‏نمایش پست‌ها با برچسب معرفی کتاب. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب معرفی کتاب. نمایش همه پست‌ها

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۲

اشاره‌ای مختصر به رمان "زمستان 62" نوشته‌ی اسماعیل فصیح


رمان «زمستان 62» نوشته‌ی اسماعیل فصیح رمانی‌ست روایی که توسط اول شخص مفرد روایت می‌شود. راوی داستان جلال آریان مردی‌ست مجرد، بازنشسته و 47 ساله که برای پیداکردن پسر خدمتکارش به اهواز آمده است. او قبلاً نیز سال‌ها در بخش آموزشی در صنعت نفت فعالیت می‌کرده و از اینرو در محل روابط و دوستانی دارد.

راوی تقریباً در تمام صحنه‌ها و مرکز روایت‌ها حضور پررنگ دارد. فصیح در زمستان 62، ما را به درون مناسبات شهری و شهروندی آن دوران می‌برد؛ با تمام نقاط اتکا و ضعف‌هایش.

شخصیت‌های رمان محدود، اما به خوبی پردازش شده‌اند و قطعاً اسماعیل فصیح در شخصیت‌پردازی موفق عمل کرده است.

روایت رمان در پیرامون 2-3 اول جنگ ایران و عراق است و در اساس تم ضد جنگ دارد و دوطرف را مقصر ادامه‌ی این جنگ فرسایشی و بیهوده می‌داند.

تصویری که رمان از مناطق جنگی به‌دست می‌دهد، تصویری‌ست از یک اسارت دائم میان دو اهرم فشار بیرونی؛ شهروندانی گیج از جابجایی قدرت پس از انقلاب اسلامی که در میان بمباران صدام از یک سو و اهرم‌های خردکننده‌ی سیاسی-اجتماعی جمهوری اسلامی گیر افتاده‌اند. این دو عامل شر، یعنی متجاوز جنگی و سرکوب فیزیکی-روانی رژیم توان زندگی را به‌کل از شهروندان سلب کرده است.

در جای‌جای رمان، نویسنده با طنزی تلخ و گزنده، به مغزشویی سیستماتیک رژیم و دستگاه شهیدساز آن اشاره می‌کند؛ سیستمی که فقط در پی محکم‌کردن پایه‌های قدرت خویش است، حالیا به قیمت از بین رفتن جان‌ها و شرایط زندگی شهروندی.

از نکات محوری این رمان می‌توان به مباحثی نظیر نوع‌دوستی، تراژدی شکست در زندگی شخصی و ادغام آن در زندگی اجتماعی، و اسارت در زمان و مکان اشاره است. محکومیت انسان به شکست در حدی کمرنگ و نه در شکل کافکایی آن، در این رمان نیز به چشم می‌خورد. در واقع نویسنده جدال انسان با عامل شر بیرونی را با استادی به تصویر کشیده است، آنهم با استفاده از مکان، روابط اجتماعی و خصوصیت فردی ایرانی. 

در این رمان، سمبلیسم حضور چشمگیری دارد. مثال‌ها در این باره فراوانند: از انتخاب نام‌هایی چون "آل مطرود" گرفته که نشانگر سرنوشت آن شخصیت است، تا "ابوغالب" که نشانی از "تحکم/زورگویی" دارد.

موضوع مهاجرت نیز در این رمان بس پررنگ است، اما نه مهاجرتی خودخواسته، بلکه مهاجرتی از روی اجبار. تصویری که از ایران آن دوران به دست می‌دهد زندانی‌ست که به هر شکل ممکن باید از آن گریخت. به عبارتی، شخصیت‌های داستان – نه همه، اما اکثراً – به سیاقی مهاجرند، یا مهاجرت را تجربه کرده‌اند. تجربه‌ی زندگی در زیر دو آسمان، جبر زندگی‌ست که در این رمان به‌دقت پرداخت شده است.

سبک نوشتاری رمان بی‌شباهت به ادبیات قرن بیستم آمریکا نیست. به نظر می‌آید نویسنده گوشه‌چشمی نیز به قابلیت ترجمه‌پذیری اثرش داشته است.

رمان می‌توانست با پردازش بهتر صحنه‌ها، شاخ‌وبرگ‌دادن بیشتر به رخدادها و اضافه‌کردن چند فلش‌بلک و اوج و فرود بیشتر در روایت‌ها، تصویری همه‌جانبه‌تر به‌دست دهد و به آثار جهانی پهلو بزند که البته چنین نکرده.

در کل، زمستان 62 از دو جهت رمانی ارزشمند است: یکی اینکه از نخستین رمان‌ها در باره‌ی جنگ -و در منطقه‌ی جنگی- است که دیدی فراایدئولوژیک و روشنگر به موضوع دارد، و دوم اینکه از دید مناسبات طبقه‌ی متوسط شهری به موضوع نگریسته است. 

*شناسه: زمستان 62، چاپ اول و بدون سانسور خارج از کشور، سینا مرکز فرهنگ و هنر، آلمان غربی، 1368 


پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۳

اشاره به کتاب "بدون بدهی برای همیشه"


بعضی از کتاب‌ها را هر بار که می‌خوانی، نکته‌ی جدیدی به تو می‌آموزند. بعد شگفت‌زده می‌شوی که چطور تا به حال متوجه این نکته‌ نشده بودی! این خاصیت کتاب‌های ارزشمند است.
من اعتقاد راسخ دارم که لحظه‌ای را نباید روی کتاب‌های بد و بی‌ارزش تلف کرد، در مقابل معتقدم کتاب‌های عالی را هر چند وقت یک‌بار باید از نو دست گرفت. ذهن ما -بسته به روحیه‌ و دغدغه‌های همان لحظه- با نکاتی در این کتاب‌ها گره خواهد خورد که در مطالعه‌ی قبلی، با کم‌توجهی از روی آن‌ها رد شده بودیم.
یکی از این کتاب‌ها که حکایت برنامه‌ریزی مالی پایه است، نوشته‌ی خانم Gail Vaz-Oxlade است به نام "بدون بدهی برای همیشه" (Debt-Free Forever). آگاهی‌های این کتاب برای امروز من شاید خیلی ابتدایی باشند، اما با هر بار مراجعه، نکاتی را در ذهنم زنده می‌کند که دارند رو به کمرنگ‌شدن می‌روند. مثلاً این نکته‌ی پایه که "شیوه‌ی خرج‌کردن مهم‌تر از میزان درآمد است" را گاهی ما بدون این‌که خود متوجه‌اش باشیم فراموش می‌کنیم!
این کتاب بیش‌تر برای مخاطب کانادایی و آمریکایی نوشته شده و با سیستم مالی این کشورها سازگاری دارد، ولی آموزه‌ی محوری آن -که برنامه‌ریزی مخارج و شیوه‌ی خرج‌کردن است- موضوعی جهانی است و هر جا که زندگی کنیم، به‌‌ کار ما می‌آید.
تارنمای نویسنده:
http://www.gailvazoxlade.com/index.html
See More

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۲

الیس مونرو، برنده‌ی نوبل ادبیات 2013

نوبل ادبیات امسال به الیس مونرو، داستان‌نویس 82 ساله‌ شهیر کانادایی تعلق گرفت. می‌توان با قاطعیت گفت که این نویسنده از جمله برندگان این جایزه است که صرفاً به‌ خاطر غنای ادبی و شایستگی‌هایش انتخاب شده و نه بر اساس ملاحظات سیاسی یا حقوق بشری.

اليس مونرو استاد به‌تصويرکشيدن ارتباطات انسانی از جمله شهرک‌نشينی، تحصيل، ازدواج، طلاق، درگيری‌‌های خانوادگی و اجتماعی، مسائل مربوط به مهاجرت و ديگر نقاط واقعی زندگی در محيطی بومی ‌در آمريکای شمالی است. بنابراين کارهایش را می‌توان روايت ادبی از تاریخ و اجتماع اين منطقه دانست. با این حال، خواننده در هر کجای کره‌ خاک که بزید، می‌تواند با داستان‌های او ارتباط برقرار کند.
خلاقیت ویژه‌ الیس مونرو، طرح پرسش‌هایی کانونی در کوتاه‌ترین شکل ممکن است: زندگی منطقه‌ای چیست؟ مادربودن به چه معناست؟ زن بودن چگونه است؟ کانادایی یعنی چه؟ مرزهای عشق کجاست؟ خیانت چیست؟ تسلیم چیست؟ در بطن داستان‌های کوتاه این نویسنده –که همگی بستری اجتماعی دارند- با شرایط روانی و مادی انسان در ارتباط و جدال با این پرسش‌ها آشنا می‌شویم. جالب توجه اینجاست که نویسنده برش‌هایی تاثیرگذار و عمیق از زندگی شهروند آمریکای شمالی را با ظرافت تمام،‌ اما با دوری از پیچیدگی‌های زبانی بیان می‌کند که این‌ سیاق، کار قلمی‌او را از نویسندگان نسل پست مدرن یا آثار روان‌نگر یا نگاشته در فرم «جریان سیال ذهن» به‌کل متفاوت می‌کند.
شخصیت‌های‌ داستانی الیس مونرو آدم‌هایی هستند از بطن اجتماع، اما نه از اعماقش. داستان‌های او ارادتی به فقرگرایی یا ایدئولوژی‌ها و «ایسم»های رنگارنگ ندارند و در آن‌ها، انسان‌ها در عین درگیری با رنج‌ها و مصائب زندگی، طعم خوشبختی را نیز می‌چشند. الیس مونرو نویسنده‌ای است که هیچ‌گاه تسلیم مدهای روز متعالی یا منفی ادبی نشد و در تمام کارهایش تلاش کرد تا تصویری امیدوار و واقع‌گرایانه از انسان ارائه دهد.
اليس مونرو را بايستی يکی از پيروان مکتب «ادبيات تصوير» نیز دانست که شاخصه‌ ادبيات آمريکایی است. در اين نوع ادبيات، بيش از آنکه به مسائل صرفاً روان‌شناختی يا تکنيک‌های زبانی و شگردهای بيانی توجه شود (مثل ادبيات فرانسوی یا آمريکای جنوبی)، ارتباطات انسانی را با دقت نقاشی می‌کند و به تصوير می‌کشد. به همين لحاظ، اين نوع ادبيات پایه‌ای است برای نمايش و سينما. دقت در تحليل لحظات و بازنمايی موقعیت‌های فرد در اجتماع نيز شاخصه‌ ديگری از کار مونرو است که به این نوع ادبیات شاید بشود گفت «داستان موقعيت».
آثار الیس مونرو جوایز جهانی متعددی را به خود اختصاص داده‌ است. از جمله این آثار می‌شود به این عنوان‌ها اشاره کرد: «رقص سایه‌های خوشحال»، «زندگی دختران و زنان»، «چیزی که منظورم بود به شما بگویم»، «فکر می‌کنی کی هستی؟»، «ماه‌های ژوپیتر»، «پیشرفت عشق»، «دوست جوانی‌هایم»، «اسرار فاش‌شده»، «عشق زن خوب»، «نفرت، دوستی، معاشقه، عاشقی، ازدواج»، «گریزپا»، «دورنمای کسل راک»، «خوشحالی بسیار» و «زندگی عزیز».

