "با دست غذا خوردن" لذت میبرد؟ با کسی که ماهی باید لااقل یکبار پای مصیبتخوانی بنشیند و اشکی بریزد چه باید کرد؟ اصولاً چه "باید"ی وجود دارد که این آدمها را عوض کرد و به آن شکلی که ما فکر میکنیم درست است درآورد؟ همهی این حرفها قبول. موضوع اما زمانی با سر میخورد به مشکل، که کسی که از "با دست غذا خوردن" لذت میبرد، بشود مبلغ "اندر فواید غذاخوردن با قاشق و چنگال"! شاید بگوییم انسان چندبعدی است و ممکن است هم از راک اند رول لذت ببرد و هم از نوای نی چوپان. اینهم قبول. اما کسی که فقط از نوای نی لذت میبرد و به دروغ میگوید "چه حالی دارم با راک میکنم"، بهواقع هم دارد شخصیت دیگرگونهای از خود بهنمایش میگذارد (تظاهر - دروغ)، هم دارد نفس لذتبردن از نوعی موسیقی غربی را با درک غلط خود و کلمات بیریشهاش بهمسخره میکشد و مسخ میکند. این دقیقاً نکتهای است که باید رویش تمرکز کرد، یعنی قرارگرفتن -یا خود را قراردادن- در موقعیتی که ربطی به واقعیت وجودی ما ندارد. حال چقدر شرایط زمانه و اجتماع (جبر) یا آرزوهای نفسانی (اختیار) در این رویکرد تظاهرگونه دخیل است، دیگر بحث دیگریست و صدالبته در جای خود قابل تامل.
5- انسان با درگیری درونی (Inner Conflict) زاده میشود و میمیرد. انسان در مقابل تغییر سخت است. استفاده از مواهب زندگی بشر مدرن، انسان قبل از مدرن را با موضوع تغییر درگیر میکند. او از بسیاری قسمتهای درونمایهی خود دلمیکند و از بسیاری نه. گاه حتا آزار میبیند... گاه با ظاهری آراسته و نوشده، مستقیم یا غیر مستقیم به جنگ تغییر میرود و پشت کهنهگی درمیآید.
6 و خاتمه- مشکل من با "شتر-گاو-پلنگ"های بیهویتی مثل سیمین دانشور این است که با ابزار مدرن، عقبماندگی و "بازگشت به خویشتن خویش"ی که زندگی جز از نوع خیش و گاوآهن نیست را تبلیغ میکنند. آنان در لباس دکتر و مدرس دانشگاه و دیگر فرآوردههای بشر مدرن، گاه گافهایی میدهند که بینشان فرقی با فلان خانم جلسهای که عصرها با همسایهها مینشیند به غیبتهای خالهزنکی و سبزیپاککردن نمیبینی. در قالب رمان -که نوعی بیان انسان شهرنشین است- به جنگ تفکر شهرنشینی (احترام به قانون، زندگی در ساختار ساختمانی شهر و تبعاتش) و تبلیغ یاغیگری و خصایل ایلی و دهاتی میروند (در سو و شون). اینک اگر توجه کنیم اینان سازندگان فرهنگ نسلها بودهاند، ریشهی مصیبت را بهتر خواهیم دید و تعجب نخواهیم کرد که با نسلی روبهروییم که خودش نمیداند هویتاش چیست. با این وجود، چه جای تعجب است که در ایران ما -و نه مثلاً در جاهای دیگر که ریشهی استبداد بس قطورتر و ژرفتر بوده- انقلاب اسلامی بشود؟
یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷
پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷
حتا در جنگ نیز باید مروت داشت
حکایت زندگی همهاش پیرامون "صلح" نیست؛ "جنگ" نیز جداییناپذیر از این حکایت است. جنگ اما -با آنکه بد است و اغلب تحمیلی- خود قواعدی دارد و بازیگراناش -اگر مکلف به حدودی از اخلاق و شرافت باشند- ملزم به رعایتاش.
