«عقل و زبان سالم ملازم يکديگرند. زبان نه صرفاً وسيلهی بيان تفکر، که جزيی از ذات خود تفکر است. زبانی نارسا و نژند، حکايت از تفکر و عقلی پريشان دارد.»
ميلانی، عباس. تذکرةالاوليا و تجدّد. مجلّه ايرانشناسی، سال 4، ش 1، بهار 1371، ص 50.
مقدمه:
اینکه حرکتِ سیّدرضا شکراللّهی و دوستانش -چون دامون مقصودی- در پیراستن نگارش فارسی بسیار سودمند و باارزش است، چندان نیاز به تکرار و تأکیدِ همچون منی ندارد. فقط بایسته است از کنار این مهم نگذریم که: برای آنکه در جهانِ رو به پیوستگی کنونی، سهم و دستی در ادب و فرهنگ داشته باشیم، ملزم به پیريختن آيين نگارشی بابنيادی هستيم که از هر جهت يکدست، و با جهان مدرن همخوان باشد. جالب اينجاست که ما ايرانيان، با رویآوردن به نوشتن رايانهای، به حدّ قابل توجهی زبان فارسی را گسترانيده و امروزه نيز، در پالودن رسم نگارشاش با زبانهايی کليدی همچون فرانسه و اسپانيايی و آلمانی پهلو میزنيم.
خوب نوشتن و دانستن زبان يک بخش است و رعايتِ فاصلهگذاری و علامتگذاری، بخشی ديگر و مکملاش. هيچ تعهّدی نيز در کار نيست که "دبيری" آيين نگارش را تمام و کمال بداند و بهکار بندد؛ اگر دانست و بهکار بست، البته امتيازی بزرگ در کف دارد. آنچه مسلّم است، بسياری از اصول راهنمای نگارش همانا شاخصههای نگارشیيی است که پيشگامان خط رايانهای -يعنی آمريکايیها در زبان انگليسی- پیريختهاند. اينروزها فرانسویان نيز که خود مدّعی آيين نگارشاند، با وجود امتناع و صفآرايی فرهنگی در مقابل زبان انگليسی، به آيين نگارش پيراستهی انگليسی-آمريکايی (منظور علامتگذاری) -رفتهرفته- گردن مینهند. به باور اين قلم و به همين خاطر، پيروی از اين آيين (البته با الحاق و فاکتورگيری چند ويژگی زبانی در علامتگذاریها که به آن اشاره خواهد شد) و دوری از درهمآميزی ديگر سبکها و شگردها از زبانهای ديگر، پيراستگیِ آيين نگارش فارسی را حفظ و تضمين خواهد کرد. ناگفته نگذارم که از پيشتر، فصلنامهی وزينِ "ايرانشناسی" -زير نظر استاد دکتر جلال متينی و تنی چند از اساتيد برجستهی تاريخ و فرهنگ ايران- با کوششی چشمگير، الگوی قابل قبولی از آيين نگارش را ارايه کردهاند که من خود نيز از آن در اين صفحه بهره میبرم. در کنارش، کوششهای نشريهی آدينه نيز واجد اشاره است. تلاش سيّدرضا شکراللّهی و دوستانش از آنجايی که از ويژگی "تارنمايی" برخوردار است، جلوهی ديگری از کار تواند بود که ايجاد همآوايی بين آن و "ايرانشناسی" و ديگرانی که در همين زمينه میکوشند، در بالندگیاش تسريع کرده در تثبيت آيين نگارش سهم بهسزايی خواهد داشت.
ادامه دارد...
یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳
جلو قانون
نوشتهی: فرانتس کافکا*
جلو قانون دربانی ايستاده است. به اين دربان، مردی روستايی نزديک میشود و درخواست ورود به قانون را میکند. اما دربان میگويد که فعلآ نمیتواند به او اجازه ورود بدهد. مرد کمی به فکر فرو میرود و بعد میپرسد که در اين صورت آيا بعدآ اجازه ورود خواهد داشت؟ دربان میگويد: «امکانش هست، ولی نه حالا»! چون در قانون مانند هميشه باز است و دربان به کناری میرود، مرد خم میشود تا از ميان در، داخل را ببيند. وقتی دربان متوجه میشود، میخندد و میگويد: «اگر خيلی به وسوسه افتادهای، سعی کن بهرغم اينکه قدغنت کردهام داخل شوی. اما بدان که من قدرتمندم. و تازه، من دونپايهترين دربان هستم. تالاربهتالار، جلو هر در، دربانی هست، يکی از ديگری قدرتمندتر. قيافه همان سومين دربان حتی برای خود من هم تحملناپذير است». مرد روستايی انتظار چنين مشکلاتی را نداشته است؛ فکر میکند مگر قانون نبايد هميشه و برای هرکسی در دسترس باشد؟ اما حالا که دربان پوستين بهتن را دقيقتر نگاه میکند، بينی بزرگ نوک تيز و ريش تاتاری کوسه و سياه و بلند او را میبيند، ترجيح میدهد که همانجا بماند تا اجازه ورود بگيرد. دربان چارپايهای به او میدهد و میگذارد که کنار در بنشيند. مرد در آنجا مینشيند، روزها و سالها. سعی بسيار میکند که اجازه ورود بگيرد و با خواهشهايش دربان را خسته کند. دربان گهگاه از او بازپرسیهايی جزيی میکند، از موطنش و از بسياری چيزهای ديگر میپرسد، اما اينها سئوالهايی هستند از سر بیاعتنايی، از آن نوع که اربابها میپرسند، و عاقبت هر بار باز میگويد که نمیتواند به او اجازه ورود بدهد. مرد که برای سفرش چيزهای زيادی همراه آورده است، هرچه را، حتی با ارزشترين چيزها را بهکار میگيرد تا دربان را رشوهگير کند. دربان هم اگرچه همه را میپذيرد اما ضمنآ میگويد: «فقط به اين علت قبول میکنم که گمان نکنی در موردی غفلت کرده ای». طی اينهمه سال، مرد، دربان را تقريبآ بیانقطاع زير نظر میگيرد. دربانهای ديگر را فراموش میکند و اين اولين دربان را تنها مانع ورود به قانون میداند. بر بخت بد خود لعنت میفرستد، در سالهای اول بلند و بی ملاحظه، بعدها که ديگر پير شده است فقط زير لب غرولند میکند. رفتارش بچهگانه میشود و چون طی مطالعه ممتد در اين سالهای دراز ککهای يقه پوستين دربان را هم شناخته است، از ککها هم تمنا میکند کمکش کنند و دربان را از تصميمش برگردانند. عاقبت، نور چشمش ضعيف میشود و ديگر نمیداند که آيا واقعآ اطرافش تاريک میشود يا اينکه چشمهايش او را به اشتباه میاندازند. اما در اين حال، در تاريکی، به نوری خاموشی ناپذير که از در قانون به بيرون میتابد بهخوبی پی میبرد. ديگر عمر چندانی نخواهد داشت. پيش از مرگ، همه تجربههای اين مدت مديد در ذهنش به سئوالی منتهی میشوند که تا به حال از دربان نکرده است. به او اشاره میکند چون ديگر نمیتواند بدن خشکيدهاش را راست کند. دربان ناچار است کاملآ خم شود چون تفاوت قد آنها از هر جهت بهزيان روستايی تغيير کرده است. دربان میپرسد: «حالا ديگر چه را میخواهی بدانی؟ واقعآ که سير نمیشوی»! مرد میگويد: «مگر همه برای رسيدن به قانون تلاش نمیکنند؟ پس چرا در اين همهسال هيچکس جز من نخواسته است که وارد شود؟» دربان میفهمد که عمر مرد ديگر به آخر رسيده است، و برای آنکه بتواند صدايش را برای آخرينبار بهگوش او برساند نعره میزند: «از اينجا هيچکس جز تو نمیتوانست داخل شود، چون اين در فقط مختص تو بوده است. حالا من میروم و میبندمش».