× این یادداشت در شماره‌ی 270 روزنامه‌ی قانون (سه‌شنبه ۲۳ مهر 92) زیر عنوان "نوبلی شایسته‌ ادبیات" منتشر شد: [پیوند]

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

اشاره‌ای گذرا به کتاب "ثروت خانوادگی"


کتاب ثروت خانوادگی نوشته‌ی جیمز هیوز جونیور، تلاشی پدیدارشناسانه است در فرمول‌بندی مفهوم "میراث". در این کتاب،‌ ثروت به سه بخش اصلی "سرمایه‌ی انسانی"، "معلومات انسانی" و "پول" تقسیم می‌شود. این سه بخش در یک قالب و تنیده در یکدیگر محتوای ثروت را می‌سازند. بر خلاف نظر عامه که ثروت را با پول یکی می‌گیرد، بدون هر یک از این سه مورد،‌ کار ساخت میراث لنگ می‌ماند.
این کتاب، اصول ساخت شجره در یک خانواده را شرح می‌دهد. موضوع این کتاب، بیش از آ‌ن‌که در دایره‌ی ثروت‌اندوزی خلاصه شود، به فهمی عمیق از مفهوم میراث در زمینه‌های مختلف اقتصادی، فرهنگی، تاریخی و الخ کمک می‌کند و اهمیت بی‌بدیل آن‌را نمایان می‌سازد. از این روست که برای فهمی فلسفی و عقل‌گرایانه از "میراث"، خواندن این کتاب یک باید است. ما با خواندن این کتاب متوجه می‌شویم که چرا در اروپا خانواده‌هایی با چند صد سال پیشینه حضور دارند و رکن سلطنت در جایگاه سمبل میراث، چرا و چگونه حراست می‌شود.
این کتاب آموزشی را نویسنده برای تدریس به خانواده‌های ثروتمند و کورپوریشنهای آمریکایی و بینلمللی تالیف کرده است.

شناسه:
Hughes Jr., James E.; Family Wealth: Keeping It in the Family: How Family Members and Their Advisers Preserve Human, Intellectual, and Financial Assets for Generations; New York: Bloomberg Press; 2004.

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

در راستای نقدی به "پيرمرد و دريا"ی همينگوی


در پی جست‌وجویی، چشمم به نوشته‌ای خاک‌گرفته خورد و کک انداخت به تنبان‌ام که پس‌نوشته‌ای برایش بیایم. این چند خط، حاصل کار است:

من نمی‌دانم اين نقدنوشته‌ واقعاً کار بارگاسيوسا است، يا جناب مترجم محترم زحمت نوشتن‌اش را کشيده... آن‌چه که می‌دانم امّا اين است که ربط چندانی به پيرمرد و دريای ارنست همینگوی ندارد. بگذاريد از نوشته شاهد بياورم، با اضافه‌کردن توضیحاتی:

نویسنده در باره‌ی شخصيت اصلی پيرمرد و دریا چنين می‌نویسد: «مردی با حریف کینه‌توزی درگیر شده و در پایان چه برنده باشد و چه بازنده، احساس منزلت و بزرگی بیشتری می‌کند و به آدم بهتری تبدیل می‌شود».
ظاهراً اين "رفيق" کمال‌طلب، همينگوی را با اعضای متعهد حزب کمونيست اشتباه گرفته‌ است؛ همین‌طور پیرمرد خنزرپنزری داستان را با قهرمانان خلق! همينگوی شخصيتی خلق نکرده که بعد از يک نبرد به "آدم بهتری" تبديل شود و بشود به‌اصطلاح "انسان طراز نوین"... همينگوی نویسنده‌ی فرم مسخره‌ی "رئاليسم سوسياليستی" نبوده که به "نفس مبارزه" بهایی گزاف بدهد. اغلب داستان‌های همينگوی -به‌ويژه اين داستان‌اش- روايت شکست آدمی‌ست، در تقلا و نبرد بی‌حاصلی که زندگی نام‌اش است. در این نبرد، هیچ ارتقایی در انتظار نیست.

اين تکه خواندنی‌ست: «... وقتی سانتیگو خسته و کوفته با دستان خونین به دهکده‌ی کوچکی که آن‌جا زندگی می‌کند برمی‌گردد، استخوان‌های بی‌خاصیت ماهی بزرگ را که کوسه ماهی‌ها آن را خورده‌اند با خود حمل کند و به نظرمان می‌رسد که این فرد بر خلاف تجربه بی‌حاصل اخیرش، از نظر روحی وضع بهتری پیدا کرده و نسبت به قبل جلو افتاده و هم از نظر روحی و هم جسمی توانایی‌های محدود یک انسان فانی را ارتقا داده است
نویسنده نه‌تنها محتوای اثر هنری همینگوی را به پست‌ترین نقطه نزول داده، بل‌که با ناديده‌گرفتن سمبوليسم کليدی اين اثر، تن نویسنده را نیز در قبر لرزانده است!
بگذاريد سخن را کوتاه کنم: پیرمرد و دريا در يکی از فرم‌های شناخته‌شده‌ی داستان کلاسيک، يعنی "داستان بر مبنای تقابل/جدال" (Conflict) نوشته شده است. تقابل در اين داستان -که اساس است- "جدال انسان با طبيعت" (Man Vs Nature) است. در دنیای داستان کلاسيک، در جدال با طبيعت، انسان شکست می‌خورد (با استثناهای تکنولوژيکی کاری نداريم). بر این اصل، قهرمان داستان همينگوی پی ريخته شده تا در بيهوده‌گی زندگی تقلایی بکند و بعد شکست بخورد. استخوان‌های ماهی نيز شمايل و تمثيل خود او است؛ آيينه‌ی تمام نمای او و ثمر زندگی‌اش. به هر رو این داستان هر چه هست، گمان نمی‌کنم توضیح "راه تجلی انسان" باشد!

«داستان همینگوی غم‌انگیز است اما بدبینانه نیست. برعکس، همینگوی نشان می‌دهد که همیشه و در همه حال حتی در رنج و محنت هم امیدی وجود دارد؛ رفتار انسان می‌تواند شکست را به پیروزی تبدیل کند و به زندگی‌اش معنا ببخشد.
من می‌گویم اين داستان به معنای واقعی کلمه بدبينانه است. محتوای رئاليستی آن نیز -که تز داستان‌نویسی همينگوی است- اصولاً همين است. به‌عبارتی، همینگوی نویسنده‌ی ورشکستگی انسان است نه موفقیت‌اش. همينگوی هيچ‌کجا سعی نکرده خواننده‌اش را به زندگی خوشبين و اميدوار کند؛ لااقل من نخوانده‌ام.
این درست که قهرمان داستان با زدن به دریا می‌خواهد به زندگی‌اش معنا ببخشد، اما نتیجه‌ی کارش چه می‌شود؟

«سانتگو...مرد فروتنی‌است؛ در کلبه‌ی درب و داغانی زندگی می‌کند و تختواب‌اش را روزنامه‌ها تشکیل می‌دهند و توی دهکده اسم و رسمی دارد
معيارهای ارزشی‌ نویسنده‌ی محترم را می‌بينيد؟ فلاکت‌زده‌گی یک فرد را در کدام جهان‌بینی -به‌جز مذهبی (مخصوصاً اسلامی و صوفیستی آن) و نیز چپی- می‌شود به "فروتنی" او تعبیر کرد؟ واقعیت این است که سانتیاگو آدم بدبختی است که فلاکت از سر و روی زندگی‌اش می‌بارد. او در دايره‌ی بيهوده‌گی زندگی افتاده و دارد مثل بقيه دست‌وپا می‌زند، شاید به جایی برسد. او ته‌مانده‌ی امیدش را هم خرج می‌کند، ولی ته کار به آدمی باخته و تسلیم مبدل می‌شود. ماهيگری سانتیاگو تیر آخری است که می‌اندازد که اتفاقاً به سنگ می‌خورد. اين تصويری است که ارنست همينگوی در خیلی از کارهاش در صدد ارائه‌‌اش برآمده است.

