‏نمایش پست‌ها با برچسب ادبیات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ادبیات. نمایش همه پست‌ها

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۲

اشاره‌ای مختصر به رمان "زمستان 62" نوشته‌ی اسماعیل فصیح


رمان «زمستان 62» نوشته‌ی اسماعیل فصیح رمانی‌ست روایی که توسط اول شخص مفرد روایت می‌شود. راوی داستان جلال آریان مردی‌ست مجرد، بازنشسته و 47 ساله که برای پیداکردن پسر خدمتکارش به اهواز آمده است. او قبلاً نیز سال‌ها در بخش آموزشی در صنعت نفت فعالیت می‌کرده و از اینرو در محل روابط و دوستانی دارد.

راوی تقریباً در تمام صحنه‌ها و مرکز روایت‌ها حضور پررنگ دارد. فصیح در زمستان 62، ما را به درون مناسبات شهری و شهروندی آن دوران می‌برد؛ با تمام نقاط اتکا و ضعف‌هایش.

شخصیت‌های رمان محدود، اما به خوبی پردازش شده‌اند و قطعاً اسماعیل فصیح در شخصیت‌پردازی موفق عمل کرده است.

روایت رمان در پیرامون 2-3 اول جنگ ایران و عراق است و در اساس تم ضد جنگ دارد و دوطرف را مقصر ادامه‌ی این جنگ فرسایشی و بیهوده می‌داند.

تصویری که رمان از مناطق جنگی به‌دست می‌دهد، تصویری‌ست از یک اسارت دائم میان دو اهرم فشار بیرونی؛ شهروندانی گیج از جابجایی قدرت پس از انقلاب اسلامی که در میان بمباران صدام از یک سو و اهرم‌های خردکننده‌ی سیاسی-اجتماعی جمهوری اسلامی گیر افتاده‌اند. این دو عامل شر، یعنی متجاوز جنگی و سرکوب فیزیکی-روانی رژیم توان زندگی را به‌کل از شهروندان سلب کرده است.

در جای‌جای رمان، نویسنده با طنزی تلخ و گزنده، به مغزشویی سیستماتیک رژیم و دستگاه شهیدساز آن اشاره می‌کند؛ سیستمی که فقط در پی محکم‌کردن پایه‌های قدرت خویش است، حالیا به قیمت از بین رفتن جان‌ها و شرایط زندگی شهروندی.

از نکات محوری این رمان می‌توان به مباحثی نظیر نوع‌دوستی، تراژدی شکست در زندگی شخصی و ادغام آن در زندگی اجتماعی، و اسارت در زمان و مکان اشاره است. محکومیت انسان به شکست در حدی کمرنگ و نه در شکل کافکایی آن، در این رمان نیز به چشم می‌خورد. در واقع نویسنده جدال انسان با عامل شر بیرونی را با استادی به تصویر کشیده است، آنهم با استفاده از مکان، روابط اجتماعی و خصوصیت فردی ایرانی. 

در این رمان، سمبلیسم حضور چشمگیری دارد. مثال‌ها در این باره فراوانند: از انتخاب نام‌هایی چون "آل مطرود" گرفته که نشانگر سرنوشت آن شخصیت است، تا "ابوغالب" که نشانی از "تحکم/زورگویی" دارد.

موضوع مهاجرت نیز در این رمان بس پررنگ است، اما نه مهاجرتی خودخواسته، بلکه مهاجرتی از روی اجبار. تصویری که از ایران آن دوران به دست می‌دهد زندانی‌ست که به هر شکل ممکن باید از آن گریخت. به عبارتی، شخصیت‌های داستان – نه همه، اما اکثراً – به سیاقی مهاجرند، یا مهاجرت را تجربه کرده‌اند. تجربه‌ی زندگی در زیر دو آسمان، جبر زندگی‌ست که در این رمان به‌دقت پرداخت شده است.

سبک نوشتاری رمان بی‌شباهت به ادبیات قرن بیستم آمریکا نیست. به نظر می‌آید نویسنده گوشه‌چشمی نیز به قابلیت ترجمه‌پذیری اثرش داشته است.

رمان می‌توانست با پردازش بهتر صحنه‌ها، شاخ‌وبرگ‌دادن بیشتر به رخدادها و اضافه‌کردن چند فلش‌بلک و اوج و فرود بیشتر در روایت‌ها، تصویری همه‌جانبه‌تر به‌دست دهد و به آثار جهانی پهلو بزند که البته چنین نکرده.

در کل، زمستان 62 از دو جهت رمانی ارزشمند است: یکی اینکه از نخستین رمان‌ها در باره‌ی جنگ -و در منطقه‌ی جنگی- است که دیدی فراایدئولوژیک و روشنگر به موضوع دارد، و دوم اینکه از دید مناسبات طبقه‌ی متوسط شهری به موضوع نگریسته است. 

*شناسه: زمستان 62، چاپ اول و بدون سانسور خارج از کشور، سینا مرکز فرهنگ و هنر، آلمان غربی، 1368 


چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۷

تصویر هشت: دراماکویین!*

یک داستانک نوشته مجید زهری

گرم سلام کرد و گفت اسمش نادر است و با زنش مشکل دارد! با گفتن همین یک جمله، من را به اعماق زندگی خصوصی‎اش پرتاب کرد
- "بیست سال در امارات مهندسی می‎کردم ولی ناکس ها حقم را خوردند. رو همین حساب مجبور شدم بیام اینجا! خلاصه این چیزی که الان می‎بینی من نیستم!"
- "خیر قربان، اصلاً قصد قضاوت نداشتم!"
- "اینجا آقا کشور زن‎هاست. من و شما ول معطلیم! باور می‎کنی من روی مبل می‎خوابم؟"
- "چرا آخه؟"
- "زنم اون یکی اتاق خواب را داده به پسر لندهورم که هر چی پول پاش ریختم درس نخوند. رو تخت خودشم راهم نمیده. مثل خر کار می‎کنم می‎ریزم تو شیکم این دو تا آدم بیکاره، آخر سرم باید رو مبل بخوابم؛ انصافاً سزاواره؟"
- "ولی…"
- "برادرش اینا می‎خواستن بیان بازدید، با این دست‎تنگی منو فرستاد گوشت تازه گوسفند بخرم. خورشت طوری پر گوشت بود که باید اون وسط دنبال لوبیا می‎گشتی! شب هم شستن ظرف‎ها افتاد گردن من…"
- "خب اینطور که نمی‎شه زندگی کرد؟"
- "منم همینو میگم! تو این 53 سال که از عمرم می‎ره، سی سالش را جون کنده‎ام تا یک چیزی واسه‎ی خودم درست کنم که مثلاً دلم بهش خود باشه، ولی حالا افتادم به حمالی تو این فروشگاه و شدم برده‎ی دو تا موجود به درد نخور. راستی یادم رفت بهت بگم!"
- "چی رو؟"
- "یک دوستی داره این زن من که بدجور روش نفوذ داره. مدت‎ها رفت تو جلدش که اینم آخه شد شوهر که تو داری، تا این‎که بالاخره زنم را هوایی کرد که طلاقش را از من بگیره."
- "متوجه منظورت نمی‎شم؟"
- "آره، الان یکسالی می‎شه که طلاق گرفتیم."
- "طلاق گرفتین، بازم دارید با هم زندگی می کنین؟"
- "آره دیگه، اینم از شرایط زن سالاری این کشوره که به آدم تحمیل میشه!"

همین‎طور که داشتم در گیجی گفته‎های نادر پرسه می‎زدم تا یکجوری توی ذهنم معنی‎اش کنم، یک زوج میان‎سال ایرانی نزدیک شدند و نادر بلافاصله رفت به سمت‎شان و گرم سلام کرد. چند لحظه‎ای آن‎جا ایستادم و بعد که دیدم سرش حسابی گرم آنهاست خداحافظی کردم، اما انگار صدایم را اصلاً نشنید...


*شاید بهترین ترجمه برای "دراماکویین" آیینه‎ی دق باشد یا کسی که دنبال گوش و سنگ صبور می‎گردد تا از زمین و زمان شکایت کند و چیزی در این مایه‎ها.
پ ن: این داستانک از مجموعه‎ی "تصویرها" است که تا الان شماره‎شان از بیست هم گذشته است. این داستانک‎ها در پیرامون ارتباط -یا بهتر است گفت تقابل- مهاجر ایرانی اغلب جدید است با تورنتو. نه همه، اما بعضی.

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۴

عدالتِ رمان؟

بهروز شيدا، در جُستار مويه‌ی ماه‌منير و عدالتِ جهانِ رمان، به مهشيد اميرشاهی خرده می‌گيرد که در در حضر و در سفر، از جاده‌ی انصاف خارج شده و "عدالت را رعایت نکرده است". افتخار آشنایی با نامبردگان اين اجازه را به من می‌دهد که کمی در نکته موشکافی کنم. به باور من، ارزيابی بهروز شيدا، در جانمایه‌ی (Essence) ادبی خود دچار خطاست.