*کافکا، فرانتس. جلو قانون، از مجموعهی "پزشک دهکده"، ترجمهی فرامرز بهزاد. تهران: خوارزمی، 1356.
جلو قانون دربانی ايستاده است. به اين دربان، مردی روستايی نزديک میشود و درخواست ورود به قانون را میکند. اما دربان میگويد که فعلآ نمیتواند به او اجازه ورود بدهد. مرد کمی به فکر فرو میرود و بعد میپرسد که در اين صورت آيا بعدآ اجازه ورود خواهد داشت؟ دربان میگويد: «امکانش هست، ولی نه حالا»! چون در قانون مانند هميشه باز است و دربان به کناری میرود، مرد خم میشود تا از ميان در، داخل را ببيند. وقتی دربان متوجه میشود، میخندد و میگويد: «اگر خيلی به وسوسه افتادهای، سعی کن بهرغم اينکه قدغنت کردهام داخل شوی. اما بدان که من قدرتمندم. و تازه، من دونپايهترين دربان هستم. تالاربهتالار، جلو هر در، دربانی هست، يکی از ديگری قدرتمندتر. قيافه همان سومين دربان حتی برای خود من هم تحملناپذير است». مرد روستايی انتظار چنين مشکلاتی را نداشته است؛ فکر میکند مگر قانون نبايد هميشه و برای هرکسی در دسترس باشد؟ اما حالا که دربان پوستين بهتن را دقيقتر نگاه میکند، بينی بزرگ نوک تيز و ريش تاتاری کوسه و سياه و بلند او را میبيند، ترجيح میدهد که همانجا بماند تا اجازه ورود بگيرد. دربان چارپايهای به او میدهد و میگذارد که کنار در بنشيند. مرد در آنجا مینشيند، روزها و سالها. سعی بسيار میکند که اجازه ورود بگيرد و با خواهشهايش دربان را خسته کند. دربان گهگاه از او بازپرسیهايی جزيی میکند، از موطنش و از بسياری چيزهای ديگر میپرسد، اما اينها سئوالهايی هستند از سر بیاعتنايی، از آن نوع که اربابها میپرسند، و عاقبت هر بار باز میگويد که نمیتواند به او اجازه ورود بدهد. مرد که برای سفرش چيزهای زيادی همراه آورده است، هرچه را، حتی با ارزشترين چيزها را بهکار میگيرد تا دربان را رشوهگير کند. دربان هم اگرچه همه را میپذيرد اما ضمنآ میگويد: «فقط به اين علت قبول میکنم که گمان نکنی در موردی غفلت کرده ای». طی اينهمه سال، مرد، دربان را تقريبآ بیانقطاع زير نظر میگيرد. دربانهای ديگر را فراموش میکند و اين اولين دربان را تنها مانع ورود به قانون میداند. بر بخت بد خود لعنت میفرستد، در سالهای اول بلند و بی ملاحظه، بعدها که ديگر پير شده است فقط زير لب غرولند میکند. رفتارش بچهگانه میشود و چون طی مطالعه ممتد در اين سالهای دراز ککهای يقه پوستين دربان را هم شناخته است، از ککها هم تمنا میکند کمکش کنند و دربان را از تصميمش برگردانند. عاقبت، نور چشمش ضعيف میشود و ديگر نمیداند که آيا واقعآ اطرافش تاريک میشود يا اينکه چشمهايش او را به اشتباه میاندازند. اما در اين حال، در تاريکی، به نوری خاموشی ناپذير که از در قانون به بيرون میتابد بهخوبی پی میبرد. ديگر عمر چندانی نخواهد داشت. پيش از مرگ، همه تجربههای اين مدت مديد در ذهنش به سئوالی منتهی میشوند که تا به حال از دربان نکرده است. به او اشاره میکند چون ديگر نمیتواند بدن خشکيدهاش را راست کند. دربان ناچار است کاملآ خم شود چون تفاوت قد آنها از هر جهت بهزيان روستايی تغيير کرده است. دربان میپرسد: «حالا ديگر چه را میخواهی بدانی؟ واقعآ که سير نمیشوی»! مرد میگويد: «مگر همه برای رسيدن به قانون تلاش نمیکنند؟ پس چرا در اين همهسال هيچکس جز من نخواسته است که وارد شود؟» دربان میفهمد که عمر مرد ديگر به آخر رسيده است، و برای آنکه بتواند صدايش را برای آخرينبار بهگوش او برساند نعره میزند: «از اينجا هيچکس جز تو نمیتوانست داخل شود، چون اين در فقط مختص تو بوده است. حالا من میروم و میبندمش».