اين تکه را در دنباله‌ی توضیح قبل داشته باشید: «نبرد سانتیگو با نیزه‌ماهی او را تبدیل می‌کند به آدمی شگفت‌انگیز که به سادگی و با فروتنی تمام مثل قهرمان‌ها رفتار می‌کند و بی‌آنکه لاف بزند یا که مغرور شود؛ تنها به سادگی مسئولیتش را انجام می‌دهد
جداً حال آدم از اين‌همه رمانتيسم بی‌محتوا به‌هم می‌خورد! کدام ساده‌گی، کدام فروتنی،... کدام مسئوليت؟ طرف رفته شکم‌اش را سیر کند، چيزی از آب بگيرد و بیاورد در بازار بفروشد دوزار گیرش بیايد؛ اين آخر چه ربطی به فروتنی دارد؟ مغروربودن یا نبودن یک پیرمرد بدبخت و در اعماق چه اهمیتی در دایره‌ی زندگی بشر دارد؛ کدام گره را از مشکلات بشر می‌گشاید؟ "مسئوليت"؟ طرف مگر پيغمبر است که آمده باشد مسئوليت‌اش را انجام بدهد و برود پی کارش؟ یا "انسان طراز اول" حزبی است که از آغاز ملتزم به دنیا آمده باشد؟ تا حالا کجای دنيا ديده‌ايد کسی ماهی بگیرد به‌خاطر مسئوليتی معنوی؟ رئاليسم سوسياليستی نخ‌نما در این نوشته به‌راستی که حیرت‌آور است! جز چهارتا آدم جهانِ سوّمی، کسی تره هم خرد نمی‌کند برای اين ذهنيت‌های آرمان‌گرای عقب‌مانده...

«رمان دو نقطه مهم و اساسی دارد که ماجرای سانتیگو را تغییر می‌دهد، یکی رویارویی با ماهی و دیگری مواجه‌شدن با کوسه ماهی‌ها، که داستان را به سمت اندیشه‌های داروینی پیش می‌برد، یعنی انسانی برای بقایش مجبور است موجودی را بکشد و وقتی منزلتش در خطر است از تمام شجاعت‌اش بهره می‌گیرد تا مقاومت کند
سانتیاگو از روی استيصال و ناچاری تمام توانش را گذاشته که توشه‌ای به‌چنگ بیاورد، برای اقتصاد زندگی‌اش. خب از آن حراست می‌کند که عکس‌العملی است طبیعی. اگر بخواهیم روانشناسانه هم به موضوع نگاه کنیم، او در پی اثبات این نکته است که "هنوز آدم به‌دردبخوری است".

«سانتیگو که ویران شده و بی‌سواد است؛ نمادی‌است از انسان در بهترین وضعی که قرار دارد؛ تصمیم می‌گیرد که بر خودش مسلط شود و با خدایان و اسطوره‌های مختلف نبرد کند.»
جداً جز تبسم، چه پاسخی می‌شود به این نظرپرانی داد؟ آدم یاد بعضی مفصران می‌افتد که حافظ بیچاره را به "قرآن‌خوان" تبدیل کرده‌اند! زبان توجیه‌گر که در پی کشف حقیقت نیست...

و اما از همه جالب‌تر، پاراگراف آخر است:
«مدت زمان کمی پس از آن که این کتاب به چاپ رسید؛ فاکنر گفت که همینگوی «خدا را کشف کرده.»
خب اگر گفته، حرف بی‌جایی زده! لااقل به این داستان ربطی ندارد.
«در این داستان شگفت‌انگیز، احساسات‌گرایی با نبودن خود؛ خودنمایی می‌کنند
اگر قرار باشد محوری را در این داستان روی میز تشریح بگذاریم، آن "خشونت" است نه "احساسات": خشونت طبیعت، خشونت زندگی و انتهای غم‌انگیز پیرمرد. جای احساسات در این داستان کجاست؟
«سانتیگو مثل اسپارتان‌ها در قایق خود در میان اقیانوس نشسته است. و نکته اصلی داستان که در تک تک عبارات آن نهفته است و در آن‌ها نفوذ کرده این است که وقتی سانتیگو پیر خسته و کوفته است و غم و غصه دارد و در سراشیبی قرار دارد؛ دیرک قایقش را به دست می‌گیرد و در دهکده خوابیده پیش می‌رود. آن چیزی که خواننده در این لحظه حس می‌کند را نمی‌توان به این سادگی‌ها تشریح کرد، و این همان رازی است که کتاب‌های بزرگ و به‌یاددماندنی همراه خود دارند؛ شاید این راز «شفقت»؛ «دلسوزی» یا «انسانیت» باشد اما هر چه که هست به احساسات بشر مربوط می‌شود
فرق اساسی و غیر قابل قیاس این است که اسپارت‌ها، در سرگذشت اسطوره‌ای و تخیلی‌شان پیروز می‌شوند، اما سانتیاگوی همینگوی شکست می‌خورد... و در شکست، هیچ رازی نهفته نیست.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

"ایرانیان و اندیشهء تجدد" از جمشید بهنام


کاوشگران پگاه اندیشه‌ی تجدد در ایران مشروطه، اغلب از ارتباط فکری ایرانیان با روسیه و غرب خبر می‌دهند. خبر می‌دهند که با طلوع افکار غربی -اعم از اجتماعی، فرهنگی و فنی- بر پهن‌دشت فکر منورالفکرهای آن دوران، اندیشه‌ی مشروطه‌طلبی و حکومت قانون جوانه زد. این‌میان آن‌چه از قلم می‌افتد، حرکت قطار مدرنیته در همسایه‌گی‌مان بوده که بسیاری از منورالفکرها به‌واقع مسافر همان قطار بودند.
جمشید بهنام در ایرانیان و اندیشه‌ء تجدد*، پاگیری تجددطلبی در ایران را از همین منظر برمی‌رسد. او به نوش‌گاه بسیاری از جویندگان فکر و بعدها اندیشه‌گران ایرانی اشاره می‌کند که جایی جز سرچشمه‌ی حوزه‌ی ‌روشنفکری ترکیه نبوده است.

*شناسه:
بهنام، جمشید. ایرانیان و اندیشه‌ء تجدد. تهران: نشر فرزان، چاپ دوم، 1383.

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

مختصر: هوشنگ معین‌زاده و کتاب‌هایش

ادبيات الحادی رشته‌ای است در ادبيات که با به‌خدمت‌گرفتن فرم و زبان ادبی، به مفاهيم و مضامين نقاد دين و خدا می‌پردازد. از این رو، این سیاق، پیش و بیش از آن‌که ارتقای ادبی (هنر برای هنر) مد نظرش باشد، روشنگری فلسفی را در هدف دارد. شيوه‌ی ادبی یادشده در زبان ما کم‌سابقه نيست، اما تا بخواهيد کم‌ياب است. دليل‌اش هم چوب تکفير همه‌ی این سال‌ها بوده است که احیانا یادآوری نمی‌خواهد.
هوشنگ معين‌زاده نماينده‌ای است بس گرانقدر در اين حوزه. معين‌زاده با ذهنی باز، نگاهی ژرف و نثری پرداخته، آثار ارجمندی آفريده است که هيچ خانه‌ و کتابخانه‌ای را از آن‌ها خالی مباد. در جامعه‌ای که غالب نويسندگان آن خودسانسوری و نان‌ به نرخ روز خوردن را روش خود کرده‌اند، شجاعت‌مردی چون هوشنگ معين‌زاده چراغ پرنوری است در ظلمات سهمگین‌اش. هر چند مضمون آثار معین زاده سکوت غالب منتقدین ادبی را در پی داشته (لابد از ترس تکفیر)، با تمام این وصف، ماهیت غنی و محتوی روشنگر این آثار سببی بوده که زیر سایه نمانند و خواننده‌ی خود را در بیرون و درون مرز بیابند؛ اشتیاق روزافزون نسل جوان ایران به دانستن نیز از قلم نیافتد.
 ختم کلام این‌که چشمه‌ی وجدان آدمی بایستی رو به خشکی باشد اگر خواندن آثار این نویسنده ستایش‌اش برنیانگیزد.

چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۶

چند کلمه در باره‌ی "نوشتن با دوربین"



گفت‌وگو با ابراهیم گلستان که در کتابی به نام نوشتن با دوربین گرد آمده است، حاصل تلاش پرویز جاهد و طاقت هر دو است در چهار نشست. کتاب را بپسندید یا نه، بر خلاف خیلی از کتاب‌ها، از آن‌هایی است که به یک‌بار خواندن‌اش می‌ارزد. من البته آن‌را دوبار خوانده‌ام و چند باری هم زیرورویش کرده‌ام به قصد نوشتن معرفی‌نامه‌ای... که نوشته شد. حالا مانده تا انتشار، یا ... تا سرنوشت محتوم‌اش چه باشد.
پرسودترین کار این اثر، چوانداختن نام نویسنده‌ای است که در تمام این سال‌ها مورد طعن و حذف جامعه‌ی روشنفکری ایران بوده؛ چه قبل و چه بعد از انقلاب. از این رو، نسل امروز را با یکی از خوش‌قریحه‌ترین نویسندگانش آشنا می‌کند (گذشته از آرای سیاسی او).
نحوه‌ و خط کاری پرسشگر را نمی‌پسندم. در خود معرفی‌نامه در این باره به اجمال نوشته‌ام. چیزی که اما حائز اهمیت است، حسن انتخاب اوست. او به سراغ کسی رفته که خیلی‌ها ابا داشته‌اند بروند.

بخت اگر یار باشد، بیش‌تر در این باره خواهم نوشت.

*شناسه:
جاهد، پرویز. نوشتن با دوربین: رو در رو با ابراهیم گلستان. تهران: اختران، اسفند ۸۵.