جست‌وجوی عدالت در رمان، شوری اخلاقی است نه نقادی ادبی؛ شاید نیز سر در آرمان‌گرايی سوسياليستی دارد. به عبارتی، اين همان نگاه "ملتزم" به ادبيات است که برای ادبيات، شاخصه‌ی "تعهد" می‌تراشد. تعهد به آموختن، به هدايت توده، به فلان آرمان، به عدالت... چه فرق می‌کند! بر این عقیده، بهتر است گفت نقد بهروز شيدا به رمان‌های مهشید اميرشاهی، بيش از آ‌ن‌که ادبی باشد، اخلاقی و ايدئولوژيک است.

به‌راستی نويسنده به چه چيز تعهد دارد؟ خود رمان چطور؟ اگر گفته‌ای از خود بهروز شيدا را مبنا قرار دهيم که «رمان صحنه‌ی تجلی‌ی اين حضور پيچیده (منظور حضور انسان) است»، پس تنها تعهد رمان خلق شخصيت/روایت/ساختار است و بس؛ شخصيت‌هايی که "انسان‌"اند، روایتی انسانی، ساختاری برای تعریف روایت/مضمون با تمام گوناگونی‌ها و پيچيدگی‌هايش.

صحنه‌ی زندگی آيا عادلانه است؟ حکمرانی عدالت بر زندگی ما انسان‌ها تا به کجاست؟ هنوز چقدر فاصله داریم با دنيایی عادلانه؟ آيا چنین دنيایی اصولاً دست‌يافتنی‌ست؟ اين دنيا را قرار است کدام انسان‌ها بسازند؛ انسان‌های کره‌ی خاک؛ همين انسان‌های تاريخی؟ درون‌مايه‌ی رمانی واقع‌گرايانه، نبايستی از واقعيت هستی دور باشد. ساخت دنيايی کاملاً عادلانه در رمان، دقيقاً بيرون‌زدن از جاده‌ی واقع‌گرايی‌ است.

از لحاظ اصول، در خلق يک رمان، "نظر" فردی نويسنده به تمامی اولويت دارد بر عدالتی که مد نظر خواننده است. چه بسا هر خواننده‌ای عدالتی خاص در ذهن بپرورد که با عدالت ديگری سال‌های نوری فاصله داشته باشد. تفاوت برداشت خوانندگان از یک اثر، به تعداد خود خوانندگان است! خلاصه کنم: رمان، اقلیم حکومت نویسنده است، با تمام آمال و سرخوردگی‌هایش. شاید حتا نویسنده بپسندد که فضایی "غیر عادلانه" خلق کند!

چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۳

افسوس‌ها را به باد بسپار!

این تکلمه از پاول بولز اغلب در گوشم زنگ می‌زند:
«همیشه می‌خواستم تا آن‌جا که می‌شود از محل تولدم دور شوم؛ دور، چه جغرافیایی و چه معنوی. تا پشت سرش بگذارم. احساس می‌کنم زندگی خیلی کوتاه است و جهان آن‌جاست تا دیده و تا آن‌جایی که ممکن است شناخته شود. فرد به تمام جهان تعلق دارد، نه فقط بخشی از آن
شاید همین نگاه دلیل کوچ‌ِ من شد؟ شاید هم دلیلی بود از دلایل. هر چه هست، هنوز با من است. بسیاری نیز با این نگاه زندگی می‌کنند، ولی هیچ‌وقت به آن عمل نمی‌کنند. بعضی نیز به آن عمل می‌کنند و باز احساس می‌کنند که به آن‌چه می‌خواسته‌اند نرسیده‌اند.
زندگی گردونه‌ی افسوس‌هاست. هر چه برویم، باز انگار نرفته‌ایم! و بعد افسوس می‌خوریم و خود را مقصر می‌دانیم...
شاید نگاه تمثیلی پاول بولز به ما می‌گوید: "باید افسوس‌ها را پشت سر گذاشت و این‌قدر رفت تا اثری از آن‌ها در ما نماند؟" در این سفر که زندگی نام دارد، باید سنگینی افسوس‌ها را از پشت خود برداشت و کمر تا شده را راست کرد. هر جا که خود را و گذشته‌ی خود را ببخشیم، نقطه‌ی رهایی آن‌جاست...

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۲

قهرمان چیست؟ بت چیست؟

فاصله‌ی میان "قهرمان" و "بت" از مویی باریک‌تر است که شوربختانه در فرهنگ سیاسی و اجتماعی ما مغشوش شده است. قهرمان و بت چند وجه تمایز دارند که اشاره به آن‌ها سودمند است.
نخست این‌که قهرمان را می‌ستایند، اما بت را می‌پرستند. هیچ‌کس دیده نشده که رو به یک قهرمان نماز بخواند و از او شفا بطلبد!
قهرمانان قطعات حرمت نفس و غرور یک ملت را می‌سازند، اما بت‌ها با به‌بندگی‌کشیدن و شکستن غرور انسان‌ها، آنان را از حرمت و اراده خالی می‌کنند. انسان بت‌پرست، گناهکار و حقیر است و انسانی که در پیشینه‌اش قهرمان دارد، از درون پر است و سرشار.
معتقدین به قهرمان، با الگوگیری از قهرمانان و اساطیر خود، عملگرا و به خود متکی‌ هستند. بت‌پرستان ایدئولوژیک یا مذهبی در دیگر سو، سخت ایمان دارند که بدون پشتوانه‌ی بت‌های‌شان، هیچ‌اند؛ از این‌رو، بی‌عمل و خموده‌اند. بت‌هاشان را که از آنان بگیری، به‌آنی فرو می‌ریزند.
سرگذشت شورانگیز قهرمان مایه‌ی انگیختن یک ملت است. باعث می‌شود ملت باور کند که "می‌تواند". حکایت بت‌پرستی اما در یک کلام، پذیرش ناتوانی خویش است. ملت بت‌پرست، با اقتدا به بت‌هایش نفس می‌کشد.
قهرمانان ضامن تداوم زیست یک ملت هستند، اما بت‌ها با لنگرانداختن در روان انسان‌ها، آن‌ها را از زیست درونی خالی می‌کنند و به بنده‌گانی دنباله‌رو فرومی‌کاهند. بت در زندگی یک بت‌پرست، اکسیر حیات او است.
در تمام بخش‌های زندگی و تصمیم‌گیری‌های بت‌پرستان، بت آنان به نحوی حضور دارد. فردیت در جهانبینی بت‌پرستی به هیچ گرفته می‌شود. ملت صاحب قهرمان اما توانایی‌های فردی خود را می‌آزماید و به آن‌ها می‌بالد، چون قهرمانان او قبلاً این توانایی‌ها را در سرگذشت خویش ثابت کرده‌اند.
 هم قهرمان و هم بت می‌توانند در هاله‌ای از ابهام فرو روند و رنگ اساطیری به خود گیرند، با تمام این وجود اما، قهرمان همچنان قابل لمس است اما بت دور از دسترس. رستم دستان با وجودی که شخصیتی خیالی است، اما می‌شود با او همدل بود و از شخصیت، گفتار و رفتار و ظاهر او الگو گرفت. رگه‌های ماهیتی رستم، در لایه‌های روانی و جهان‌بینی یک ملت حضور دارد. در مقابل، حتا تصور نشستن در جایگاه یک بت کفر تلقی می‌شود، چه باید فاصله‌ی خود را با بت‌ها حفظ کرد تا استیلای همیشه‌گی آنان بر ذهن‌ها و دل‌ها حفظ شود.
ملت‌هایی که بت می‌سازند و می‌پرستند، هر روز چاه فلاکت خویش را ژرف‌تر می‌کنند؛ در مقابل، ملت‌های صاحب قهرمان، زیست خود را تداوم می‌بخشند. فردوسی با فرمول‌بندی و احیای قهرمانان اساطیری ایران‌زمین، وجود و حضور یک ملت را معنی بخشید و ادامه‌ی حیات تاریخی‌اش را میسر ساخت. در مقابل، ملت‌هایی که دین آن‌ها تغییر کرده، همان‌جا تاریخ‌شان نیز ایستاده است. روسیه وقتی کمونیستی شد، تاریخ‌اش نیز قطع شد و وقتی نظام شوروی پایان یافت، باز از نو تاریخ این کشور آغاز شد! این وابستگی مطلق به بت، نشانگر خالی‌بودن از زندگی و فردیت و تنها نفس‌کشیدن و زیست کماوار یک ملت تواند بود. ایران اسلامی شد، اما هویت ملی خود را از دست نداد، چون پیوندش با میراث تاریخی‌اش حفظ شد (حال با شدت و ضعف‌هایی).
هیچ ملتی بدون قهرمان زنده نخواهد بود و نبایستی ستایش قهرمان را با ماهیت سخیف بت‌پرستی همآورد گرفت. ملتی صاحب قهرمان، نامیراست.