انتهای رذالت هنگامی است که فردی ترسو، بدون هیچ شناسه و سابقهی قابل اتکایی، پشت نامی مستعار، آنهم نصفه-نیمه، مخفی بشود و به آدمهای شناختهشده "شبیخون" بزند: [+]
نکتهی عبرتانگیر حالا ایناست: اگر این جناب گمنام "انتهای رذالت" است، کسی که دارد از نوشتهی سراسر تخریب و عقدهگشایانهی او استفادهی ابزاری میکند و به این وسیله، با فرصتطلبیای موذیانه از مخالف خودش انتقام میگیرد، چه صفت برازندهاش است؟
انتهای رذالت هنگامی است که فردی ترسو، بدون هیچ شناسه و سابقهی قابل اتکایی، پشت نامی مستعار، آنهم نصفه-نیمه، مخفی بشود و به آدمهای شناختهشده "شبیخون" بزند: [+]
نکتهی عبرتانگیر حالا ایناست: اگر این جناب گمنام "انتهای رذالت" است، کسی که دارد از نوشتهی سراسر تخریب و عقدهگشایانهی او استفادهی ابزاری میکند و به این وسیله، با فرصتطلبیای موذیانه از مخالف خودش انتقام میگیرد، چه صفت برازندهاش است؟
چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷
از گلواژههای روشنفکری معاصر (قبل از انقلاب)!
از گههر-واژههای نویسندهی فقید، استاد، دکتر سیمین دانشور:
نقدی بر جزیرهی سرگردانی اثر همین "روشنفکر"، بهقلم مهشید امیرشاهی: [+]
نیما به موسی صدر حسودی اش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش كرده یا كشتدش، نمیدونم. غروب بود. موسی صدر اومد، در زد. اون یكی از زیباترین مردهای دنیا بود.چشمهای خاكستری، درشت، زیبا. لباس آخوندیش هم شیك، از این سینه كفتری ها. من در رو باز كردم. گفتم ببینم! شما امامی، پیغمبری! تو حق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست؟گفتم: آره، بیا تو. اومد تو. نیمام كه همیشه اینجا بود. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم.نیما تو خاطراتش نوشته كه: سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم. موسی صدر سه چهار روز اینجا موند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود.باید چایی رو خودم میریختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اینقد خالی باشه. خودمم میدادم بهش.من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربی ترجمه كرد. آورده بود برامون. بعد ما رو به قم دعوت كرد كه دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی میدیدمش. شام و نهار اینا میدیدیمش.[+]من نمیدانم آیا توضیحی لازم است برای نشاندادن سخافت این نوشته و سبکمغزی گویندهاش...، ولی اینرا میدانم ملتی که یکهمچین افرادی -با چنین ریشهای- بشوند روشنفکرش،... باقیاش را دیگر خودتان حدس بزنید!
دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷
قبلاً، شاید اینجا یا نمیدانم کجا، گفته بودم که "حضور بعضیها مثل باد معده است: صدایی میکنند، از آنها بویی ساطع میشود و به دقیقهای نکشیده، دیگر هیچ اثر و خاطرهای ازشان باقی نمیماند"! این حرف را که توی کنیهاش بروی، حرفها برای گفتن دارد. اینهم خودش نوعی زندگیست... یا که میتواند بهترین تعریف برای زندگی بعضیها باشد. اگر باور ندارید، به سرگذشت و عاقبت "حسین د." نظری کنید تا گوشی دستتان بیاید!
اینهم آگاهیای در بارهی سفر این شازده به اسرائیل:[+]
اینهم آگاهیای در بارهی سفر این شازده به اسرائیل:[+]
شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷
پیرو بحران "اقتصاد جهانی"
بحران اقتصادی امروزی کشور های سرمایه داری نتیجه سیاست غیر اخلاقی و وحشیانه اقتصادی نئولیبرال ها است که برای بدست آوردن حداکثر سود دولت را بکنار گذاشتند و امور اقتصادی را در اختیار بانک ها و دلان بورس قرار دادند. به همین علت نیز دولت های کشور های سرمایه داری سعی دارند با دخالت در امور بانکی و کمک مالی به این نهاد های اقتصادی از شدت گرفتن بحران جلوگیری و در امور اقتصادی دخالت کنند. دولت بعنوان موتور اقتصاد و رهاننده از بحران ؟. چرا که نه... با تئوری دولت هگل ( اخلاق ) و نه با ایده های انقلابی مارکس ( قتل و کشتار ) می توان امروزه بحران اقتصادی را پشت سر گذاشت.