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

گذری تا بخواهید مختصر به کتاب "سفرنامه‌ی اونور آب - جامعه‌شناسی مهاجرت" اثر پرویز رجبی


سفرنامه‌ی اونور آب - جامعه‌شناسی مهاجرت* به قلم پرویز رجبی یادآور رفتار خاصی است که نیاز به اشاره دارد. نکته‌ای که ایرانیان خارج از کشور -منظورم غالب اهل قلم آن دیار- گرفتارش هستند و هیچ‌وقت هم انگار از آن درس نمی‌گیرند این است که سفرای فرهنگی ارسالی از درون مرز -حالا ما نمی‌گوییم از سوی فلان رژیم- می‌آیند این‌جا، می‌خورند، می‌خوابند، می‌چرخند، پذیرایی می‌شوند، آخر سر هم که برگشتند، برای خود ما لغز می‌خوانند! تا بوده همین بوده. از مرحوم گلشیری بگیرید تا ریز و درشت‌شان. مسئله البته بازمی‌گردد به دلتنگی ما برای ایران که شکننده‌مان کرده و مهمان‌نوازی خاص ایرانی -که راستش فقط مایه زحمت است- و احتمالا کمی بی‌توجهی به درس تجربه. شاید هم دلیل دیگری دارد که من نمی‌دانم و لابد شما می‌دانید.
نکته‌ی غریب در دعاوی این سفرا -و اصلا کل ماجرا- این است که ما خارج‌نشینان "نادان"، در این گوشه‌ی غربت، داریم زندگی خودمان را تلف می‌کنیم و حواس‌مان هم به ماوقع نیست و از آن‌طرف و بدتر از آن، شعور درک ماهیت لطیف و انسانی زندگی زیر سایه‌ی نظام جمهوری اسلامی را نداریم! برای نمونه به قول دکتر پرویز رجبی، زندگی واقعی و کیفیت‌دار در قهوه‌خانه‌ها و چلوکبابی‌های بین راهی (مخصوصا جاده‌های شوسه) ایران جریان دارد، نه ۵۰۰۰ رستوران شیک مونتریال، با این توضیح که در این قهوه‌خانه‌ها مردم واقعا زندگی می‌کنند، اما در رستوران‌های مونتریال یا دیگر جاهای کانادا فقط زندگی را می‌گذرانند یا به بیان مودبانه‌اش زندگی خود را دارند تلف می‌کنند یا ساده‌تر اگر بخواهیم بگوییم، آن‌ها زندگی نمی‌کنند بل‌که زندگی آن‌ها را می‌...! باز صد رحمت به غرب‌زده‌گی آل احمد!

برعکس وقت و حوصله‌ی دریامثال شما دوستان، همین چندقطره فرصت ناچیز من همه‌گاه در معرض تبخیر است، روی همین حساب، بررسی "اثر ماندگار" دکتر پرویز رجبی بماند برای اهلش، یا بیخ ریش هم‌قطاران و "رفقا"ی‌شان. با اجازه‌ی شما، من تنها با چند اشاره از این کتاب می‌گذرم که خودش مشت نمونه‌ی خروار است و اهل خرد را بس.

مشکل اصلی کتاب نه شاخ‌وبرگ‌ها، که محتوی و پیام آن است. تصویری که پرویز رجبی از حال‌وهوای کانادا و زندگی ایرانیان مهاجر ارائه می‌دهد خام است و در همان سطح باقی می‌ماند. او ایرانیان کانادا را عده‌ای وامانده نشان می‌دهد که با وجود موفقیت‌های بعضا شغلی و تحصیلی، مزه‌ی زندگی واقعی را نچشیده‌اند. از لحاظ این کتاب، ایرانیان کانادا توان جذب‌شدن در کانادا و درهم‌آمیزی با جامعه‌ی آن را -آن‌طور که باید- نداشته‌اند. در بخش پایانی کتاب حتا نویسنده از این هم می‌گذرد و خیلی صریح می‌گوید که ایرانیان مهاجر آن‌طور که شایسته است، مدنیت کانادا را درک نکرده‌اند! این لابد معنی‌اش این است که مثلا ما وقتی نیمه‌شب داریم رانندگی می‌کنیم، پشت هیچ چراغ قرمزی نمی‌ایستیم! یا راننده اتوبوس ایرانی اگر یک‌وقت عصبانی شد، به رسم میهن اسلامی‌مان، همان‌جا ترمز دستی را می‌کشد و با مسافر گلاویز می‌شود! جالب این‌که کل این درک افسانه‌ای و جامعه‌شناسانه را نویسنده‌ی محترم در طول فقط یک‌ماه سفر به کانادا، و آن‌هم از پشت پنجره‌ی آپارتمان میزبانش به‌دست آورده‌ است...

هر چند نویسنده در جای‌جای کتاب اصرار دارد که «جامعه‌شناس نیست» که این خود در تعارض با عنوان کتاب است، اما تا بخواهید فتواهای جامعه‌شناسانه صادر می‌کند. مثلا بعد از تعریف فراوان از فضاهای عمومی و رستوران‌های مونتریال، بر این اعتقاد جسورانه پای می‌فشرد که مردم در آن شهر و دیگر جاهای کانادا فقط عمر خود را می‌گذرانند و از آن‌ -آن‌گونه که بایسته‌ی زندگی واقعی است- بهره نمی‌برند... حالا تعریف زندگی‌ای که کیفیت دارد چیست بماند!
نکته‌ای که آقای رجبی بدون تامل کافی از میانش میانبر می‌زند این است که معنی زندگی در جاهای مختلف کره‌ی خاک یکسان نیست. حتا برای ساکنان یک منطقه‌ی مشخص جغرافیایی نیز یکسان نیست. در کنارش، ایرانیان درون مرز بایستی توجه داشته باشند که انسان مهاجر درگیر "جبر تغییر" است و پس از مدتی سکونت در کشوری غربی، بسته به پذیرایی جامعه‌ی میزبان و بازبودن محیط آن و بسته به دریافت و قابلیت فردی خود فرد، به آن کمابیش دلبسته می‌شود و خو می‌گیرد. از این رو، نگاهش به زندگی نمی‌تواند بر مدار نگاه قبل از مهاجرت‌اش بماند. همین است که انسان مهاجر -در اغلب نمونه‌ها- درک مشترکی با ایرانی ساکن ایران ندارد یا که این درک کمرنگ است. دلیل احترام‌نگذاشتن بعضی‌ها به گونه‌های مختلف نگاه به زندگی درواقع درک ناقص آن‌ها از این "تفاوت ناگزیر" است.

ایستایی روند زندگی شمار اندکی از ایرانیان نسل اول مهاجر و دلبستگی و منجمدماندن‌شان در همان طرز زندگی ایرانی که از آن آمده‌اند، برای نویسنده‌ی کتاب ارزشی معنوی به‌شمار می‌آید! نویسنده در چند جای کتاب از دوستانش که هم‌چنان در عرفان و موسیقی سنتی ایران غوطه می‌خورند با تمجید فراوان یاد می‌کند. طعنه‌ای هم می‌زند به ایرانی "غرب‌زده‌"ای که از رادیوی وی آهنگ غربی پخش می‌شده! من نمی‌خواهم بگویم که این طرز زندگی عیبی است برای این افراد، اما هر چه باشد کیفیت هم نیست. شاید بشود گفت سلیقه است یا عدم قابلیت تطبیق‌پذیری یا چیزی از این قبیل. ساختن خلوت‌کده و فرورفتن در پیله‌ی خود اجتناب است از حضور در بستر فرهنگ و بدنه‌ی اصلی جامعه.

نویسنده‌ی کتاب، رضا براهنی را "جهانی‌ترین نویسنده‌ی ایرانی" معرفی می‌کند که البته اظهار نظر در این باب را به اهل فن می‌سپاریم!! نیز نویسنده میزبان خود را یکی از بزرگان حوزه‌ی قلم امروز ایران معرفی می‌کند که احتمالاً بجاآوردن رسم میهمانی است و شاید هم نقبی به گذشته‌هایی که در اتوپیای "چپ" همسنگر بوده‌اند! این‌جا اما حرف من این است که صرف یک‌ماه میهمان کسی بودن یا رفاقت با میزبان آیا باید میهمان را به یک‌چنین نظرپرانی تنک‌مایه و کم‌بنیه‌ای وادارد؟ این آیا اظهارنظر کارشناسانه است یا به تعبیری، چیزی شبیه به نان-قرض-دادن؟ شاید هم در لفافه‌ی قدرشناسی و آداب‌دانی، زمینه‌ی سفر بعدی چیده می‌شود که البته قابل درک است!

نشست‌وبرخاست با چند دوست هم‌نسل و احتمالا با پیشینه‌ی سیاسی مشترک (چپ) و شبهای دورهمی و احتمالاً به همراه می و خاطره‌گویی را نباید به شناخت کامل از جامعه‌ی گسترده و متفاوت ایرانیان کانادا تعبیر کرد و بر کتاب عنوان دهان-پر-کن "جامعه‌شناسی مهاجرت" نهاد؛ نحوه‌ی زندگی و عقاید این چند تن را نیز نبایستی به کل جامعه‌ی ایرانیان تعمیم داد. این جز تقلیل‌گرایی نیست. افتادن به دام این‌گونه کلی‌گویی‌ها، شایسته‌ی پژوهشگری نیست که در حوزه‌ی تاریخ باستان ایران کارهای نسبتاً ماندگار کرده است.

به نظرم پاسخ پرویز رجبی به اسماعیل نوری‌علا راجع به قضیه‌ی سد سیوند از همه جالب‌تر باشد. وقتی نوری‌علا متذکر می‌شود که با آب‌انداختن سد سیوند، امکان نبش و جست‌وجوی آثار باستانی منحصر‌به‌فرد در منطقه از میان می‌رود، پرویز رجبی می‌گوید خب همه جای ایران آثار باستانی دارد! هم‌چنین اذعان می‌کند که مشکل کم‌آبی منطقه را نباید دست کم گرفت که این مشکل روز آن مردم است. به باور من، این استدلال پای‌چوبین روشنفکری، می‌تواند بهترین چوبدست را دست رژیم اسلامی بدهد تا با آن بر فرق سر تاریخ و هویت ملی ما بکوبد.