*کافکا، فرانتس. جلو قانون، از مجموعهی "پزشک دهکده"، ترجمهی فرامرز بهزاد. تهران: خوارزمی، 1356.
پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۳
معرفی کتابهای سودمند
يکی از برنامههايی که برای خود گذاشتهام، معرفی کتابهای سودمند است. در کارنامهی سه ماهه اين وبلاگ، بهجز معرفی "ملاحظاتی در تاريخ ايران"[1] و گنجاندن گفتآوردهايی از آثاری چند در متنها و نامبردن از بعضی آثار در پینوشتها، بر پيشانی پارهای از يادداشتها نيز قطعه شعری نشاندم[2] تا علاوه بر بهتر رساندن پيام يادداشت و همينطور دامنزدن به نوعی "سبکگرايی"[3]، چهرههای متفاوت ادبی را نيز معرفی کرده باشم. باور براين دارم که شناساندن آثار سودمند، مشتاقان را از سردرگمی در حجم و هجوم معرکهی کتابهای رنگارنگ میرهاند و به آگاهی جمعی ياری میرساند.
کوشش در رواج کتابخوانی کار پسنديده و لازمیست که هرکس به نوبهی خود میتواند گوشهای از آنرا بگيرد. امروز که دريافتهايم در پراکندگی میپژمُريم، نيازِ رسيدن به "خرد جمعی" ارجح بر هر نيازی تواند بود. گفتن ندارد که خرد جمعی را نمیشود از جايی استخراج کرد؛ بايستی آنرا در ميان خود بالاند و پروراند... و راه بهراه انداختن جنبش فکری و دستيابی به خرد جمعی، خواندن است و انديشيدن.
توضيحات:
1- همامروز بود که متوجه شدم استاد دکتر علی ميرفطروس -با لطفی گران- معرفینامهی من بر "ملاحظاتی در تاريخ ايران" را در تارنمای وزينشان قرار داده اند. چه سرفرازیيی بزرگتر از اين که نوشته ای از من در پسند چُنين فرهيخته مردی افتد؟
2- توضيح بزودی...
3- وبلاگ چون پديدهی نوشتاری جديدی است، سبک و سياق ويژهی خود را میطلبد. همهی ما که نوشتن را جدّی می گيريم، در وبلاگ هایمان در حال آزمودن راههای نو -برای يافتن بهترين روش(ها)- هستيم.
کوشش در رواج کتابخوانی کار پسنديده و لازمیست که هرکس به نوبهی خود میتواند گوشهای از آنرا بگيرد. امروز که دريافتهايم در پراکندگی میپژمُريم، نيازِ رسيدن به "خرد جمعی" ارجح بر هر نيازی تواند بود. گفتن ندارد که خرد جمعی را نمیشود از جايی استخراج کرد؛ بايستی آنرا در ميان خود بالاند و پروراند... و راه بهراه انداختن جنبش فکری و دستيابی به خرد جمعی، خواندن است و انديشيدن.
توضيحات:
1- همامروز بود که متوجه شدم استاد دکتر علی ميرفطروس -با لطفی گران- معرفینامهی من بر "ملاحظاتی در تاريخ ايران" را در تارنمای وزينشان قرار داده اند. چه سرفرازیيی بزرگتر از اين که نوشته ای از من در پسند چُنين فرهيخته مردی افتد؟
2- توضيح بزودی...