از فلسفه تاریخ
مجید زهری: پرسش این است که "کدام دولتها قرار است در امور اقتصاد جهانی دخالت کنند و بر آن کنترل داشته باشند؟" چین و ژاپن که بر اقتصاد خود نظارت دارند. اروپای غربی نیز سیستمی ساخته است به نام "اروپای واحد" که قصدی جز بیشتر مکانیزهکردن اقتصاد و حجیمترکردن سرمایهی خود ندارد (در رقابت با آمریکا). پس اینجا میماند مولد اصلی جهان اقتصاد یا جهانیکنندهی اقتصاد یعنی آمریکا.
من معتقدم تمام روضههایی که اروپاییها اینروزها بر مزار بحران اقتصاد جهانی میخوانند، برای زنجیرکردن دستوپای اختاپوس اقتصاد امریکاست و بس. آنان میخواهند در معادلات اقتصاد جهانی بیشتر سهم بگیرند و موثرتر حضور داشته باشند. ترس آنها بیش و پیش از هر چیز، از آیندهی خود است.
پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷
در تنهایی انسان
انسانهایی که راههای مختلف زندگی را آزمایش میکنند و به نتیجه نمیرسند، اغلب در خط مذهب، صوفیگری، عرفان، بودیسم، یوگا... و از این دست میافتند. اینها همه دستهاییاند از یک اختاپوس واحد. اگر کسی در راه زندگی به ورشکستهگی برسد، با چسبیدن به "آرامبخش"هایی که ذکر شد به واقع برگهی انحطاط خویش را مهر کرده است.
زندگی گاهی انسان را به تنهایی میکشد. تنهایی دنیاییست که در آن فقط خودت مرد میدانی و بس. گاه تاریک است و اغلب ابری؛ وقتی هم که نوری هست، برای این است که ناظر بودن دیگران با هم باشی. پاسخ کلام در عالم تنهایی چیزی بیش از انعکاس نیست... تاب تنهایی را هر کسی ندارد.
انسان اصولاً نمیتواند تنها بماند. تنهاترین تنهایان باز در خیالش در جستوجوی دیگریست؛ در گفتوگو و همراهی با دیگریست. باز در تلاش آزمودن راهی نو است:
“من اینجا بس دلم تنگ است و
هر سازی که می بینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
(اخوان ثالث)
زندگی تنها با عقل و منطق و استدلال خیلی سخت است. شاید هم بشود گفت اینها برای زندگی کافی نیستند. کفایتشان را موقعی میشود سنجید که در عالم تنهایی بود.
زندگی گاهی انسان را به تنهایی میکشد. تنهایی دنیاییست که در آن فقط خودت مرد میدانی و بس. گاه تاریک است و اغلب ابری؛ وقتی هم که نوری هست، برای این است که ناظر بودن دیگران با هم باشی. پاسخ کلام در عالم تنهایی چیزی بیش از انعکاس نیست... تاب تنهایی را هر کسی ندارد.
انسان اصولاً نمیتواند تنها بماند. تنهاترین تنهایان باز در خیالش در جستوجوی دیگریست؛ در گفتوگو و همراهی با دیگریست. باز در تلاش آزمودن راهی نو است:
“من اینجا بس دلم تنگ است و
هر سازی که می بینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
(اخوان ثالث)
زندگی تنها با عقل و منطق و استدلال خیلی سخت است. شاید هم بشود گفت اینها برای زندگی کافی نیستند. کفایتشان را موقعی میشود سنجید که در عالم تنهایی بود.
سهشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷
"ایرانیان و اندیشهء تجدد"
کاوشگران پگاه اندیشهی تجدد در ایران مشروطه، اغلب از ارتباط فکری ایرانیان با روسیه و غرب خبر میدهند. خبر میدهند که با طلوع افکار غربی -اعم از اجتماعی، فرهنگی و فنی- بر پهندشت فکر منورالفکرهای آن دوران، اندیشهی مشروطهطلبی و حکومت قانون جوانه زد. اینمیان آنچه از قلم میافتد، حرکت قطار مدرنیته در همسایهگیمان بوده که بسیاری از منورالفکرها بهواقع مسافر همان قطار بودند.