موضوع دیگر شوربختانه سوارشدن بر موج بازار است. علاقه‌ی روزافزون جوانان درون مرز برای زندگی در کانادا از کسی پوشیده نیست. از این لحاظ است که سفرنامه‌ای که عنوان کانادا را یدک بکشد، به سال نمی‌رسد که چند چاپ پیاپی را رد می‌کند. دو نشانی که این‌جا با یک تیر زده می‌شوند یک بدنمایی زندگی ایرانیان خارج از کشور برای خوشحال‌کردن اهالی قدرت است و در دیگر سو، استفاده‌ی اقتصادی از عطش جوانان امروز ایران برای شناخت نادانسته‌های "فرنگ" است. گمان نمی‌کنم این طرز نگرش و عمل چندان شرافتمندانه و مرتبط به پژوهشی در جامعه‌شناسی مهاجرت باشد! شاید هم من زیادی بدبین‌ام...

نثر پرویز رجبی را دوست دارم. لطافت و روح دارد و احاطه به واژه و تعبیر نیز. در کل اما گفتنی‌ست که گرفتاری در چنبره‌ی تعبیرسازی‌های طاقت‌گیر و زدن به صحرای کربلای گاه‌به‌گاه، این‌جا و آن‌جا، جز این‌که مسیر سفر سفرنامه را منحرف و ذهن خواننده را خسته کند، عایدی‌ای ندارد. نیز در چاردیواری گمان من، با سیاق امروزین سفرنامه‌نویسی نمی‌خواند.

 اینرا هم در باب اصلاح بگویم و بروم که امیدوارم به سوء نیت تعبیر نشود: در میانه‌ی کتاب، اصطلاح "شستم خبردار شد" به اشتباه، «شصتم خبردار شد» ذکر شده است که یک غلط املایی است و لابد تقصیر ناشر!
شصت: عدد شصت
شست: انگشت شست

باز هم می‌شد نوشت، ولی برای وبلاگ‌خوان‌ها حوصله‌‌بر می‌شد. ضمنا نگاه من مطلق نیست. نوشته‌ام ممکن است تند بزند، اما شیله‌پیله‌دار هم نیست. من فقط نظرم را گفتم، با زبانی کاملا شخصی و انتخابی. درک و تصمیم روی این کتاب بماند به عهده‌ی شعور فردی خود خوانندگان.

شناسه:
رجبی، پرویز؛ سفرنامه‌ی اونور آب - جامعه‌شناسی مهاجرت. تهران: کتاب آمه، 1389، 312 برگ.

یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

اشاره به کتاب "نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق" اثر جلال متینی


اثر ارجمند جلال متينی نگاهی به کارنامه‌ سياسی دکتر محمد مصدق* را که می‌خواندم، در اين انديشه بودم که چه بهتر بود اگر به جای واژه‌ی "نگاهی" در عنوان، "نقدی" می‌نشست. امروز که بخش سوّم از جستار دکتر محمّد مصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست را می‌خواندم، ديدم علی میرفطروس با چه دقّت و موشکافی اين نکته را برجسته کرده است:
دکتر مصدّق، بعنوان یکی از شریف‌ترین نمایندگان جنبش مشروطه‌خواهی، دارای خصائل و فضائل مهّمی بود (از جمله پاکدامنی، فسادناپذیری و عشق او به استقلال ایران) و بی‌تردید، وجود همین خصائل و فضائل بود که وی را از دیگرِ رهبران سیاسی عصر، ممتاز و متمایز می‌ساخت. دکتر متینی در کارنامهء دکتر مصدّق متأسفانه به این خصائل و فضائل توجّه چندانی نکرده بلکه بسان معلّمی سختگیر، بیشتر به "عیبجوئی" پرداخته است. این کم‌توجّهی شاید برای این بوده که با وجود مقالات و رسالات بسیار و عموماً اغراق‌آمیز دربارهء این خصائل و فضائل، نویسنده -اساساً- بدنبال بیان "ناگفته‌ها و ناشناخته‌ها" در کارنامهء دکتر مصدّق بوده است![متن کامل]
جلال متينی در پژوهش خود -که سراسر انتقاد است به کارنامه‌ی سياسی محمّد مصدّق- از جمله تبعات ملّی‌کردن صنعت نفت و موضع‌گيری‌های آتی آن را زير پرسش می‌برد، انتقادی که قبلاً نيز جسته‌-گريخته يا گسترده، از سوی ديگران ابراز شده (مثلاً نوشته‌های مهدی شمشيری و حميد سيف‌زاده). نکته‌ای که امّا کم‌تر به‌ديده گرفته می‌شود، توجه به "روانشناسی متنی جامعه" و "آثار روانی ملّی‌کردن صنعت نفت" است. سنجيده‌گی -یا ناسنجيده‌گی- هر عمل سياسی را با دورشدن از آن و به کمک "عامل زمان" می‌شود ارزيابی کرد، امّا چيستی و چگونگی پاگيری آن را نه با رقم و چرتکه، بل‌که با "درون‌کاوی روان يک اجتماع" بايستی شناخت. بايد ديد چه شده که مردم در پشت خيزش يا حرکتی ايستاده‌اند. تحلیل انقلاب اسلامی 57 نیز بدون درنظرگرفتن پايه‌های روانی و فرهنگی آن ره به جايی نمی‌برد. بنابراين بخشی از عيار يک عمل سياسی، مربوط است به عوامل روانی و خواست باطنی (پايه‌های فرهنگی) آن اجتماع.
در باره‌ی تبعات "ملّی‌شدن صنعت نفت" بسيار گفته شده و لازم است باز هم گفته شود، امّا آن‌چه به موضوع روانشناسی اجتماع آن دوران (پس از مشروطيت تا آغاز دهه‌ی سی) مربوط می‌شود و لازم به ذکر است، اين است که ملّی‌کردن صنعت نفت برای ملّتی مغلوب که سال‌ها غير مستقيم تحت استعمار خارجی -به‌ويژه انگلیس- بوده، نه صرفاً یک استراتژی سياسی، بل‌که بيش و پيش از آن، نوعی اعاده‌‌ی حيثيت و احيای غرور ملّی بوده است که سابقهاش به دوران رضاشاه میرسد. بنابراين، ملّی‌کردن نفت برای ايرانيان آن‌دوران بيش از هر چيز يک "آرمان" بود، با رشته‌های احساسی قطور و ژرف در روان اجتماع.

نکته مهم که باید لحاظ شود، نقش کارگردانان ملی شدن نفت بودند. آیا مصدق سکاندار این کشتی بود؟ به باور من خیر و این دقیقاً نقطه ثقل درک نقشآفرینی مصدق است؛ نقشی که به او نسبت میدهند اما با واقعیت نمیخواند! سوابق خانوادگی مصدق السلطنه فیروز، ستیزش با شاه و سلطنت پهلوی را نیز نباید از نظر دور داشت.

طرفه اینکه کتاب دکتر متینی یکی از بهترین متنهای تاریخی در رابطه با کارنامه مصدق است.

*شناسه:
 متينی، جلال. نگاهی به کارنامه‌ سياسی دکتر محمد مصدق. لوس‌آنجلس: شرکت کتاب، 2005.

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

کتابی در باره‌ی دکتر محمّد مصدّق

يکی از جالب‌ترین کتاب‌هايی که اخيراً خوانده‌ام، نگاهی به کارنامه‌ء سياسی دکتر محمد مصدق* نوشته‌ی جلال متينی است. دکتر متينی سال‌ها استادی تاريخ و نيز پست رياست دانشگاه مشهد را به عهده داشت. فقط يک‌ نمونه از کارهای گران‌مايه‌ی اين استاد عالی‌قدر، تحقيق گسترده‌ای است که -زير نظر وی- در آثار و احوال ابوالفضل بيهقی انجام شده است. در واقع بدون تلاش و نظرداشت او، بيهقی را آن‌طور که امروز هست، نمی‌توانستيم شناخت. نگفته نماند که دکتر متينی، نزدیک به شانزده سال است که مهم‌ترین ژورنال تاریخی به زبان فارسی، يعنی ايران‌‌شناسی را درمی‌آورد.
کتاب، پژوهشی گرانسنگ است که در طبقه‌ی "تاریخ سياسی معاصر" می‌گنجد. با وجود نگاه انتقادی، نويسنده از جاده‌ی انصاف و مراعات روش علمی تاریخ‌نگاری خارج نمی‌شود. کتاب شامل يازده بخش و پنج پيوست است. سر فرصت، اين اثر خواندنی را -با زوايايش- معرفی خواهم کرد.

*شناسه: متينی، جلال. نگاهی به کارنامه‌ء سياسی دکتر محمد مصدق. لوس‌آنجلس: شرکت کتاب، پاييز 1384-2005.

پانوشت:
آن‌طور که خبر دارم، نشريه‌ی نيمروز در هر شماره، بخشی از اين کتاب را منتشر می‌کند. گفتم تا اگر نمی‌توانيد کتاب را تهيه کنيد، آنلاين بخوانيدش.

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵

نقاشی "عروسک پشت پرده"


بزرگمهر حسين‌پور، قسمت دوّم عروسک پشت پرده‌‌ی هدايت را تصوير کرده است. قسمت اوّل را هم که لابد قبلاً ديده بوديد.
کارش برايم جذاب است. هم در تصويرگری خلاقيت به خرج داده، هم در انتخاب نوع داستان سليقه. اميدوارم شاهد کارهای ديگری از او -و ديگران- در همين زمينه باشیم که جايش در حوزه‌ی هنر ما به‌غايت خالی است.