3- وبلاگ چون پديدهی نوشتاری جديدی است، سبک و سياق ويژهی خود را میطلبد. همهی ما که نوشتن را جدّی می گيريم، در وبلاگ هایمان در حال آزمودن راههای نو -برای يافتن بهترين روش(ها)- هستيم.
شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۳
گفتگوی اخير دکتر علی ميرفطروس
دو-قسمت از گفتگويی که اينروزها از دکتر علی ميرفطروس در نيمروز و چند نشريهی ديگر منتشر شده است (و ادامه هم دارد)، حاوی چنان نکات مهمی است که الزام خواندنش را برای نسل ما دوچندان میکند. آنانی که فعّاليّتهای قلمی دکتر ميرفطروس را پی میگيرند، نيک میدانند که اين گزيدهگويیهای آگاهنده و سرشار از روشنگریِ تاريخی را نمیشود تند خواند و گذشت؛ تأملی مضاعف را میطلبد.
آنگونه که از اين دو-پاره گفتگو برمینمايد، هشدار ميرفطروس متوجه نسلیست که در معرض موجِ "ملّی-مذهبیسم" قرار گرفته است و بی شناخت ريشهای از اين پديده، به مظلومنمايیاش کشش پيدا کرده است. ديگر، در هزارتوی گفتگوها، با معنای "روشنفکر و روشنفکری" و بهطبع "روشنفکرنما" آشنا میشويم که ميرفطروس با برشمردن مثالی تاريخی چون محمّدعلی فروغی (ذکاء الملک) و گفتن از شماری از کردههايش، نشان میدهد که روشنفکر که بوده و چه عواملی باعث همچنان ناشناختهماندن خدمتگزاران ايرانزمين -چون فروغی- بوده است.
» متن گفتگو: [بخش نخست] [بخش دوّم]
7 در همين رابطه:
» معرفی کتاب "ملاحظاتی در تاريخ ايران": [+]
» "اشارهای به حوزهی دين و دولت": [+]
آنگونه که از اين دو-پاره گفتگو برمینمايد، هشدار ميرفطروس متوجه نسلیست که در معرض موجِ "ملّی-مذهبیسم" قرار گرفته است و بی شناخت ريشهای از اين پديده، به مظلومنمايیاش کشش پيدا کرده است. ديگر، در هزارتوی گفتگوها، با معنای "روشنفکر و روشنفکری" و بهطبع "روشنفکرنما" آشنا میشويم که ميرفطروس با برشمردن مثالی تاريخی چون محمّدعلی فروغی (ذکاء الملک) و گفتن از شماری از کردههايش، نشان میدهد که روشنفکر که بوده و چه عواملی باعث همچنان ناشناختهماندن خدمتگزاران ايرانزمين -چون فروغی- بوده است.
» متن گفتگو: [بخش نخست] [بخش دوّم]
7 در همين رابطه:
» معرفی کتاب "ملاحظاتی در تاريخ ايران": [+]
» "اشارهای به حوزهی دين و دولت": [+]
پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۳
اشارهای به حوزهی دين و دولت
برحذر باش که اين دست و دهن آبکشان
خانمانسوزتر از سيل فنا میباشند
صائب
دليل اينکه تفکراتی چون "ملّی-مذهبی" در جامعه پا گرفته اند اين است که تصور میشود "دين اساسآ در دل دولت جای دارد، لاجرم بايستی از درجهی دخالت آن کاست". اين تصوّر بنياداً غلط است، زيرا توأمبودن دين و دولت ريشه در بدويت دارد و ثمرهی رشد و مدنيّت "جدايی حوزهی دين از دولت" است. در همين راستا بايستی دانست: رفورم در دين وظيفهی متوليان دين است نه مردم، زيرا سببیست برای حفظ نفوذ دين. کسانی که دين را اصلاح میکنند، محبّتی در حق مردم نمیکنند؛ آنان جايگاه خود را حفظ میکنند.