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۲

اشاره‌ای به "نویسنده چیست؟" اثر میشل فوکو


برای بازخوانی یک متن، دیروز، مقاله‌ی معروف "نویسنده چیست؟" میشل فوکو را باز برگی زدم. این مقاله در سال 1969 به‌ فرانسه منتشر و ده سال بعد به انگلیسی ترجمه شده است. بعضی از نکات آن اما هم‌چنان می‌تواند موضوع اندیشیدن باشد. مثلاً این دو-جمله:
«چگونه می‌توان چند گفتمان را به یک نویسنده‌ی مشخص نسبت داد؟ چگونه می‌توانیم کارکرد نویسنده را برای پاسخ به این پرسش به‌کار گیریم که با یک فرد روبه‌رو هستیم یا چند فرد؟»

به زبان ساده، در این‌جا فوکو مطرح می‌کند که یک نویسنده دوره‌های مختلفی دارد که گاه این دوره‌ها، در تضاد با هم هستند. پس یک فرد با یک شناسنامه، می‌تواند در جوهر خود چند نویسنده باشد. نیز در جای دیگر مطرح می‌کند که دوران نویسندگی یک فرد با زمان حیات تاریخی او منطبق نیست، چه شماری از تلاش‌های قلمی همین فرد حاصل دوران "نگارنده‌گی" اوست که "اثر" نیستند و تنها بخش‌هایی از نوشته‌های او این فرد را "نویسنده" کرده است. یعنی بین "نگارنده" (Writer) که می‌تواند مثلاً یک اعلامیه‌ی دیواری بنویسد با "نویسنده" (Author) که با متن ارتباط ارگانیک دارد و آفریننده‌ی آن است فرق است. همچنین فوکو "مناسبات قدرت" را در متن رد می‌گیرد که موضوعی قابل اعتنا و از مباحث مورد علاقه‌ی نویسنده است، ولی به بحث ما این‌جا بی‌ارتباط است.
با خواندن این دیدگاه‌ها ما می‌فهمیم با متفکری پیچیده طرف هستیم که می‌داند چگونه در لالوی معانی مانور دهد و موی از ماست مفاهیم بکشد. از این متن چند صفحه‌ای، بهروز شیدا* ترجمه‌ای به‌دست داده که بیش‌تر باید گفت چکیده و اقتباسی از متن اصلی است برای توضیح "تئوری گفتمان" میشل فوکو. با این وجود، شیدا با دقتی مثل‌زدنی، مفاهیم پایه در متن را  بدون دستکاری و با وفاداری به زبان فوکو، در ترجمه‌ی خود گنجانده است. طبق معمول، کنجکاو شدم که ببینم آیا ترجمه‌ی دیگری از این متن به فارسی موجود است؟
ظاهراً این جستار به فارسی نیز برگردانده شده است، زیر عنوان "مولف کیست؟" متن فارسی را نخوانده‌ام، اما همین‌که عنوان کلیدی مقاله غلط ترجمه شده، شاید بشود به فهم عمیق مترجم از متن شک کرد! عنوان مقاله‌ی فوکو (What is an Author?)  است که واژه به واژه‌ی آن با دقت انتخاب شده است.
 برای درک این مقاله، نخست باید به تفاوت دو واژه‌ی Author و Writer توجه کرد. این دو مفهوم-واژه هر چند این‌روزها در متن‌های انگلیسی نیز جابه‌جا به‌کار می‌روند، اما گویای مفاهیم متفاوتی هستند.  در زبان فارسی البته چنین تفکیکی وجود ندارد، ولی برای فهم نظریه‌ی فوکو، ما لازم است این تفاوت محتوایی را بشناسیم.
Author ایده‌ای را می‌آفریند و مناسبات معنایی آن‌را می‌سازد و ورز می‌دهد. او ایده را می‌آفریند، توسعه می‌دهد و به گفت‌وگو می‌گذارد.  از این رو او خالق اثر است. تئوری‌های ادبی یا علوم سیاسی همه حاصل کار Author هستند.
Writer کسی است که ایده‌ای را که دیگری خلق کرده به شکلی تحلیل و بیان می‌کند.  او خالق ایده نیست؛ تنها شرح‌دهنده‌ی آن است. روزنامه‌‌نویس‌ها یا زندگی‌نامه‌نویس‌ها از این جمله‌اند.
آثار ادبی‌ای که از لحاظ فرم یا محتوا یگانه هستند و در آن‌ها مفهومی خلق می‌شود، Author دارند. آثار ادبی‌ای که موضوعی قبلاً آفریده‌شده را نوسازی می‌کنند و از سویی دیگر شرح می‌دهند، حاصل کار Writer هستند.
نکته‌ی دیگر، تنها کسی Author خوانده می‌شود که اثرش منتشر شود (کاغذ یا اینترنت). ایده در حد گفتاری یا حتا شخصی‌نویسی‌های روزمره، فرد را Author نمی‌کند؛ ایده باید ثبت شود تا شناسنامه بگیرد.

با توجه به تعاریف بالا، آن‌چه فوکو در پی توضیح‌اش برآمده، ماهیت‌شناسی این‌دو واژه و تفکیک آنها از یکدیگر بوده است. بعنی جستار فوکو پدیدارشناختی است و از این رو آگاهانه What (چیست) را به جای Who (کیست) به‌کار برده است. فوکو در مقاله‌ی خود موفق می‌شود که این‌دو را از هم تمیز دهد و بازشناساند.
شوربختانه در فارسی، دو واژه‌ی "نگارنده" و "نویسنده" برابرنهاد مناسبی برای Writer و Author نیستند. امیدوارم توضیح من توانسته باشد از مراد فوکو رونمایی کند.

:: متن اصلی مقاله: What is an Author?
:: بهروز شیدا دارای دکترای ایرانشناسی، منتقد و پژوهشگر ادبی ساکن سوئد است.

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۲

الیس مونرو، برنده‌ی نوبل ادبیات 2013

نوبل ادبیات امسال به الیس مونرو، داستان‌نویس 82 ساله‌ شهیر کانادایی تعلق گرفت. می‌توان با قاطعیت گفت که این نویسنده از جمله برندگان این جایزه است که صرفاً به‌ خاطر غنای ادبی و شایستگی‌هایش انتخاب شده و نه بر اساس ملاحظات سیاسی یا حقوق بشری.

اليس مونرو استاد به‌تصويرکشيدن ارتباطات انسانی از جمله شهرک‌نشينی، تحصيل، ازدواج، طلاق، درگيری‌‌های خانوادگی و اجتماعی، مسائل مربوط به مهاجرت و ديگر نقاط واقعی زندگی در محيطی بومی ‌در آمريکای شمالی است. بنابراين کارهایش را می‌توان روايت ادبی از تاریخ و اجتماع اين منطقه دانست. با این حال، خواننده در هر کجای کره‌ خاک که بزید، می‌تواند با داستان‌های او ارتباط برقرار کند.
خلاقیت ویژه‌ الیس مونرو، طرح پرسش‌هایی کانونی در کوتاه‌ترین شکل ممکن است: زندگی منطقه‌ای چیست؟ مادربودن به چه معناست؟ زن بودن چگونه است؟ کانادایی یعنی چه؟ مرزهای عشق کجاست؟ خیانت چیست؟ تسلیم چیست؟ در بطن داستان‌های کوتاه این نویسنده –که همگی بستری اجتماعی دارند- با شرایط روانی و مادی انسان در ارتباط و جدال با این پرسش‌ها آشنا می‌شویم. جالب توجه اینجاست که نویسنده برش‌هایی تاثیرگذار و عمیق از زندگی شهروند آمریکای شمالی را با ظرافت تمام،‌ اما با دوری از پیچیدگی‌های زبانی بیان می‌کند که این‌ سیاق، کار قلمی‌او را از نویسندگان نسل پست مدرن یا آثار روان‌نگر یا نگاشته در فرم «جریان سیال ذهن» به‌کل متفاوت می‌کند.
شخصیت‌های‌ داستانی الیس مونرو آدم‌هایی هستند از بطن اجتماع، اما نه از اعماقش. داستان‌های او ارادتی به فقرگرایی یا ایدئولوژی‌ها و «ایسم»های رنگارنگ ندارند و در آن‌ها، انسان‌ها در عین درگیری با رنج‌ها و مصائب زندگی، طعم خوشبختی را نیز می‌چشند. الیس مونرو نویسنده‌ای است که هیچ‌گاه تسلیم مدهای روز متعالی یا منفی ادبی نشد و در تمام کارهایش تلاش کرد تا تصویری امیدوار و واقع‌گرایانه از انسان ارائه دهد.
اليس مونرو را بايستی يکی از پيروان مکتب «ادبيات تصوير» نیز دانست که شاخصه‌ ادبيات آمريکایی است. در اين نوع ادبيات، بيش از آنکه به مسائل صرفاً روان‌شناختی يا تکنيک‌های زبانی و شگردهای بيانی توجه شود (مثل ادبيات فرانسوی یا آمريکای جنوبی)، ارتباطات انسانی را با دقت نقاشی می‌کند و به تصوير می‌کشد. به همين لحاظ، اين نوع ادبيات پایه‌ای است برای نمايش و سينما. دقت در تحليل لحظات و بازنمايی موقعیت‌های فرد در اجتماع نيز شاخصه‌ ديگری از کار مونرو است که به این نوع ادبیات شاید بشود گفت «داستان موقعيت».
آثار الیس مونرو جوایز جهانی متعددی را به خود اختصاص داده‌ است. از جمله این آثار می‌شود به این عنوان‌ها اشاره کرد: «رقص سایه‌های خوشحال»، «زندگی دختران و زنان»، «چیزی که منظورم بود به شما بگویم»، «فکر می‌کنی کی هستی؟»، «ماه‌های ژوپیتر»، «پیشرفت عشق»، «دوست جوانی‌هایم»، «اسرار فاش‌شده»، «عشق زن خوب»، «نفرت، دوستی، معاشقه، عاشقی، ازدواج»، «گریزپا»، «دورنمای کسل راک»، «خوشحالی بسیار» و «زندگی عزیز».