و امّا اگر بخواهم با استفاده از امکانی که وبلاگ به آدم می‌دهد بزنم به جاده‌ی خاکی و خارج از برنامه حرف بزنم، دوست دارم داستان‌هایی از هدايت را فهرست کنم که خودم از آن‌ها خیلی خوشم می‌آيد. البته سليقه‌ها در مورد کارهای هدايت متفاوت و گاه متناقض است. مثلاً يک‌سری از کارهای او را که ائمه‌ی ادبيات توی سرش می‌زنند (مثل گلشیری)، به نظر من نمونه ندارند. مثلاً در آسمان ادب امروز ايران سخت بشود کاری در حد همين عروسک پشت پرده توليد کرد، برای اين‌که ژرفای نويسنده‌ای مثل هدايت ناياب است.
من از اين‌ها خوشم می‌آيد. البته هدايت را در آينه‌ی کارهايش دوست دارم، امّا اين‌ داستان‌ها را بيش‌تر از باقی:
1- زنی که مردش را گم کرد
2- عروسک پشت پرده
3- شب‌های ورامين
4- سگ ولگرد
5- بن‌بست
6- زنده‌به‌گور
7- آبجی‌خانم
8- مرد‌ه‌خورها
9- سه‌ قطره خون
10- گرداب
11- داش آکل
12- طلب آمرزش
13- مردی که نفسش را کشت
...
مخصوصاً من به بزرگمهر پيشنهاد می‌کنم که برای کار بعدی‌اش، داستان زنی که مردش را گم کرد را به تصوير بکشد که قابل طراحی‌ست.
يک پرانتز هم باز کنم: اگر امروز نويسندگانی به ژرف‌نگری صادق هدايت نداريم يا کم داریم، اين خود دليل روشنی است که کار ادبی در ديار ما سير نزولی داشته است.

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

پاسخ به یک نقد: مختصراشاره به اثر و جهان‌بينی شاملو

انتقاد خوب را بايد پاسخ داد. تکه‌های حقيقت را اصولاً جايی غير از ميان گفت‌وگوهای سالم نمی‌شود جُست. در وبلاگ آئيل نقدی آمده به يادداشت رمانتيسمی که به مردم ما فرو شد!. من در حد بضاعت خويش سعی می‌کنم پاسخی بر آن بنگارم تا شايد ابهام‌های ايجادشده مرتفع شود.

بر خلاف ادعای نويسنده، به‌یاد نمی‌آورم که جايی گفته باشم "شعرهای شاملو را هيچ نمی‌پسندم"![1] مشکل من -بيش و پيش از هر چيز- با جهان‌بينیِ شاملو است. شعر شاملو ويترينی‌ است از انديشه‌ها‌ی سياسی-اجتماعی او و نوع برخوردش با اين مقولات. نيز روان شاعر را می‌شود در شعرش (و سخنرانی‌ها و دست‌نوشته‌هايش) رد گرفت. برای نمونه، به قطعه‌ی شبانه[2] -که از کارهای معروف شاعر است- دقّت شود:
در نيست
راه نيست
شب نيست
ماه نيست
نه روز و
نه آفتاب.
ما
بيرون زمان
ايستاده‌ايم
با دشنه‌ی تلخی
در گرده‌های‌مان.
هيچ‌کس
با هيچ‌کس
سخن نمی‌گويد
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردگان خويش
نظر می‌بنديم
با طرح خنده‌ئی،
و نوبت خود را انتظار می‌کشيم
بی‌هيچ
خنده‌ئی!
داوری در اين قطعه می‌گويد: از لحاظ صنعت شعری، شعر نسبتاً خوبی‌ است؛ ضرب‌آهنگ دارد، واژه‌ها سنجيده کنار هم چيده شده‌اند، ساده است و تصوير را واضح ارائه می‌دهد. امّا این شعر از لحاظ محتوايی چيزی نيست جز ايجاد هراس و ترويج بدگمانی. در عناصر شعری احمد شاملو نظر کنيد: "دشنه، مرده، خون، کفن، خاموشی، ظلمات، کابوس، هيچ‌کس (تنهايی و بيگانگی)، ويرانی و..." و از اين دست عناصر که برای ويران‌کردن روان هر انسانی به‌غايت کافی است! اين‌گونه شعر -به‌راستی- مخاطب را به کدام سو می‌برد؟ شعر شاملو ترجمان درد يک ملّت نيست، بل‌که کارکردش تهيیج و تشديد فلاکت آن ملّت است. آن‌چه شاملو در زندگی کرد و در شعرش گفت، تا حدّ زياد، ملغمه‌ای بود از نهيليسم ويرانگر توده‌ای، خواب‌های تحقق‌ناپذير سوسياليستی، فرصت‌طلبی، ضدّيت با ايده‌آل‌های ملّی و تزريق نفرت و نااميدی در قالب اميدواری‌های کاذب.

نويسنده مدعی‌ است "شاملو با خرافه سر ستيز داشت" (نقل به مضمون). واقعيت اين است که از حرف تا عمل فاصله‌ای‌ست گاه دست‌نيافتنی و قطعاً "با حلوا‌حلواکردن هم دهن هيچ‌کس شيرين نمی‌شود"! شاملو بعضاً خود با ارباب خرافه نشست‌‌وبرخاست داشت و در مدح‌شان شعرها سرود.[3] هم‌چنين با مبارزه‌ای دون‌کيشوت‌وار با اساطير و غرور ملّی ايرانيان و ناسزاگویی به بزرگان و جاودان‌نامان اين ملّت، خود به کوره‌ی خرافه‌پرستی سوخت رساند و در نشر کذب -با کفش‌هايی آهنين- شرکت جست. در اين زمينه سخنرانی او در دانشگاه برکلی[4] به‌يادآوردنی‌ست که با کپی‌کردن حرف‌های علی حصوری، چطور اسطوره و کهن‌الگو را با واقعيت تاریخی اشتباه گرفت و از تنيدن‌ آن‌ها -با چاشنی پرخاش و لحن چاله‌ميدانی- آش درهم‌جوشی ساخت که جز قلب و مسخ واقعيت نامی بر آن نتوان نهاد.[5] شاملو با ابزار مثلاً ديالکتيک مارکسيستی، به ارزيابی حماسه‌ی جاودان ايران شاهنامه‌ می‌نشيند و نتيجه می‌گيرد که فردوسی -يعنی انسان هزار سال پيش- "ضد زن" بوده و لابد از بيانيه‌ی حقوق بشر امروزی هم آگاهی کافی نداشته است![6] شاملو در سخنرانی خود، داستان‌های اساطيری را که فردوسی با خونِ دل خوردن سی‌ساله‌ی خويش به‌ نظم درآورده بوده -تا ملّت مغلوب و تحقیرشده‌ای را زنده کند- به سخره می‌گيرد و به وادی‌ای پا می‌گذارد که نه صلاحيت‌ علمی‌اش را داشته، نه شرافت قلمی‌اش را. و امّا غفلت سينه‌زنان حرم هوچی‌های تاريخی در اين است که نمی‌دانند دانش‌پژوه امروزی نه از روی اوهام‌بافی و گزافه‌گويی‌های مثل شاملو، که از پژوهش‌های گران‌سنگ اساتيدی چون جلال خالقی مطلق به شناخت فردوسی می‌نشيند.

یادم هست دو سال پيش، جمال ميرصادقی در گفت‌وگویی که با خبرگزاری ايلنا داشت شنيده‌ای را از شاملو بازگو کرده بود به اين شرح: جمال‌زاده نويسنده‌ی واقعی يکی‌بود، يکی‌نبود نيست؛ ظاهراً شاملو گفته بوده که جمالزاده قصه‌های اين مجموعه را از دو نويسنده‌ی عصر مشروطيت که کشته شده بودند دزديده بوده! همان موقع من در اين باره مطلبی نوشتم با عنوان نظر عجيب‌غريب احمد شاملو!. با علم به اين‌که جمالزاده پدر داستان‌نويسی مدرن فارسی و یکی‌بود، يکی‌نبود نخستين اثر ثبت‌شده در حوزه‌ی داستان کوتاه فارسی است، پس دغدغه‌ی شاملو نه نورتاباندن بر واقعيت تاریخی، که به واقع درافتادن و به ظنّی ويران‌کردن "مبدأهای فرهنگی" اين ملّت بوده است. ملّتی که مبدأهای فرهنگی و افتخارات تاريخی‌اش شکسته شد، در واقع مرده‌ی متحرکی بيش نيست. رويکرد شاملو به غزليات حافظ -و مثلاً تصحيح و به واقع دستبرد در آن- نيز جز اين نبود و جنبه‌ی ارتقادهی نداشت... که حافظ نيازی به ارتقادادن امثال شاملو ندارد.

واپسين سخن اين‌که من قصد زدن يک‌سويه‌ی شاعری به اسم احمد شاملو را ندارم، امّا آن‌چه معتقدم و به آن اصرار می‌ورزم اين است که بايستی با رويکردی تاریخی به هر شخصيت از-دست-رفته‌ی تاریخی نگريست و با رجوع به کارنامه‌ی او سره از ناسره‌اش باز شناخت. بدون اين روش و با نگاه و برخوردی صرفاً نوستالژيک و احساسی، هم‌چنان در زير سايه‌ی بت‌ها و غول‌های دست‌ساز خود دست‌وپا خواهيم زد و اين دور فرسايش و باطل را ادامه خواهيم داد...

توضيحات:
1- هرچند اگر روزی بگويم نيز اين يک حق محفوظ و سليقه و نظر شخصی‌ است.
2- شاملو، احمد. کاشفان فروتن شوکران. چاپ دوّم. تهران: انتشاراتی ابتکار، 1363.
3- برای نمونه، شعری که در رثای آل احمد گفته بود.
4- 18 فروردين 1369 = APR 08, 1990
5- شاملو در سخنرانی خود ضحاک ماردوش را به "قهرمانی انقلابی" و کاوه را به يک شارلاتان تبديل می‌کند که این خود طنز تاریخ است! هم‌چنین سخت به فردوسی می‌تازد که "ضد زن بوده" و نارواهای ديگری را هم به او می‌بندد!
6- برای خواندن نقدی خواندنی به گفته‌های شاملو: حماسه‌ی ايران به قلم دکتر جليل دوستخواه.