وقتی خانم شيرين عبادی میگويند «دموکراسی با اسلام هيچ منافاتی ندارد» و يکی است، بهخاطر همان اعتقاد غلطی است که در بالا ذکر شد. بله، میتوان مسلمان -يا يهودی، مسيحی، بیدين يا ...- بود و در عين حال انسان دموکراتی نيز بود، امّا پذيرفتن همسانی اسلام و دموکراسی نشانهی قبول جايگاه محفوظ دين در دلِ دولت است و اصولاً چنين ديدگاهی نشانگر ناآگاهی گوينده از محتوای مقولهی "سياسی" دموکراسی است چرا که اصل دموکراسی، لائيسيته و نخستين گاماش در اين راستا، فرستادن دين به حوزهی خصوصی مردم است. به عبارتی: اگر دين در دولت دخالت کند، ديگر دموکراسیيی وجود نخواهد داشت.
برای برپايی دموکراسی، حرمتگذاری به حوزهی خصوصی مردم، حفظ شأن دين و پشتِ پا نزدن به تجربيات و دستآوردهای مدرن بشريّت، لائيسيته الزامی است.
در حاشيه:
1- هنگامی که دکتر عبدالکريم سروش در "قبض و بسط شريعت" تئوری "جمهوری دموکراتيک اسلامی" را ارائه میدهند و تيم "ايران فردا" (مهندس سحابی، يوسفی اشکوری، هدی صابر و ...) و ديگرانی چون کديور و آغاجری ديدگاههای مشابهی را مطرح میکنند، از آنجايی که دخالت دين در دولت را امری بديهی میدانند و فقط "تغيير حدود اين دخالت" مدِّ نظرشان است، هيچيک به اصل دموکراسی (جدايی دين از دولت) باور ندارند.
2- دين امری "خصوصی" و "انتخابی" است. دخالتش در دولت، هم خصوصیبودن و هم انتخابیبودنش را از بين میبرد.
7 در همين رابطه از دکتر علی ميرفطروس:
1- "برخى منظرهها و مناظرههاى فكرى در ايران امروز": [+]
2- "از «روشنفکری دينی» به آزادی و دموکراسی راه نيست! (بخش اوّل)": [+]
خانمانسوزتر از سيل فنا میباشند
صائب
دليل اينکه تفکراتی چون "ملّی-مذهبی" در جامعه پا گرفته اند اين است که تصور میشود "دين اساسآ در دل دولت جای دارد، لاجرم بايستی از درجهی دخالت آن کاست". اين تصوّر بنياداً غلط است، زيرا توأمبودن دين و دولت ريشه در بدويت دارد و ثمرهی رشد و مدنيّت "جدايی حوزهی دين از دولت" است. در همين راستا بايستی دانست: رفورم در دين وظيفهی متوليان دين است نه مردم، زيرا سببیست برای حفظ نفوذ دين. کسانی که دين را اصلاح میکنند، محبّتی در حق مردم نمیکنند؛ آنان جايگاه خود را حفظ میکنند.
وقتی خانم شيرين عبادی میگويند «دموکراسی با اسلام هيچ منافاتی ندارد» و يکی است، بهخاطر همان اعتقاد غلطی است که در بالا ذکر شد. بله، میتوان مسلمان -يا يهودی، مسيحی، بیدين يا ...- بود و در عين حال انسان دموکراتی نيز بود، امّا پذيرفتن همسانی اسلام و دموکراسی نشانهی قبول جايگاه محفوظ دين در دلِ دولت است و اصولاً چنين ديدگاهی نشانگر ناآگاهی گوينده از محتوای مقولهی "سياسی" دموکراسی است چرا که اصل دموکراسی، لائيسيته و نخستين گاماش در اين راستا، فرستادن دين به حوزهی خصوصی مردم است. به عبارتی: اگر دين در دولت دخالت کند، ديگر دموکراسیيی وجود نخواهد داشت.