× این یادداشت در شماره‌ی 270 روزنامه‌ی قانون (سه‌شنبه ۲۳ مهر 92) زیر عنوان "نوبلی شایسته‌ ادبیات" منتشر شد: [پیوند]

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

تصویر شش

تیرگان تورنتو

طوری به نیمه‌ی دوم شعرخوانی مهشید امیرشاهی وارد می‌شوم که سکوتم را به تاخیرم ببخشد.
با این‌که ایستانده‌اندش، باز میز از سینه‌اش بالا می‌زند! در ته سالن، درست بیخ گوش من، سه‌پایه‌ی دوربین علم است و کسی پشت‌اش.
برعکس باقی جلسات ایرانی‌ها، این‌یکی سر موعد است و سالن پر. تپق‌زدن بلندگو و پخش که صدای نیمه‌جان را به سختی به اولین ردیف صندلی‌ها می‌رساند اما سرشار است از رسم ایرانی!
...
بخشی از داستانی که خوانده می‌شود و قطعه شعری و عجله در اعلام پایان برنامه... و فیلمبرداری که دیگر برای سخنران بعدی آماده شده است!

:: خاستگاه: «دیدار با مهشید امیرشاهی»
:: باقی تصویرها: [در کتابفروشی] و بقیه [این‌جا]

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

کلاف زندگی...

خیلی وقت‌ها، کلاف بازیگوش زندگی راحت از دست‌مان سر می‌خورد و ما را در پی‌اش می‌دواند. هر چه تند بدوی، او مارپیچان و با کرشمه خود به دست‌ات می‌مالد، و باز می‌گریزد! ... و روزی دوان از پس روزی دیگر... و باز، آغاز...

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

نکته: ادبیات خشن سوسیالیستی

بدترین شکل خشونت بعد از قتل نفس، در کلمات است. من دیده‌ام که چطور خشونت کلامی فرد را به قفس حاشیه‌نشینی پرتاب می‌کند؛ دیده‌ام چطور او را تا سال‌ها ناکار می‌کند و در افسردگی محض از پا می‌درآورد.
کسانی که با فهمی باز و نگاهی "خارج از گود" و فارغ از موضع‌گیری، ادبیات سال‌های انقلاب (بعد از پیروزی) را خوانده‌اند، چه کتاب و چه نشریات، عمق خشونت هولناک زبانی را با تن‌لرزه‌های‌شان حس کرده‌اند. من با انقلابیون دیروز، با آن‌ها که گیسی سپید کرده‌اند و قوز درآورده‌اند، ولی هم‌چنان در میدان جنگ‌های ممسنی به سبک دون‌کیشوت به جنگ آسیاب بادی می‌روند و در باب سینه‌سپرکردن‌های‌شان در مقابل ارتش تا دندان مسلح شاه رجز می‌خوانند و داستان‌سرایی می‌کنند کاری ندارم... این‌ها را باید به حال خود گذاشت، چه گامی بیش تا خانه‌ی سالمندان فاصله ندارند!

آزادی‌‌ای که ادبیات سوسیالیستی تبلیغ می‌کرد، مصداق کامل ضدیت با آزادی بیان بود. ادبیات سوسیالیستی -که خطی‌ست موازی با ادبیات فاشیستی-، با انگ‌زدن و لجن‌مال‌کردن هر پیکر و ندای مخالف، آن‌ها را به حاشیه‌ی حذف می‌راند. در دایره‌ی ادبیات سوسیالیستی، جایی برای حضور دگراندیشان نیست؛ نه این، که جایی برای پذیرفتن احتمال اشتباه ایده‌ی خود هم نیست. با تمام این توضیح، شوربختی این‌جاست که اگر چپ ایرانی را از چارچوب سوسیالیسم بیرون بکشی، وِرد ناپدیدشدن‌اش خوانده‌ای... و سوسیالیسم، بستر فکری همه‌ی انقلاب‌های قرن گذشته بود.

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

در راستای نقدی به "پيرمرد و دريا"ی همينگوی


در پی جست‌وجویی، چشمم به نوشته‌ای خاک‌گرفته خورد و کک انداخت به تنبان‌ام که پس‌نوشته‌ای برایش بیایم. این چند خط، حاصل کار است:

من نمی‌دانم اين نقدنوشته‌ واقعاً کار بارگاسيوسا است، يا جناب مترجم محترم زحمت نوشتن‌اش را کشيده... آن‌چه که می‌دانم امّا اين است که ربط چندانی به پيرمرد و دريای ارنست همینگوی ندارد. بگذاريد از نوشته شاهد بياورم، با اضافه‌کردن توضیحاتی:

نویسنده در باره‌ی شخصيت اصلی پيرمرد و دریا چنين می‌نویسد: «مردی با حریف کینه‌توزی درگیر شده و در پایان چه برنده باشد و چه بازنده، احساس منزلت و بزرگی بیشتری می‌کند و به آدم بهتری تبدیل می‌شود».
ظاهراً اين "رفيق" کمال‌طلب، همينگوی را با اعضای متعهد حزب کمونيست اشتباه گرفته‌ است؛ همین‌طور پیرمرد خنزرپنزری داستان را با قهرمانان خلق! همينگوی شخصيتی خلق نکرده که بعد از يک نبرد به "آدم بهتری" تبديل شود و بشود به‌اصطلاح "انسان طراز نوین"... همينگوی نویسنده‌ی فرم مسخره‌ی "رئاليسم سوسياليستی" نبوده که به "نفس مبارزه" بهایی گزاف بدهد. اغلب داستان‌های همينگوی -به‌ويژه اين داستان‌اش- روايت شکست آدمی‌ست، در تقلا و نبرد بی‌حاصلی که زندگی نام‌اش است. در این نبرد، هیچ ارتقایی در انتظار نیست.

اين تکه خواندنی‌ست: «... وقتی سانتیگو خسته و کوفته با دستان خونین به دهکده‌ی کوچکی که آن‌جا زندگی می‌کند برمی‌گردد، استخوان‌های بی‌خاصیت ماهی بزرگ را که کوسه ماهی‌ها آن را خورده‌اند با خود حمل کند و به نظرمان می‌رسد که این فرد بر خلاف تجربه بی‌حاصل اخیرش، از نظر روحی وضع بهتری پیدا کرده و نسبت به قبل جلو افتاده و هم از نظر روحی و هم جسمی توانایی‌های محدود یک انسان فانی را ارتقا داده است
نویسنده نه‌تنها محتوای اثر هنری همینگوی را به پست‌ترین نقطه نزول داده، بل‌که با ناديده‌گرفتن سمبوليسم کليدی اين اثر، تن نویسنده را نیز در قبر لرزانده است!
بگذاريد سخن را کوتاه کنم: پیرمرد و دريا در يکی از فرم‌های شناخته‌شده‌ی داستان کلاسيک، يعنی "داستان بر مبنای تقابل/جدال" (Conflict) نوشته شده است. تقابل در اين داستان -که اساس است- "جدال انسان با طبيعت" (Man Vs Nature) است. در دنیای داستان کلاسيک، در جدال با طبيعت، انسان شکست می‌خورد (با استثناهای تکنولوژيکی کاری نداريم). بر این اصل، قهرمان داستان همينگوی پی ريخته شده تا در بيهوده‌گی زندگی تقلایی بکند و بعد شکست بخورد. استخوان‌های ماهی نيز شمايل و تمثيل خود او است؛ آيينه‌ی تمام نمای او و ثمر زندگی‌اش. به هر رو این داستان هر چه هست، گمان نمی‌کنم توضیح "راه تجلی انسان" باشد!

«داستان همینگوی غم‌انگیز است اما بدبینانه نیست. برعکس، همینگوی نشان می‌دهد که همیشه و در همه حال حتی در رنج و محنت هم امیدی وجود دارد؛ رفتار انسان می‌تواند شکست را به پیروزی تبدیل کند و به زندگی‌اش معنا ببخشد.
من می‌گویم اين داستان به معنای واقعی کلمه بدبينانه است. محتوای رئاليستی آن نیز -که تز داستان‌نویسی همينگوی است- اصولاً همين است. به‌عبارتی، همینگوی نویسنده‌ی ورشکستگی انسان است نه موفقیت‌اش. همينگوی هيچ‌کجا سعی نکرده خواننده‌اش را به زندگی خوشبين و اميدوار کند؛ لااقل من نخوانده‌ام.
این درست که قهرمان داستان با زدن به دریا می‌خواهد به زندگی‌اش معنا ببخشد، اما نتیجه‌ی کارش چه می‌شود؟

«سانتگو...مرد فروتنی‌است؛ در کلبه‌ی درب و داغانی زندگی می‌کند و تختواب‌اش را روزنامه‌ها تشکیل می‌دهند و توی دهکده اسم و رسمی دارد
معيارهای ارزشی‌ نویسنده‌ی محترم را می‌بينيد؟ فلاکت‌زده‌گی یک فرد را در کدام جهان‌بینی -به‌جز مذهبی (مخصوصاً اسلامی و صوفیستی آن) و نیز چپی- می‌شود به "فروتنی" او تعبیر کرد؟ واقعیت این است که سانتیاگو آدم بدبختی است که فلاکت از سر و روی زندگی‌اش می‌بارد. او در دايره‌ی بيهوده‌گی زندگی افتاده و دارد مثل بقيه دست‌وپا می‌زند، شاید به جایی برسد. او ته‌مانده‌ی امیدش را هم خرج می‌کند، ولی ته کار به آدمی باخته و تسلیم مبدل می‌شود. ماهيگری سانتیاگو تیر آخری است که می‌اندازد که اتفاقاً به سنگ می‌خورد. اين تصويری است که ارنست همينگوی در خیلی از کارهاش در صدد ارائه‌‌اش برآمده است.