  • به مناسبت ششمين جايزه‌ی احسان يارشاطر به جلال خالقی مطلق

  • يک سند تاريخی: فردوسی و اهميت شاهنامه از محمّدعلی فروغی
  • دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

    در کتابفروشی

    امروز امکانی دست داد که سری به کتابفروشی بزنم. سردستی اين‌ها به چنگم آمد:
    فرهنگ ايرانی، جامعه‌ی مدنی و دغدغه‌ی دموکراسی از دکتر علی‌اکبر مهدی که نمی‌دانم کيست، شعر و فلسفه‌ی هولدرلين از مهدی استعدادی شاد، یادداشت‌های منتشرنشده‌ی سيّدمحمّد طباطبایی مربوط به مشروطيت، حقوق اساسی يعنی آداب مشروطيت دول از محمّدعلی فروغی، شخصيت تاریخی مورد علاقه‌ی من - به کوشش علی‌اصغر حق‌دار، نسيمی از علی ميرفطروس که کتابی‌ست مرجع، ضمير پنهان که خود می‌دانيد کار يونگ است، غروب بت‌ها از حضرت نيچه، تبارشناسی استبداد ايرانی ما از هوشنگ ماهرويان که عنوان دلچسبی دارد، بحران دموکراسی در مجلس اوّل به همّت غلام‌حسين ميرزاصالح - از آن کتاب‌های پيرمردی، به سوی فانوس دريایی از ويرجينيا وولف نازنين که خواندن دارد، نگاتيو اثر تازه‌ی هومن عزيزی و آدم اوّلِ کامو که جايش در هر کتابخانه‌ای‌ست.

    یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

    "هزاره های پرشکوه" نوشته داریوش احمدی؛ اثری در نقد آرای ناصر پورپيرار


    چندی‌ست در ايران کتابی منتشر شده با نام هزاره‌های پرشکوه* -نوشته‌ی داريوش احمدی- که پاسخی است به ادعاهای ناصر پورپيرار در آثارش. اين کتاب‌ ثمره‌ی کنکاش بلندمدّت نويسنده و عرق‌ريزان فکر اوست. در ايران فعلی که -شوربختانه- ميدانی شده برای عرض اندام دشمنان تاريخ و فرهنگ ما، نگارش چنين آثاری نه تنها لازم، که به‌واقع چون توزيع پادزهر انديشه‌های مسموم بين مردم -به‌ويژه جوانان- است. نويسنده در ديباچه‌‌ چنين می‌آورد:
    در طول چند سال اخير، ظهور نويسندگانی كه پيوسته و هدف‌مند، با استفاده از ادبياتی كه در آن نژادپرستی و ميهن‌ستيزی رشد فزاينده‌‌ای دارد، به انكار و تخريب ريشه‌های تمدن و فرهنگ و هويت كهن و اصيل ايرانی روي آورده‌اند، ابعاد عظيم توطئه‌ی بيگانگان جهت لطمه‌زدن به كشور و ملت ايران، و ضرورت مقابله‌ی بنيادين با چنين تحركات مخرّبی را بيش از پيش آشكار و نمايان می‌سازد.
    از سال 1379 بدين سو، نويسنده‌ای به نام ناصر پورپيرار، با انتشار مجموعه‌كتاب‌هايی با نام كلی تأملی در بنيان تاريخ ايران و از سال 1382 با راه اندازی وبلاگی بر روی شبكه‌ی اينترنت، گفتمان كمابيش جديد و بی‌سابقه‌ای را طرح و ترويج نمود كه هدف و نتيجه‌ی آن، تحريف و تخريب تاريخ و تمدن ايران، تحسين و تجليل قوم عرب، و رويارو ساختن مليت و مذهب بوده است.
    وی با بهره‌گيری از ادبيات و لحني يک‌سره پرخاش‌گرانه، موهن و خودپرستانه، و با كاربرد داستان‌پردازی، اوهام‌بافی و دروغ‌سازی، در نگارش آثار خود، به انكار كامل فرهنگ و تمدّن پربار ايران باستان و تهی‌انگاشتن آن از هرگونه دست‌آورد و افتخاری، و تخريب چهره‌ی شخصيت‌های تاريخی و علمی ايران پرداخته و باور جهانی موجود درباره‌ی پيشينه‌های غنی فرهنگی و تمدنی ايران را توهمی القا شده از سوی يهوديان و حاصل توطئه‌های سازمان‌يافته و ديرينه‌ی صاحبان كليسا و كنيسه قلمداد كرده است.
    كتاب حاضر، با اتكا به اصول و شيوه‌های علمی، به سادگی و وضوح نشان داده است نظرياتی كه ناصر پورپيرار درباره‌ی تاريخ و تمدّن و فرهنگ ايران پراكنده ساخته، در حدّی وصف‌ناپذير و شگفت‌انگيز، نامستدل و نامستند، متناقض، بی‌بنيان و خودساخته، آكنده از تخيّلات و توهمات شخصی، و مبتنی بر انديشه‌ها و پيش‌فرض‌های قوم‌پرستانه‌ است.
    *شناسه:
     احمدی، داريوش. هزاره‌های پرشکوه. تهران‌: موسسه‌ی فرهنگی-انتشاراتی گرگان، 1384.

    پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

    دو کتاب جديد از بهروز شيدا

    بهروز شيدا -منتقد و نظریهپرداز ادبی ساکن سوئد- منتقدی‌ست به‌راستی احترام‌برانگيز؛ آن‌چه از او آموخته‌ام اين‌قدر هست که کلاه از سر به احترام‌اش بردارم. تا پيش از اين، کتابخانه‌ام به چهارجلد از آثار او آراسته بود: تراژدی‌های ناتمام در قاب قدرت، از تلخی‌یِ فراق تا تقدّسِ تکليف، گمشده در فاصله‌ی دو اندوه و در سوگ آبی‌یِ آب‌ها، و امّا اينک بختيارم که به لطف و سخای نويسنده، واپسين دو-اثر او نيز به اين آراستگی افزوده: مخمل سرخ رويا و پنجره‌ای به بيشه‌ی اشاره.
    درباره‌ی اين‌دو اثر حسین پيش‌تر خواندنی نوشته که من هر چه کنم، به خوبی او نمی‌توانم از پس معرفی کتاب‌ها بربیآیم.

    ناگفته‌ نماند: از بهروز مقاله‌ای نيز در فصل‌نامه‌ی معظّم باران درآمده با عنوان پرده‌ی خونين و آواز مست با اين مضمون: فضای دهه‌ی 1340 هجری‌ی شمسی در چهار رمان فارسی و هشت فيلم بلند ايرانی؛ بنيان يک پژوهش. یادم نرود از مسعود مافان تشکر کنم که هيچ‌وقت مرا بی‌ مجله نمی‌گذارد.

    خلاصه اين‌که اگر اهل کار جدّی ادبی هستيد، آثار بهروز شيدا را حتماً در برنامه‌ی خواندن خود بگذاريد!

    پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

    اشاره به يک عنوان - در نقد ناصر پورپیرار

    کتابی به دستم رسيده است با عنوان کورش و بابل؛ نگاهی به نوشته‌های پورپيرار، نوشته‌ی هوشنگ صادقی. کتاب در 176 صفحه در سوئد و توسط نشر گامل در تابستان 2005 منتشر شده است. به گمانم اين دوّمين نقد جدّی بر ديدگاه‌های شرم آور ناصر پورپيرار است که به شکل کتاب عرضه می‌شود.
    کتاب را هنوز دست نگرفته‌ام؛ طبعاً نظری هم راجع‌به محتوايش نمی‌دهم؛ نکته‌ی قابل توجه امّا همان روی جلد کتاب نشسته است! ايرادی که به عنوان کتاب وارد است، برخورد تحقيرآميز با کسی‌ست که قرار است "نوشته‌های"ش در اين کتاب نقّادی شود. آوردن نام شخص به شکل نصفه (نام فاميل فقط) نوعی کنایه است که در فرهنگ مطبوعاتی بی‌سابقه نيست، به اين معنا که "فلانی اهميتی برای ما ندارد". امّا پرسش درست همين‌جاست که اگر "نوشته‌ها"ی (نه آثار!) اين شخص خارج از دايره‌ی توجه ماست، پس چرا به سراغ‌اش رفته‌ایم؛ چرا اين‌همه وقت صرف‌اش کرده‌ایم و واژه-به-واژه وارسيديم‌اش؟

    نفس نقد محترم است و لازم، زمانی که آداب‌اش بدانيم. فروکوبيدن طرف نقد با کنايه و زبان خارج از اصول جواب عکس می دهد. اگر کاری می‌کنیم، لااقل درست‌اش را انجام دهيم. آثار بسیار مخرب ناصر پورپیرار را باید جدی گرفت و در نقد آنها با جدیت کوشید.

    شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

    درباره‌ی "سنگام" از مهرنوش مزارعی


    سنگام اثر مهرنوش مزارعی نخستین قصه‌ از مجموعه داستان غریبهای در اتاق من* است که در فرم روایی-خاطرهنویسی با ملاط سمبلیزم نوشته شده است. این قصه را دو شخصیت می‌سازند، دو همکار، دو زن، یکی ایرانی و ديگری هندی که اولی حکایت دومی بازمی‌گوید. زن هندی (شالپا) شوهرش را از دست داده و با خاطره‌ی او -شاید بهتر است گفت در خاطره‌ی او- زندگی می‌کند. اتاق کار او پر است از عکس‌های شوهر سابقش و هر چه می‌گوید در داِیره‌ی خاطرات مشترک‌شان می‌گذرد. سپس زن با مردی دیگر آشنا می‌شود و مرد نو جایگزین قبلی می‌شود.
    نویسنده با بهره گرفتن از نام و مضمون فیلم هندی سنگام -که خود انتخابی تمثیلی است و در آن زنی در بین عشق دو مرد گیر می‌کند و جبر زندگی سرنوشت او را رقم می‌زند- به عصر حاضر و دنیای مدرن و ماشین (آمریکا) وارد می‌شود و این‌بار زنی کارمند و تحصیل‌کرده با ظاهری مستقل را در همان قالب بازسازی می‌کند. در آخر، با کمک‌گرفتن از سمبلیزم، مثلاً سنگ سیاه بار که سمبل سنگ قبر است («تصویر محوی از سان‌جی بر سنگِ سیاهِ بار افتاده بود») و همبسترشدن خیالی راوی با شوهر مرده‌ی زن هندی که در واقع "همبستری وداع" یا "آخرین بوسه" است یا نوشیدن شراب در جام‌های خیلی مخصوص شوهر (گذشتن از مرز ممنوع و خط قرمز او)، آخرین سنگر حیات ذهنی او را می‌شکند.
    تصویری که از شخصیت زن هندی در داستان ارائه می‌شود، تصویر "زن بی‌اختیار" است. شوهر هر چند مرده است، اما در جای‌جای داستان چون روحی سرگردان حضوری سلطه‌گر دارد. سانجی نماد فرهنگ سلطه‌گر و شالپا ضلع دیگر معادله و در واقع نماد سلطه‌پذیری و تابعیت است. پیرو باور به تناسخ، این فرهنگ از کالبدی به کالبدی دیگر روان است و چون موضوعی درونی است، مکان و موقعیت چندان تاثیری در تبلور آن ندارد. از این رو، هندی‌بودن شالپا و حضورش در مسیر تناسخ، خود نمودی دیگر از سمبلیزم در این داستان است.
    سنگام حکایت بازتولید ذهنیت جبرگرا و زن سنتی در مناسبات دنیای مدرن است. علاوه بر آن، نشان می‌دهد که سیطره‌ی فرهنگ چگونه می‌تواند انسان‌ها را در هر موقعیتی که باشند از اختیار تهی کند: سیطره‌ی فرهنگ چون موضوعی درونی و روان‌شناختی، جایگاه زن و مرد و موقعیت‌شان را در قبال یک‌دیگر تعیین می‌کند و تعریف هر یک را تنها در این چارچوب ممکن می‌سازد.

    *شناسه:
    مزارعی، مهرنوش؛ غریبهای در اتاق من. تهران: آهنگ دیگر، 1382.

    برداشت من
    با مهرنوش مزارعی با قصه‌ی یک فیلم خوب آشنا شدم که در فصلنامه‌ی "باران" منتشر شده بود. زبان بی‌پروا و شعور نویسندگی‌اش نظرم را گرفت. با خواندن سه مجموعه‌ی خاکستری، غرِيبه‌ای در اتاق من و کلارا و من دریافتم که علاوه بر این‌دو خصلت ادبی، ایجاز و آزمودن فرم‌های گوناگون نیز پایه‌های دیگری از کار او هستند.
    فردا ساعت 5 تا شش (به وقت شرق کانادا) با او گفت‌وگوی رادیویی دارم که می‌شود از طریق اینترنت آن را شنید.

    یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

    مختصر، در معرفی "يا مرگ يا تجدّد"

    یا مرگ یا تجدّد - ماشاالله آجودانیيا مرگ يا تجدّد*، آخرين اثر منتشرشده از ماشاالله آجودانی، تورّقی‌ست تحليلی در پاگيری و تحوّل ادبيات در دوران مشروطه. آن‌طور که در عنوان فرعی کتاب آمده، اين دفترِ، «دفتری در شعر و ادب مشروطه» است. کتاب از چهار فصل و نه بخش تشکيل می‌شود. خواننده از خلال مقالات کتاب -که «به‌مرور و طی 18 سال گذشته در ايران و خارج از ايران منتشر شده‌اند»[1]- با ارتباط تنگاتنگ و رشد موازی ادب و سياست (تفکر، فضا، نظام... سياسی) آشنا می‌شود. از لحاظ تاريخی، کتاب، نقطه‌ی آغازين ادبيات مشروطه را «25 سال آخر حکومت ناصری»[2] برمی‌شمرد. در فصلی که به "نوآوری در ادبيات مشروطه" پرداخته می‌شود، با اشاره به «یکی از ويژگی‌های تحوّل ادبيات مشروطه»[3] که «اختصار و سادگی بيش از حد زبان اين ادبيات»[4] است، رستم‌التواريخ را طليعه‌ی چنين تحوّلی می‌نامد. گذشته از آقاخان کرمانی که در کتاب «برجسته‌ترين تدوين‌کننده‌ی ناسيوناليسم ايرانی»[5] نام گرفته، به رجال سياسی چون مستشارالدّوله و ديگر اهل فکر خطّ سير مشروطه چون آخوندزاده، طالبوف، ملکم، زين‌العابدين مراغه‌ای، عشقی، قزوينی و... -و نقش نوآور آنان- نيز اشاره می‌شود. اين کتاب را می‌شود ضميمه‌ای بر ديگر تحقيق نويسنده، مشروطه‌ی ایرانی، دانست.

    *شناسه:
    آجودانی، ماشاالله. يا مرگ يا تجدّد. تهران: اختران، تابستان 1382، 300 صفحه.

    توضيحات:
    1- برگ نخست پيش‌گفتار.
    2- ص 53.
    3 و 4- ص 87.
    5- ص 121.

    پی‌نوشت:
    1- به باور من، ضعف عمده‌ی کتاب در کم‌تر پرداختن به ژورناليسم انتقادی و نيز ادبيات دراماتيک (نمايش) دوران مشروطه است. در مقابل، کتاب بيش‌تر روی شعر مشروطه تمرکز می‌کند. جا داشت که بر شاخ و برگ اين تحقيق افزوده می‌شد. نيز، نويسنده در همان چاهی سقوط می‌کند که ديگران کرده‌اند: مشروطه را جنبشی "همه‌گير" ارزيابی می‌کند که در واقع چنين نبوده است. به واقع در آن دوران، بسياری از مردم عامی ايران اصلاً از پاگيری چنين جنبشی اطلاعی نداشته‌اند و اين جنبش تنها منحصر می‌شده به بخشی از مردم پايتخت و چند نقطه‌ی ديگر؛ آن‌هايی که با حوزه‌ی انديشه و کتابت سر و کاری داشته‌اند. نه تنها مشروطه، بل‌که هيچ جنبش و انقلابی در جهان شايسته‌ی صفت "همه‌گير" نيست.
    2- موضوع کتاب، مهم و گيراست. اميد که فتح بابی بشود برای کارهای جدّی‌تر.

    سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۴

    مختصر و شخصی در باره‌ی يک رمان


    گفته‌ بودم اگر حوصله‌اش بود، همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها* را کمی چوب می‌زنم تا ببينيم چقدر خاک ازش بلند می‌شود؛ خُب الوعده وفا!
    با موضوع کتاب چندان نتوانستم ارتباط برقرار کنم. حرف اين است که از مغز نويسنده‌های مسن ما کم‌تر چيز دردخور بيرون می‌آید. لااقل من اين‌طور فکر می‌کنم. این‌ها همه‌اش در حال افتادن از سمتی از بام هستند و به خاطر آسيبی که روزگار به‌شان زده، هيچ‌جور نمی‌توانند ذهن‌شان را از دنيایی که بوی نا می‌دهد بيرون بکشند. یعنی هميشه می‌گردند چيزی را به تصوير می‌کشند و شخصيت‌هایی می‌سازند که به آدمیزاد نکشد... شايد هم همه‌ی تقصيرها گردن من است که تعارف را مدّت‌هاست خاک کرده‌ام و عقيده‌ام را اين‌قدر لخت می‌گذارم کف دست مخاطب؟ القصه؛
    به ظن من، حکايت داستان آن‌جورها دندانگير نبود. زبان‌اش را امّا بس پسنديدم. زبان کتاب "طنز تلخ" و گزنده بود که من -می‌دانيد- دوست دارم. حتا بيش‌تر از دوست‌داشتن، نوعی شيفته‌گی به آن دارم.
    پرداخت و صيقل داستان حرفه‌ای بود، چيزی که در رمان‌های فارسی يک استثناست. در رمان‌های فارسی اگر درازگويی و پرت‌پريدن هم که نبينی، کم ببينی که ايجاز را درست به کار برده باشند. يعنی گاه اين‌قدر از داستان می‌تراشند که کلاف موضوع از دست خواننده -چه بسا خود نويسنده- در می‌رود. رضا قاسمی را نويسنده‌ای يافتم که می‌داند چگونه رمان بنويسد و از فوت‌و‌فن‌های ادبی سر-در-می‌آورد. در ضمن، هنگام نوشتن کتاب، گوشه‌چشمی هم به ترجمه‌ی آن در آينده داشته. يعنی طوری نوشته که قابل ترجمه باشد. مثالی بزنم: اکثر کارهای گلشيری ارزش ترجمه ندارند، برای اين‌که خلاصه می‌شوند در تکنيک‌های زبانی و فرم‌ "دايره‌ای روايت". حتا خواننده‌ی فارسی‌زبان که از ادبيات سررشته‌ی چندانی نداشته باشد کارهايش را نمی‌تواند درست بگيرد. مثلاً نگاه کنيد به: انفجار بزرگ يا معصوم دوّم. کار رضا قاسمی از اين بابت اعتبار دارد.
    نتيجه اين‌که: در برهوت رمان فارسی، همنوايی شبانه ارکستر چوب‌ها می‌تواند جايگاهی داشته باشد.

    *شناسه:
    قاسمی، رضا. همنوايی شبانه کنسرت چوب‌ها. چاپ پنجم. تهران: اختران، 1384، 192ص.