برای برپايی دموکراسی، حرمتگذاری به حوزهی خصوصی مردم، حفظ شأن دين و پشتِ پا نزدن به تجربيات و دستآوردهای مدرن بشريّت، لائيسيته الزامی است.
در حاشيه:
1- هنگامی که دکتر عبدالکريم سروش در "قبض و بسط شريعت" تئوری "جمهوری دموکراتيک اسلامی" را ارائه میدهند و تيم "ايران فردا" (مهندس سحابی، يوسفی اشکوری، هدی صابر و ...) و ديگرانی چون کديور و آغاجری ديدگاههای مشابهی را مطرح میکنند، از آنجايی که دخالت دين در دولت را امری بديهی میدانند و فقط "تغيير حدود اين دخالت" مدِّ نظرشان است، هيچيک به اصل دموکراسی (جدايی دين از دولت) باور ندارند.
2- دين امری "خصوصی" و "انتخابی" است. دخالتش در دولت، هم خصوصیبودن و هم انتخابیبودنش را از بين میبرد.
7 در همين رابطه از دکتر علی ميرفطروس:
1- "برخى منظرهها و مناظرههاى فكرى در ايران امروز": [+]
2- "از «روشنفکری دينی» به آزادی و دموکراسی راه نيست! (بخش اوّل)": [+]
چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳
اشارهای به سفر شيرين عبادی
ديروز دوست عزيزی که در ايران است میگفت: «بد نيست گزارشی يا چيزکی راجع به سفر و سخنرانیهای شيرين عبادی بنويسی!» بهراستی چه بايد بنويسم؟ با احترام به خانم دکتر عبادی، از لحاظ من کارنامهی ايشان کاملآ روشن است و نيازی به زيرورو کردن ندارد.
خانم عبادی طرفدار "اصلاحات حکومتی" و در واقع "طرفدار ماندگاری جمهوری اسلامی" است. ايشان آمده اند تا اصلاحات [مرده] در قالب حکومت را توجيه کنند و نيز "سخنگوی سياست اروپا در قبال آمريکا" باشند. خوب و بدش بماند، امّا واقعيّت همين است که گفتم. شيرين عبادی بيش از آنکه فعّال اجتماعی و حقوق بشر باشد، فردی سياسی است. مثلآ در يک اظهارنظر سياسی-سوسياليستی-اسلامی می گفت «شرکت های فرامليّتی باعث فقر جهانی می شوند»، لابد چين که اينروزها به سرعت درحال بازکردن مرزهای اقتصادیاش است، میخواهد فقيرتر بشود!*يا به دولت بوش و شارون شديدآ حمله میکرد، تو گويی آمريکا و اسرائيل نه توسط دولتهای منتخب مردم، که با "ولايت مطلقه فقيه" اداره میشوند! ايشان گمان نمیکنند اينگونه حمله به جمهور مردم آمريکا و اسرائيل نوعی مداخلهی مستقيم در امور اين کشورها و توهين به شعور ايشان است؟ وظيفهی ايشان واقعآ چيست: دفاع از حقوق بشر يا جانبداری سياسی؟
به حقوق بشر در زندان گوآنتانامو (زندان اسرای طالبان و در واقع اردوگاه "حفاظت" از آنها) اعتراض شديد میکرد، تو گويی بايستی جنايتکاران جنگی را -که سالها خون مردم را در شيشه کردند و بانی پرتابِ ملّتی به هزارسال پيش شدند- در پر قو خواباند! يعنی ما در ايران زندانی سياسی نداريم، احمد باطبی و محمّدیها و عباس اميرانتظام نداريم، قتل زهرا کاظمی و قتلهای زنجيرهای رخ نداده، سيامک پورزندِ فرتوت و درحال نزع -همسر دوست و همکار ايشان مهرانگيز کار- را به تخت بيمارستان زنجير نکردهاند، موکّل ايشان دکتر ناصر زرافشان در زندان نيست و لياقت دفاع ندارد... که اين خانم سنگ جنايتکاران طالبان را به سينه می زنند؟ فرضآ کاری هم به فلاکت فعلی مردم ايران نداشته باشيم، امّا عجيب اينجاست که اين خانم کمترين اعتراضی به حقکشیهای فزاينده و نقض فراگير حقوق بشر در کشورهای اسلامی -که خود منادی حقوقِ بشری آن هستند- نکردند که هيچ، حتا اشارهای هم نکردند! لابد روسها در چچن نقل و نبات پخش میکنند يا در سودان و سومالی که هنوز بردهداری رواج دارد و دختران را ختنه میکنند، حقوق بشر بهغايت رعايت میشود و در عربستان که مجرم را در ملا عام گردن میزنند، و حتا در مالزی که کودکان را به کار اجباری میکشند، همهچيز بر وفق مراد است؟! مگر در ايران حجاب اجباری نيست، مگر زن نصفه حساب نمیشود، مگر خود ايشان را از کار قضاوت عزل و نهی نکردهاند؟ اين خانم بهتر میبود بهجای تکرار شعارهای تاريخ مصرف گذشته، کمی هم به مشکلات مردم خود و کشورهای اسلامی میپرداختند.