اين تکه را در دنباله‌ی توضیح قبل داشته باشید: «نبرد سانتیگو با نیزه‌ماهی او را تبدیل می‌کند به آدمی شگفت‌انگیز که به سادگی و با فروتنی تمام مثل قهرمان‌ها رفتار می‌کند و بی‌آنکه لاف بزند یا که مغرور شود؛ تنها به سادگی مسئولیتش را انجام می‌دهد
جداً حال آدم از اين‌همه رمانتيسم بی‌محتوا به‌هم می‌خورد! کدام ساده‌گی، کدام فروتنی،... کدام مسئوليت؟ طرف رفته شکم‌اش را سیر کند، چيزی از آب بگيرد و بیاورد در بازار بفروشد دوزار گیرش بیايد؛ اين آخر چه ربطی به فروتنی دارد؟ مغروربودن یا نبودن یک پیرمرد بدبخت و در اعماق چه اهمیتی در دایره‌ی زندگی بشر دارد؛ کدام گره را از مشکلات بشر می‌گشاید؟ "مسئوليت"؟ طرف مگر پيغمبر است که آمده باشد مسئوليت‌اش را انجام بدهد و برود پی کارش؟ یا "انسان طراز اول" حزبی است که از آغاز ملتزم به دنیا آمده باشد؟ تا حالا کجای دنيا ديده‌ايد کسی ماهی بگیرد به‌خاطر مسئوليتی معنوی؟ رئاليسم سوسياليستی نخ‌نما در این نوشته به‌راستی که حیرت‌آور است! جز چهارتا آدم جهانِ سوّمی، کسی تره هم خرد نمی‌کند برای اين ذهنيت‌های آرمان‌گرای عقب‌مانده...

«رمان دو نقطه مهم و اساسی دارد که ماجرای سانتیگو را تغییر می‌دهد، یکی رویارویی با ماهی و دیگری مواجه‌شدن با کوسه ماهی‌ها، که داستان را به سمت اندیشه‌های داروینی پیش می‌برد، یعنی انسانی برای بقایش مجبور است موجودی را بکشد و وقتی منزلتش در خطر است از تمام شجاعت‌اش بهره می‌گیرد تا مقاومت کند
سانتیاگو از روی استيصال و ناچاری تمام توانش را گذاشته که توشه‌ای به‌چنگ بیاورد، برای اقتصاد زندگی‌اش. خب از آن حراست می‌کند که عکس‌العملی است طبیعی. اگر بخواهیم روانشناسانه هم به موضوع نگاه کنیم، او در پی اثبات این نکته است که "هنوز آدم به‌دردبخوری است".

«سانتیگو که ویران شده و بی‌سواد است؛ نمادی‌است از انسان در بهترین وضعی که قرار دارد؛ تصمیم می‌گیرد که بر خودش مسلط شود و با خدایان و اسطوره‌های مختلف نبرد کند.»
جداً جز تبسم، چه پاسخی می‌شود به این نظرپرانی داد؟ آدم یاد بعضی مفصران می‌افتد که حافظ بیچاره را به "قرآن‌خوان" تبدیل کرده‌اند! زبان توجیه‌گر که در پی کشف حقیقت نیست...

و اما از همه جالب‌تر، پاراگراف آخر است:
«مدت زمان کمی پس از آن که این کتاب به چاپ رسید؛ فاکنر گفت که همینگوی «خدا را کشف کرده.»
خب اگر گفته، حرف بی‌جایی زده! لااقل به این داستان ربطی ندارد.
«در این داستان شگفت‌انگیز، احساسات‌گرایی با نبودن خود؛ خودنمایی می‌کنند
اگر قرار باشد محوری را در این داستان روی میز تشریح بگذاریم، آن "خشونت" است نه "احساسات": خشونت طبیعت، خشونت زندگی و انتهای غم‌انگیز پیرمرد. جای احساسات در این داستان کجاست؟
«سانتیگو مثل اسپارتان‌ها در قایق خود در میان اقیانوس نشسته است. و نکته اصلی داستان که در تک تک عبارات آن نهفته است و در آن‌ها نفوذ کرده این است که وقتی سانتیگو پیر خسته و کوفته است و غم و غصه دارد و در سراشیبی قرار دارد؛ دیرک قایقش را به دست می‌گیرد و در دهکده خوابیده پیش می‌رود. آن چیزی که خواننده در این لحظه حس می‌کند را نمی‌توان به این سادگی‌ها تشریح کرد، و این همان رازی است که کتاب‌های بزرگ و به‌یاددماندنی همراه خود دارند؛ شاید این راز «شفقت»؛ «دلسوزی» یا «انسانیت» باشد اما هر چه که هست به احساسات بشر مربوط می‌شود
فرق اساسی و غیر قابل قیاس این است که اسپارت‌ها، در سرگذشت اسطوره‌ای و تخیلی‌شان پیروز می‌شوند، اما سانتیاگوی همینگوی شکست می‌خورد... و در شکست، هیچ رازی نهفته نیست.

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

درون، پایه‌ی عمل

"ناشناس" می‌نویسد:
«این همون نویسنده‌ی است که در دیدار کانون نویسندگان با خمینی اصرار داشت که دست خمینی را ببوسد و خمینی اجازه نداده بود البته به خاطر نامحرم‌بودن با داشتن چنین زنان ذلیل روشنفکری اینده درخشانی داریم خانه از پایبست ویران است
».[+]

چند نکته را فهرست می‌کنم، خودتان آن‌ها را به هم بچسبانید:
1- پند فرهنگی-دینی ما می‌گوید: "نبینید کی گفته؛ ببینید چی گفته"! من در همین صفحه بارها صمیمانه تاکید کرده‌ام که این حرف ارزش اعتنا ندارد. آیا واقعاً "محتوای حرف" ملاک است، یا "نفس گفتن" آن؟ درست همین پرسش کلیدی است که ما را نسبت به سابقه‌ی گوینده کنجکاو می‌کند. دقت کنید که هیچ جنایتکاری در تاریخ بشر در "فواید جنایت" داد سخن سرنداده؛ او جنایت کرده، اما در پوشش "کار نیک". در حرف، جنایتکاران درست همان را گفته‌اند که خیرین و خادمین بشریت؛ همه در باره‌ی "بهترشدن" گفته‌اند، نه "بدترشدن"، حال با کلماتی متفاوت. اما نتیجه چه شده: همیشه جنایتکار جنایت کرده و خادمین خدمت. این توضیح ما را وادار می‌کند که وقتی حرفی شنیدیم، آن‌را "پدیدارشناسی" کنیم و بگردیم دنبال ریشه‌هایش... که جایی جز درون خود گوینده نیست.

2- اغلب ما انسان‌ها خودمان را تکرار می‌کنیم، تا کار نویی خلق کنیم. در میان انبوه تولیدات، واقعاً چندتاشان جدیدند؟ ما مصرف‌کنندگان تولید همدیگریم. از این‌رو "متن" به خودی خود مستقل و زنده نیست؛ از دیگر متن‌ها است که زندگی می‌گیرد.

3- آن‌چه صادق هدایت را از باقی نویسنده‌های ما متمایز می‌کند، "رفتن به عمیق انسان‌"ها است. من کس دیگری را جز او -بزرگ علوی و بیژن نجدی در انگشت‌شماری از داستان‌های‌شان- سراغ ندارم که از چنین استعدادی برخوردار بوده باشد. هدایت در داستان سخت خواندنی زنی که مردش را گم کرد ، از دلتنگی زن برای "بوی سرطویله‌ی" مردش خبر می‌دهد. این شاید از نگاهی سطحی‌بین، مسخره‌کردن دهاتی‌جماعت تلقی شود، اما او با شناخت فرهنگی دقیق و درایتی مثل‌زدنی، "علاقه‌ی نوستالژیک و ناخودآگاه" قهرمان داستانش را روی دایره می‌ریزد. او تیپی را نشان خواننده‌اش می‌دهد که شاید بارها از کنارش رد شده باشد، اما توجهی به "خاصیت شخصیتی-روانی" او نکرده است. هدایت کاشف روان شخصیت‌های داستانی‌اش است.
اما واقعاً "بوی گند" چه جذابیتی می‌تواند برای فرد داشته باشد؟ این برمی‌گردد به توضیح شماره‌ی یک همین یادداشت. ما انسان‌ها مبلغ خوبی‌ها هستیم، خوبی‌هایی که جز "قردادهای اجتماعی" همه‌پسند نیستند. در این میان آن‌چه از قلم می‌افتد، فتیش (Fetish) و علاقه‌ی درونی ما به بسیاری از چیزهاست که حتا جرئت برزبان‌آوردن‌شان را هم نداریم (گاهی حتا پیش خود).