جمشید بهنام در ایرانیان و اندیشهء تجدد*، پاگیری تجددطلبی در ایران را از همین منظر برمیرسد. او به نوشگاه بسیاری از جویندگان فکر و بعدها اندیشهگران ایرانی اشاره میکند که جایی جز سرچشمهی حوزهی روشنفکری ترکیه نبوده است.
*بهنام، جمشید. ایرانیان و اندیشهء تجدد. تهران: نشر فرزان، چاپ دوم، 1383.
جمشید بهنام در ایرانیان و اندیشهء تجدد*، پاگیری تجددطلبی در ایران را از همین منظر برمیرسد. او به نوشگاه بسیاری از جویندگان فکر و بعدها اندیشهگران ایرانی اشاره میکند که جایی جز سرچشمهی حوزهی روشنفکری ترکیه نبوده است.
*بهنام، جمشید. ایرانیان و اندیشهء تجدد. تهران: نشر فرزان، چاپ دوم، 1383.
چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷
تصویر پنج
در کتابفروشی
«آن بسته سیدی را دارید که دعای رمضان دارد؟ همان که ذبیحی خوانده؟»
مجموعهی ششتایی را برایش میآورد. از چشمان مرد برقی میجهد! دست توی جیب میکند و قیمت میپرسد. میشنود شصت دلار! با چابکیای که از مشتری کتابفروشی انتظار نمیرود، سهتا بیست دلاری تانخورده از کیف میکشد بیرون و میگذارد روی پیشخوان.
مرد چهلساله میزند، با موهای مشکیکردهی آنکادر، لباس اتوکشیده و صورت تراشیده؛ نصف شیشه عطر هم روی خودش خالی کرده است! با سرخوشی بیستسال جوانتر از خودش میگوید: «این روزها اوضاع طوریه که آدم روش نمیشه از مغازهها از این چیزها بخواد! مخصوصاً اینجا تو بلاد کافرستان که تظاهر به بیدینی یکجور فخرفروشیه و مد روز؛ انگاری هیچوقت هم قرار نیست کهنه بشه!»
فروشنده -طوری که خریدار نبیند- به من چشمکی میزند و کوتاه میگوید: «نه آقا، این حرفها چیه!»
مرد که بیرون میرود، طوفان خنده است که کتابفرشی را پر میکند...
باقی "تصویر"ها:
[+]
«آن بسته سیدی را دارید که دعای رمضان دارد؟ همان که ذبیحی خوانده؟»
مجموعهی ششتایی را برایش میآورد. از چشمان مرد برقی میجهد! دست توی جیب میکند و قیمت میپرسد. میشنود شصت دلار! با چابکیای که از مشتری کتابفروشی انتظار نمیرود، سهتا بیست دلاری تانخورده از کیف میکشد بیرون و میگذارد روی پیشخوان.
مرد چهلساله میزند، با موهای مشکیکردهی آنکادر، لباس اتوکشیده و صورت تراشیده؛ نصف شیشه عطر هم روی خودش خالی کرده است! با سرخوشی بیستسال جوانتر از خودش میگوید: «این روزها اوضاع طوریه که آدم روش نمیشه از مغازهها از این چیزها بخواد! مخصوصاً اینجا تو بلاد کافرستان که تظاهر به بیدینی یکجور فخرفروشیه و مد روز؛ انگاری هیچوقت هم قرار نیست کهنه بشه!»
فروشنده -طوری که خریدار نبیند- به من چشمکی میزند و کوتاه میگوید: «نه آقا، این حرفها چیه!»
مرد که بیرون میرود، طوفان خنده است که کتابفرشی را پر میکند...
یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۷
از فواید نان-قرض-دادن!