4- چقدر باید روی انسانی کار کرد که از "با دست غذا خوردن" لذت می‌برد؟ با کسی که ماهی باید لااقل یک‌بار پای مصیبت‌خوانی بنشیند و اشکی بریزد چه باید کرد؟ اصولاً چه "باید"ی وجود دارد که این‌ آدم‌ها را عوض کرد و به آن شکلی که ما فکر می‌کنیم درست است درآورد؟ همه‌ی این حرف‌ها قبول. موضوع اما زمانی با سر می‌خورد به مشکل، که کسی که از "با دست غذا خوردن" لذت می‌برد، بشود مبلغ "اندر فواید غذاخوردن با قاشق و چنگال"! شاید بگوییم انسان چندبعدی است و ممکن است هم از راک اند رول لذت ببرد و هم از نوای نی چوپان. این‌هم قبول. اما کسی که فقط از نوای نی لذت می‌برد و به دروغ می‌گوید "چه حالی دارم با راک می‌کنم"، به‌واقع هم دارد شخصیت دیگرگونه‌ای از خود به‌نمایش می‌گذارد (تظاهر - دروغ)، هم دارد نفس لذت‌بردن از نوعی موسیقی غربی را با درک غلط خود و کلمات بی‌ریشه‌اش به‌مسخره می‌کشد و مسخ می‌کند. این دقیقاً نکته‌ای است که باید رویش تمرکز کرد، یعنی قرارگرفتن -یا خود را قراردادن- در موقعیتی که ربطی به واقعیت وجودی ما ندارد. حال چقدر شرایط زمانه و اجتماع (جبر) یا آرزوهای نفسانی (اختیار) در این رویکرد تظاهرگونه دخیل است، دیگر بحث دیگری‌ست و صدالبته در جای خود قابل تامل.

5- انسان با درگیری درونی (Inner Conflict) زاده می‌شود و می‌میرد. انسان در مقابل تغییر سخت است. استفاده از مواهب زندگی بشر مدرن، انسان قبل از مدرن را با موضوع تغییر درگیر می‌کند. او از بسیاری قسمت‌های درون‌مایه‌ی خود دل‌می‌کند و از بسیاری نه. گاه حتا آزار می‌بیند... گاه با ظاهری آراسته و نوشده، مستقیم یا غیر مستقیم به جنگ تغییر می‌رود و پشت کهنه‌گی درمی‌آید.

6 و خاتمه- مشکل من با "شتر-گاو-پلنگ"های بی‌هویتی مثل سیمین دانشور این است که با ابزار مدرن، عقب‌ماندگی و "بازگشت به خویشتن خویش"ی که زندگی جز از نوع خیش و گاوآهن نیست را تبلیغ می‌کنند. آنان در لباس دکتر و مدرس دانشگاه و دیگر فرآورده‌های بشر مدرن، گاه گاف‌هایی می‌دهند که بین‌شان فرقی با فلان خانم جلسه‌ای که عصرها با همسایه‌ها می‌نشیند به غیبت‌های خاله‌زنکی و سبزی‌پاک‌کردن نمی‌بینی. در قالب رمان -که نوعی بیان انسان شهرنشین است- به جنگ تفکر شهرنشینی (احترام به قانون، زندگی در ساختار ساختمانی شهر و تبعاتش) و تبلیغ یاغی‌گری و خصایل ایلی و دهاتی می‌روند (در سو و شون). اینک اگر توجه کنیم اینان سازندگان فرهنگ نسل‌ها بوده‌اند، ریشه‌ی مصیبت را بهتر خواهیم دید و تعجب نخواهیم کرد که با نسلی روبه‌روییم که خودش نمی‌داند هویت‌اش چیست. با این وجود، چه جای تعجب است که در ایران ما -و نه مثلاً در جاهای دیگر که ریشه‌ی استبداد بس قطورتر و ژرف‌تر بوده- انقلاب اسلامی بشود؟

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷

تصویر پنج

در کتابفروشی

«آن بسته سی‌دی را دارید که دعای رمضان دارد؟ همان که ذبیحی خوانده؟»
مجموعه‌ی شش‌تایی را برایش می‌آورد. از چشمان مرد برقی می‌جهد! دست توی جیب می‌کند و قیمت می‌پرسد. می‌شنود شصت دلار! با چابکی‌ای که از مشتری کتابفروشی انتظار نمی‌رود، سه‌تا بیست دلاری تانخورده از کیف می‌کشد بیرون و می‌گذارد روی پیشخوان.
مرد چهل‌ساله می‌زند، با موهای مشکی‌کرده‌ی آنکادر، لباس اتوکشیده و صورت تراشیده؛ نصف شیشه عطر هم روی خودش خالی کرده است! با سرخوشی بیست‌سال جوان‌تر از خودش می‌گوید: «این روزها اوضاع طوریه که آدم روش نمی‌شه از مغازه‌ها از این چیزها بخواد! مخصوصاً این‌جا تو بلاد کافرستان که تظاهر به بی‌دینی یک‌جور فخرفروشیه و مد روز؛ انگاری هیچ‌وقت هم قرار نیست کهنه بشه
فروشنده -طوری که خریدار نبیند- به من چشمکی می‌زند و کوتاه می‌گوید: «نه آقا، این حرف‌ها چیه
مرد که بیرون می‌رود، طوفان خنده است که کتابفرشی را پر می‌کند...



  • باقی "تصویر"ها:
  • [+]

    چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

    جريان کتابی که به امانت رفت!

    داستان کوتاه نوشته مجید زهری

    «... در بالینم بود که خوابم برد... اينک کتاب را تقدیم‌ات می‌کنم و از تأخير معذرت می‌خواهم!»

    رفيق پیر ما عادت غريبی دارد: کتاب که دستت ببيند ويرش می‌گيرد که يکجوری آن‌را امانت بگيرد! چندی پيش رفته بودم کتابفروشی ایندیگو (Indigo) سر بلور (Bloor) و بی (Bay) که ديدم آن‌جا در کافی‌شاپ طبقه‌ی دوّم پلاس است. تعارفش کردم به قهوه. تا آمد من‌ومن کند که "مثلاً چيزی نمی‌خورد"، جلوی ميز را خالی ديد! دقيقه‌ای بعد که قهوه‌ی داغ را مزه‌مزه می‌کردم، ديدم چشم دوخته به کيف نيمه باز من. حواسم به عادت هميشه‌گی‌اش نبود. حافظ؛ خنياگری، می و شادی[1] را درآوردم تا بويش کنم و ورق‌‌اش بزنم. آب از لب و لوچه‌ی پيرمرد راه افتاد و کک به تنبان‌اش که زبانی بريزد و کتاب را از چنگم درآورد.
    - تا حالا تو دستت کتابی ندیده بودم که تميز باشه، از بس تو زیر جمله‌ها خط می‌کشی و رو سفيدی ورق‌ها مشق می‌نويسی!
    - اینو تازه خريدم.
    - جداً! عجب! اتفاقاً ارزش کتابای تو به همین خط‌خطی‌های توشه، وگرنه کتاب رو که از هر جا می‌شه گير آورد...

    «کتاب تو را گرفتم... و چون کتاب برای من در حکم همه‌چيز است...»

    هر چند پشت دست من از بس داغ شده ديگر جای خالی ندارد، با اين حال تا به خودم آمدم ديدم کتاب پَر! امّا پيرمرد اهلش نيست ملاخور کند؛ می‌خواند و می‌آورد!
    * * *
    دوستی دارم که ديرسالی‌ست دارد روی حافظ کار می‌کند. کار جديد در اين باره دربياید روی هوا می‌زند. همين بود که تعجب کردم وقتی سراغ فلان مطلب را در اين کتاب از من می‌گرفت! گفت کتاب را داشته، اما داده دست نااهل و شوهرش داده‌اند. چيزی که در کتاب می‌خواست، اتفاقاً زمانی که کتاب را می‌خواندم برای من هم ایجاد ابهام کرده بودم. برای همين بدون گشتن صاف رفتم سراغ‌اش. ديدم آن صفحه مثل ماتحت ملای محل پاکِ پاک است! اهميت ندادم و کارش را راه انداختم.

    «از خوش‌شانسی تو گيرم آمد و الان کتاب را تقدیم‌ات می‌کنم...»

    پنج دقيقه شاید از خاتمه‌ی تلفن نگذشته بود. هنوز کتاب در دستم بود و نگاهش می‌کردم. يکدفعه انگار پس گردنم زده باشند، از جا پريدم! کتابفروش مگر مرض داشته داخل جلد کتاب آدرس بنويسد؟ نه آدرس نبود!

    «دوست بسيار عزيزم مجيد!
    کتاب تو را که گرفتم، شبی در حال مطالعه در بالینم بود خوابم برد. ناگهان فنجان قهوه‌ام بر روی لبه‌های قسمت پايين آن ريخت و چون کتاب برای من در حکم همه‌چيز است، لذا جدّ کردم تا جلد دیگری از آن را پيدا کنم. از خوش‌شانسی تو گيرم آمد و الان کتاب را تقديم‌ات می‌کنم و از تأخير معذرت می‌خواهم!
    دوست پير تو»
    1- آخرین اثر هما ناطق.

    یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

    نگاهی به دو مفهوم "نویسنده" و "متن"

    اغلبِ ما فکر می‌کنیم نویسنده کسی‌ است که دستور زبان فارسی را به‌خوبی می‌داند. این اگر ملاک باشد، معلم انشای مدرسه، آخوند فیضیه‌ای یا میرزابنویس کنار دادگستری بزرگ‌ترین نویسندگان ما هستند! احاطه به دستور زبان -و نیز دانستن کلمات بیش‌تر- کمک بزرگی است برای نوشتن، ولی تمام کار نیست. بسیاری از متن‌ها، با وجود غلط‌های املایی و دستوری، متن‌های باارزشی هستند و می‌شود آفریننده‌شان را "نویسنده" نام داد. در مقابل، بسیاری از نوشته‌های پر از جملات پيچده و واژگان ثقیل و غلط‌انداز را همه‌روزه می‌خوانیم که فاقد ارزش نویسندگی (حال ادبی‌اش پیشکش!) هستند.

    نویسنده کیست؟

    نویسنده روایت‌گری است که روان و بار معنایی واژه را دقیقاً می‌شناسد و در جای دقيق‌اش به‌کار می‌برد. فرد هر چقدر در این کارکرد بهتر عمل کند، نویسنده‌ی بهتری‌ست؛ هر چه از محور آن دور شود، نویسنده‌ای‌ست ضعیف‌تر. تکنیک‌های نگارشی مثل "قرینه‌سازی"، "مرکب‌سازی"، "ساخت نثر ترکیبی با کمک‌گیری از متل‌ها، مثل‌ها، اصطلاحات، گفتار عامه"، "نبود غلط املایی" و... کمکی هستند برای غنا و شیوایی متن، امّا اساسی بر نویسندگی نیستند. خلاصه, فرق نویسنده با دیگران در "بهتر روایت‌کردن" اوست.

    متن چیست؟

    بحثی نیست که هر متنی، متشکل از قطعات پازل گفتمان حاکم بر فضای فکری نویسنده‌ است و این سیستم همین‌طور در حال تحوّل، جابه‌جایی و از جهاتی بازتولید خود است، ولی بر خلاف نظر رولند بارت  Roland Barthes: The Death of the Author و میشل فوکو Michel Foucault: What is an author? چون متن پاره‌ای جدانشدنی از وجود نویسنده است، نمی‌شود حضور نویسنده در آن را ندیده گرفت و برای متن استقلال و اصالت قائل شد. به راستی کدام متن است که جای پای نویسنده‌اش در آن نباشد و تکّه‌ای از فرديت او را بر دایره نریزد؟ من می‌گویم حضور نویسنده در متن کتمان‌ناپذیر است. همین نکته به ما گوشزد می‌کند: با وجودی که نفس "تکرار" تولیدات دیگران در "تمامی" متن‌هایی که تولید می‌شود اتفاق می‌افتد و هیچ متنی بی‌نصیب از متنی دیگر نیست، امّا حتا اگر نویسنده‌ای کاملاً از روی دست و انديشه‌ی ديگری کپی کرده باشد، باز قطعاتی در متن او یکتا (یونیک) است. همین واقعیت باعث می‌شود که هر نویسنده‌ای، شناسنامه‌ای داشته باشد مختص به خودش. پس پیوند نوشته و نویسنده ناگسستنی‌ست و نوشته را بدون نویسنده‌اش نمی‌شود فرض کرد.

    نتيجه‌گیری و ارائه‌ی نظر

    توضیح بالا، تعریف متداول از متن را زیر پرسش می‌برد که معتقد است: "وظیفه‌ی متن، انتقال مفهوم (خبر، دیدگاه و الخ) است". من می‌گویم: "متن پیش و بیش از هر چیز، در حال انتقال حس است؛ هر متنی، در هر فرمی". کالبد‌شکافی متن نه‌تنها فهم محتوایی سطرهاست، بل کشف نادیده‌های بین سطور است. باید دید که نویسنده آبستن کدام حس بوده که در بستر آن و در میان خطوط، آن‌را زایمان کرده است. لغزش حسرت‌ها، امیدها و ناامید‌ی‌ها، کینه و انتقام، زبانه‌های خشم و شعله‌های نفرت، قطرات عشق و محبت روان در واژه، ترحّم، حس غلبه، شرکت در خوشی یا غم دیگری، حسادت، استیصال، اعتماد به نفس یا کمبود و فقدانش... و از این دست حس‌های انسانی‌اند که در پشت پرده‌ی متن نشسته‌اند. بنابراين، هر نوشته‌ای، "متنی عاطفی" است.


    شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷

    تصویر چهار

    جلوی پیشخوان

    درست پشت من ایستاده‌اند. دختر بلندبالا، شاید 25 ساله، با طرحی شرقی. پسر سیاهپوست.
    دست پسر تمام مدّت از پشت توی شلوار دختر است. هر چند لحظه مکثی، نخودی‌خندیدن دختر را پاره می‌کند. گاهی دختر صورت برمی‌گرداند و با شیطنت تکانکی می‌خورد.
    جلوی پیشخوان، لهجه‌ی ایرانی من تلنگری به دختر می‌زند و کمی خودش را جمع‌وجور می‌کند... تلنگر امّا چیزی بیش از "تلنگر" نیست. از زمانی که فروشنده خرید من را از دستگاه ردمی‌کند تا لحظه‌ای که چند سکه‌ی باقی پولم را توی دستم می‌گذارد، اخم دختر است که بر من می‌بارد و پشتم را می‌سوزاند!



  • باقی تصویرها: [1][2][3]

  • یادآوری: "تصویرها" مجموعه‌ی داستان، یا بهتر است گفت داستانکی است که از چندی پیش نگاشته‌ام و بر تعدادشان نیز افزوده می‌شود. این‌ها روی مسئله‌ی مهاجرین ایرانی کانادا -بالاخص شهر تورنتو- تمرکز دارند.
  • چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

    دیدار با مهشید امیرشاهی


    جشنواره‌ی تیرگان بهانه‌ای شد برای حضور خوش‌هنگام مهشید امیرشاهی در تورنتو و نیز سه دیدار نسبتاً بلند من با او. خانم امیرشاهی از حدود یک‌‌ماه قبل از آن به من خبر داده بود که عازم این‌جاست، اما اشاره نکرده بوده که مناسبت‌اش چیست. من‌هم که به خاطر گرفتاری‌های روزمره‌، تقریباً از قریب‌به‌اتفاق رویدادهای جامعه‌ی ایرانی شهرم دور افتاده‌ام، طبیعی بود که نتوانم حدس بزنم که قضیه چیست. البته اهمیتی هم نداشت؛ مهم دیدار با نویسنده‌ای بود که مورد احترام و علاقه‌ام است، نه دلیل آمدن‌اش.

    چهارشنبه شانزدهم جولای، حدود ساعت چهار تلفنم زنگ خورد: خانم امیرشاهی پشت خط بود. تازه رسیده بود و آن‌طور که می‌گفت، خسته‌ی سفر بود و حوصله‌ی هیاهو نداشت و خلاصه بدش نمی‌آمد با دوستی خلوت کند و گپی بزند. آماده‌شدنم دقایقی بیش‌تر طول نکشید. به راه افتادم.

    از خانه‌ی من تا هتل محل اقامت مهشید امیرشاهی چیزی حدود بیست کیلومتر راه بود (و هست)؛ از یکی از شمالی‌ترین نقاط شهر، تا آخرین نقطه‌ی جنوبی شهر، کنار ساحل. بی‌توجه به نصیحت‌های خانم امیرشاهی که از من می‌خواست آهسته برانم، در میان راه یک قبض بالای صد دلار از پلیس هدیه گرفتم! به هتل رسیدم و بعد از حدود یک‌ربع چرخ زدن، جای پارک گیر آوردم. به لابی که رسیدم، از همان‌جا به خانم تلفن کردم.

    چالاکی مهشید امیرشاهی دهن‌کجی‌ای بود به سنش (فکر می‌کنم 70 سال). خیلی مناسب و مرتب لباس پوشیده بود و گرمای برخوردش همان بود که انتظارش را داشتم. با هم بیرون زدیم و با ماشین ساعتی چرخیدیم و بازگشتیم. بعد در لابی نشستیم و بعد گفت‌و‌گوی‌مان به اتاق خانم امیرشاهی کشید، انگار حرف‌هامان تمامی نداشت. کتاب‌ها را برایم با بزرگواری پشت‌نویس و امضا کرد که می‌ماند به یادگار.

    پس‌فردایش -یعنی جمعه-، به اتفاق امیر مهیم رفتیم به قصه‌خوانی‌اش. به نیمه‌های برنامه رسیدیم، از بس خیابان‌ها شلوغ بود و جای پارک کم. بعد از آن، با جمعی از دوستان به کافه‌ای کنار ساحل رفتیم و بعد به‌اتفاق شام مختصری خوردیم و به همراه دو تن دیگر به هتل آمدیم و تا نزدیک یک‌وسی‌ نیمه‌شب گفت‌وگومان به درازا کشید.

    شنبه آخرین دیدارمان بود. خانم افتخار دادند به منزل من بیایند. برادرم و سه تن دیگر از دوستان انتظار می‌کشیدند که رسیدیم. از نشستن‌مان در بالکن دقیقه‌ای نگذشته بود که رعدی زد و ... و کشاندمان به درون. خلاصه تا سینه‌به‌سینه‌ی لحظات پایانی نوزدهم جولای گفت‌وشنیدمان ممتد شد. خانم را تا هتل همراهی کردم.

    من گمان نمی‌کنم لازم باشد گفته‌هایی که بین ما رد-و-بدل شده را بازگو کنم. قصد من این‌جا گزارش‌نویسی یا نشر مصاحبه نیست. دامنه‌ی نشستی خصوصی را نباید به علن گستراند. فقط این‌را بگویم که واقعاً از تیپ شخصیتی و گفتار مهشید امیرشاهی لذت بردم. مهشید امیرشاهی -بر خلاف بسیاری از نویسندگان و بدون هیچ‌گونه تظاهری- دقیقاً آیینه‌ی تمام‌نمای آثارش است. به‌عبارتی، آثار او بی‌کم‌وکاست خود او است و اوست که در آن‌ها جریان دارد. چنین خصوصیتی در میان نویسندگان ایرانی بس کمیاب است. مثل غالب انسان‌های عمیق، زودرنج است، با قلبی تا بخواهید رئوف. همین‌جا این خط نوشته را نگه دارم. من لزومی نمی‌بینم وارد جزییات شخصیتی او یا کس دیگری بشوم. او نیز فردی است از افراد، با خصوصیات کاملاً انسانی. این را بگویم و ختم کلام که حیف از آفتابی چون مهشید امیرشاهی که جلوی نورافشانی‌اش را به درون میهن‌مان گرفته‌اند...


  • روز واقعه!
  • [1][2][3]

    سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

    مختصر: هوشنگ معین‌زاده و کتاب‌هایش

    ادبيات الحادی رشته‌ای است در ادبيات که با به‌خدمت‌گرفتن فرم و زبان ادبی، به مفاهيم و مضامين نقاد دين و خدا می‌پردازد. از این رو، این سیاق، پیش و بیش از آن‌که ارتقای ادبی (هنر برای هنر) مد نظرش باشد، روشنگری فلسفی را در هدف دارد. شيوه‌ی ادبی یادشده در زبان ما کم‌سابقه نيست، اما تا بخواهيد کم‌ياب است. دليل‌اش هم چوب تکفير همه‌ی این سال‌ها بوده است که احیانا یادآوری نمی‌خواهد.
    هوشنگ معين‌زاده نماينده‌ای است بس گرانقدر در اين حوزه. معين‌زاده با ذهنی باز، نگاهی ژرف و نثری پرداخته، آثار ارجمندی آفريده است که هيچ خانه‌ و کتابخانه‌ای را از آن‌ها خالی مباد. در جامعه‌ای که غالب نويسندگان آن خودسانسوری و نان‌ به نرخ روز خوردن را روش خود کرده‌اند، شجاعت‌مردی چون هوشنگ معين‌زاده چراغ پرنوری است در ظلمات سهمگین‌اش. هر چند مضمون آثار معین زاده سکوت غالب منتقدین ادبی را در پی داشته (لابد از ترس تکفیر)، با تمام این وصف، ماهیت غنی و محتوی روشنگر این آثار سببی بوده که زیر سایه نمانند و خواننده‌ی خود را در بیرون و درون مرز بیابند؛ اشتیاق روزافزون نسل جوان ایران به دانستن نیز از قلم نیافتد.
     ختم کلام این‌که چشمه‌ی وجدان آدمی بایستی رو به خشکی باشد اگر خواندن آثار این نویسنده ستایش‌اش برنیانگیزد.

    یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

    غنچه‌ای در شوره‌زار

    کنار دستِ صفحه‌ی سفیدرنگ، درست آن بالا -زیر چروک پیشانی- سمتِ چپ، قعطه‌شعری آرميده که علف هرز رویش سایه انداخته. خواندمش؛ به دلم نشست. بخوان، ببین به دل تو هم چنگ می‌زند یا نه؟
    و من انگار گیاهی کوچک
    و تو آن نور
    که از دور
    به من می‌تابی
    عمر من کوتاه است
    همه می‌میرند
    اما علف هرزه‌ی کوچک
    زودتر خواهد مرد
    باغبان خیلی زود
    خواهد چیدش
    فردا
    وقتی خورشید بیاید بالا
    او نخواهد فهمید
    که زمین یک‌نفر کم دارد
    آفریننده‌ی قطعه حامد‌نامی است؛ صادقی‌صفت. نمی‌شناسم‌اش. راستی چه فرق می‌کند؟ کار دلچسب، دلچسب است... حال، هر امضايی که پايش باشد.
    این‌روزها کم پیش می‌آید که شعاع سروده‌ای، از درز پرده‌ی چندلایه‌ی دلم به درون بتابد. کم پیش می‌آید که در پهنه‌ی سنگلاخ دلم، تخمی بیافشاند که نرم‌نرمک جوانه‌ای از آن قد بکشد و بالا-بلند شود و دل‌ببرد. اغلب هر چه می‌خوانم، زمخت است: تعبیرها زمخت، انتخاب واژه زمخت، کنار هم چیدن‌شان زمخت... زمخت، زمخت، زمخت...
    شعرها فاقد "شاعرانه‌گی‌"‌اند. سروده‌ها زوری و کارگاهی‌اند؛ از دل سرریز نکرده‌اند و از قلم نچکیده‌اند. کنار هم گذاشتن تکّه‌های دیگران، شده‌ است تولید بعضی‌ها؛ پررویی، با چاشنی زبان‌ریزی شده است هنرشان. در کارهاشان اصالت و یک‌دستی نمی‌بینی. اصرار هم دارند که بخوانی و تحسین کنی و چهچهه بزنی، چون نامی دارند؛ بماند که این نام را چه‌جور دست‌وپا کرده‌اند! خوشه‌چینی در کویر می‌دانی که چقدر سخت است؟
    ...
    برده‌ی نام نیستم. گور پدر نام‌ها! تنها زنده باد هنر، که می‌ماند و باید هم بماند...

    پی‌نوشت:
    من به‌عنوان خواننده‌ی شعر، دوست‌تر داشتم که یکی-دو واژه را در آن طور دیگر می‌خواندم. مثلاً بر این گمانم که هیچ باغبانی علف هرز را "نمی‌چیند" (فقط گل و غنچه را می‌چینند)، بل از ریشه درمی‌آورد، يعنی "ریشه‌کن" می‌کند. با این تغییر، هم شعر از لحاظ معنی درست‌تر می‌شد، هم از لحاظ آهنگ کوبنده‌تر و گیراتر. یا صفت "کوچک" را برای علف هرزه نمی‌پسندم. خیلی چیزهای دیگر می‌شد جای‌اش گذاشت. "بی‌مقدار" چطور است؟ یا ... در کل، روی دست‌چین‌کردن واژه باید وسواس بیش‌تری به‌خرج داد. البته شاید من بی‌مورد وسواسی‌ام! علامت‌گذاری نیز در شعر جایگاهی کلیدی دارد. در این شعر امّا جایش به کل خالی‌ است. سپردن نوشته به دست ویرایش‌گر قبل از انتشار، هیچ از قدر نویسنده کم نمی‌کند. نه این، که حتا بر قدر او و کارش می‌افزاید. یادمان باشد که قرار نیست هر شاعر یا نویسنده‌ی خوبی، ویراستار خوبی هم باشد. نویسنده متکی به خلاقیت است و ویراستار به فن. برای همین، تصحیح ادبی در هر متنی، کار ویراستار است نه نویسنده... و چقدر هم این کار لازم است.

    پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

    تصویر سه

    - «اه اه! خاک تو سرت که خوک می‌خوری!»
    پیداکردن صاحب صدا سخت نیست. درست دوقدمی‌ام است.
    تا کلمات فارسی‌اش -مثل قطب منفی آهن‌ربا- گردنم را می‌چرخاند، رویش را از تعجبِ چشم‌هام می‌دزدد و سمت دخترش صورت می‌گیرد. زنی است که عمرش پنجاه را نشانه گرفته، امّا آرایش غلیظ‌اش به سن دهن‌کجی می‌کند. بی‌پروا لباس پوشیده تا جوان‌تر بزند، ولی حضور دختر تقريباً سی‌ساله‌اش همه چيز را لو می‌دهد! رايحه‌ی عطر او که سنگینی بوی فروشگاه مواد غذایی را عقب زده، باز مانع نمی‌شود که در عبوسی چهر‌ه‌اش دقیق نشوی.
    دستم که بسته‌ی Bacon را مشت کرده، همان‌جا منجمد مانده است. خودم را پیدا می‌کنم. گوشت را می‌گذارم در سبد، به اضافه‌ی تکّه‌ای Ham.
    یک‌ربع بعد، در ردیف صندوق‌دارها، چند صف آن‌طرف‌تر، چپ‌چپ‌نگاه‌کردن مادر و دختر با چاشنی خودخوری و بازوبسته‌شدن اخم پیشانی، می‌گوید که هنوز حرف بر سر حرام‌خوری من است...


  • یک - دو