یک تشکیلات باید چقدر مفلوک باشد که سمت پرطمطراق "سردبیری" را بدهد به آدمی که از نوشتن یک پاراگراف فارسی سلیس عاجز است!عاقبت در رأس کار قراردادن آدمی که بزرگترین هنرش بهتعداد گوزیدن است (خیر سر همسر گرامیاش البته)، آخرش میشود برکنارشدن خود کارگزارش و باقی قضایا... که لابد شیون گروهی هیئت نانخوراناش کمابیش بهگوشتان خورده.
مدیریت محترم فقط کم مانده بود باغبان حیاط بغلیشان را -که سالها پیش، یکدفعه، آنهم از سر دلسوزی (بخوان فشار کلیه)- پای درخت ایشان به جای آبیاری یواشکی شاشیده بوده را بگذارد رأس امور... که احتمالاً آنرا هم یادش رفته! شاید هم گذاشته و ما خبر نداریم؟
مدیریت محترم فقط کم مانده بود باغبان حیاط بغلیشان را -که سالها پیش، یکدفعه، آنهم از سر دلسوزی (بخوان فشار کلیه)- پای درخت ایشان به جای آبیاری یواشکی شاشیده بوده را بگذارد رأس امور... که احتمالاً آنرا هم یادش رفته! شاید هم گذاشته و ما خبر نداریم؟
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷
جريان کتابی که به امانت رفت!
(داستان کوتاه)
«... در بالینم بود که خوابم برد... اينک کتاب را تقدیمات میکنم و از تأخير معذرت میخواهم!»
رفيق پیر ما عادت غريبی دارد: کتاب که دستت ببيند ويرش میگيرد که يکجوری آنرا امانت بگيرد! چندی پيش رفته بودم کتابفروشی ایندیگو (Indigo) سر بلور (Bloor) و بی (Bay) که ديدم آنجا در کافیشاپ طبقهی دوّم پلاس است. تعارفش کردم به قهوه. تا آمد منومن کند که "مثلاً چيزی نمیخورد"، جلوی ميز را خالی ديد! دقيقهای بعد که قهوهی داغ را مزهمزه میکردم، ديدم چشم دوخته به کيف نيمه باز من. حواسم به عادت هميشهگیاش نبود. حافظ؛ خنياگری، می و شادی[1] را درآوردم تا بويش کنم و ورقاش بزنم. آب از لب و لوچهی پيرمرد راه افتاد و کک به تنباناش که زبانی بريزد و کتاب را از چنگم درآورد.
- تا حالا تو دستت کتابی ندیده بودم که تميز باشه، از بس تو زیر جملهها خط میکشی و رو سفيدی ورقها مشق مینويسی!
- اینو تازه خريدم.
- جداً! عجب! اتفاقاً ارزش کتابای تو به همین خطخطیهای توشه، وگرنه کتاب رو که از هر جا میشه گير آورد...
«کتاب تو را گرفتم... و چون کتاب برای من در حکم همهچيز است...»
هر چند پشت دست من از بس داغ شده ديگر جای خالی ندارد، با اين حال تا به خودم آمدم ديدم کتاب پَر! امّا پيرمرد اهلش نيست ملاخور کند؛ میخواند و میآورد!
* * *
دوستی دارم که ديرسالیست دارد روی حافظ کار میکند. کار جديد در اين باره دربياید روی هوا میزند. همين بود که تعجب کردم وقتی سراغ فلان مطلب را در اين کتاب از من میگرفت! گفت کتاب را داشته، اما داده دست نااهل و شوهرش دادهاند. چيزی که در کتاب میخواست، اتفاقاً زمانی که کتاب را میخواندم برای من هم ایجاد ابهام کرده بودم. برای همين بدون گشتن صاف رفتم سراغاش. ديدم آن صفحه مثل ماتحت ملای محل پاکِ پاک است! اهميت ندادم و کارش را راه انداختم.
«از خوششانسی تو گيرم آمد و الان کتاب را تقدیمات میکنم...»
پنج دقيقه شاید از خاتمهی تلفن نگذشته بود. هنوز کتاب در دستم بود و نگاهش میکردم. يکدفعه انگار پس گردنم زده باشند، از جا پريدم! کتابفروش مگر مرض داشته داخل جلد کتاب آدرس بنويسد؟ نه آدرس نبود!
«دوست بسيار عزيزم مجيد!
کتاب تو را که گرفتم، شبی در حال مطالعه در بالینم بود خوابم برد. ناگهان فنجان قهوهام بر روی لبههای قسمت پايين آن ريخت و چون کتاب برای من در حکم همهچيز است، لذا جدّ کردم تا جلد دیگری از آن را پيدا کنم. از خوششانسی تو گيرم آمد و الان کتاب را تقديمات میکنم و از تأخير معذرت میخواهم!
دوست پير تو»
1- آخرین اثر هما ناطق.
«... در بالینم بود که خوابم برد... اينک کتاب را تقدیمات میکنم و از تأخير معذرت میخواهم!»
رفيق پیر ما عادت غريبی دارد: کتاب که دستت ببيند ويرش میگيرد که يکجوری آنرا امانت بگيرد! چندی پيش رفته بودم کتابفروشی ایندیگو (Indigo) سر بلور (Bloor) و بی (Bay) که ديدم آنجا در کافیشاپ طبقهی دوّم پلاس است. تعارفش کردم به قهوه. تا آمد منومن کند که "مثلاً چيزی نمیخورد"، جلوی ميز را خالی ديد! دقيقهای بعد که قهوهی داغ را مزهمزه میکردم، ديدم چشم دوخته به کيف نيمه باز من. حواسم به عادت هميشهگیاش نبود. حافظ؛ خنياگری، می و شادی[1] را درآوردم تا بويش کنم و ورقاش بزنم. آب از لب و لوچهی پيرمرد راه افتاد و کک به تنباناش که زبانی بريزد و کتاب را از چنگم درآورد.
- تا حالا تو دستت کتابی ندیده بودم که تميز باشه، از بس تو زیر جملهها خط میکشی و رو سفيدی ورقها مشق مینويسی!
- اینو تازه خريدم.
- جداً! عجب! اتفاقاً ارزش کتابای تو به همین خطخطیهای توشه، وگرنه کتاب رو که از هر جا میشه گير آورد...
«کتاب تو را گرفتم... و چون کتاب برای من در حکم همهچيز است...»
هر چند پشت دست من از بس داغ شده ديگر جای خالی ندارد، با اين حال تا به خودم آمدم ديدم کتاب پَر! امّا پيرمرد اهلش نيست ملاخور کند؛ میخواند و میآورد!
* * *
دوستی دارم که ديرسالیست دارد روی حافظ کار میکند. کار جديد در اين باره دربياید روی هوا میزند. همين بود که تعجب کردم وقتی سراغ فلان مطلب را در اين کتاب از من میگرفت! گفت کتاب را داشته، اما داده دست نااهل و شوهرش دادهاند. چيزی که در کتاب میخواست، اتفاقاً زمانی که کتاب را میخواندم برای من هم ایجاد ابهام کرده بودم. برای همين بدون گشتن صاف رفتم سراغاش. ديدم آن صفحه مثل ماتحت ملای محل پاکِ پاک است! اهميت ندادم و کارش را راه انداختم.
«از خوششانسی تو گيرم آمد و الان کتاب را تقدیمات میکنم...»
پنج دقيقه شاید از خاتمهی تلفن نگذشته بود. هنوز کتاب در دستم بود و نگاهش میکردم. يکدفعه انگار پس گردنم زده باشند، از جا پريدم! کتابفروش مگر مرض داشته داخل جلد کتاب آدرس بنويسد؟ نه آدرس نبود!
«دوست بسيار عزيزم مجيد!
کتاب تو را که گرفتم، شبی در حال مطالعه در بالینم بود خوابم برد. ناگهان فنجان قهوهام بر روی لبههای قسمت پايين آن ريخت و چون کتاب برای من در حکم همهچيز است، لذا جدّ کردم تا جلد دیگری از آن را پيدا کنم. از خوششانسی تو گيرم آمد و الان کتاب را تقديمات میکنم و از تأخير معذرت میخواهم!
دوست پير تو»
1- آخرین اثر هما ناطق.
اشتراک در:
پستها (Atom)