از لحاظ ايشان در آمريکا حقوق بشر رعايت نمیشود، تو گويی جهان اسلام مهدِ حقوق بشر است! بهراستی معيار سنجش حقوق بشر کجاست: مدنيةالنّبی صدر اسلام؟ ايشان فراموششان شده که برای چه جايزهی نوبل "صلح" گرفتهاند؛ لابد بهخاطر مبارزات حقوق بشریشان در آمريکا و نه در ايران اسلامی؟ خانم عبادی گمان کردهاند که اين تريبون فرصتیست برای نوحهسرايی بر فلاکت خيابانخوابهای نيويورک و اسرای زندان ابوغريب! نمیدانم چرا وجدان حقوق بشریِ امثال خانم عبادی وقتی که نوبت به مردم خود ما میرسد بهخواب میرود؟!
برای عراقی که رو به دموکراسی میرود، مرثيه بهراه میاندازند تو گويی عراقیها در دوران صدام در بهشت برين بودند! آخر کسی منصفانه بگويد: رفتن صدام و طالبان به ما ايرانيان ضرر زد يا سود داشت؟ برای خود عراقیها چطور؟ اين حضرات "سوسياليست" يادشان رفته چه بلايی همين عملهی صدام بر سر مردم و ميهن ما آوردند؟ چه ددمنشانه با اسرای جنگی ايرانی تا کردند؟ اگر صدام را از قدرت فرو نمیکشيدند، آيا وجود خود و خانوادهاش برای ميهن ما خطری بالقوّه محسوب نمیشد؟ آيا جنايات طالبان وجدان هر انسان آزادهای را نمیآزرد؟ بهراستی آمريکا کودک عراقی و افغانی را کشت يا صدام و طالبان؟ چه کسی به زن عراقی و افغانی تجاوز کرد؟ چرا به اينجا که میرسد، اين افراد دفاع از حقوق بشر يادشان میرود و واقعيّت را قلب میکنند؟! واقعبينی تا به اين حد سخت است؟ بحث برسر انتقامکشی نيست، امّا کاسهی داغتر از آش هم نبايد شد.
از همه بامزهتر اظهار نظر عجيبِ خانم عبادی در بارهی "پودر سياه زخم"ی بود که آمريکا در افغانستان پخش کرده است! (ياد روزنامهی حسين شريعتمداری بهخير!) جالب اينجاست که کشور "ضد حقوق بشر" آمريکا به اين خانم اين اجازه را میدهد که در خاک خودش و با استفاده از رسانههايش چنين به آن حمله کند و به نشر اکاذيب بپردازد.
...
آخر دوست نازنين، توقّع داری من چه بگويم؟
* برای مقايسهای تطبيقی جهت درک بهتر تفاوت سوسياليسم با کاپيتاليسم کافی است که به شرايط اقتصادی مهاجران ايرانی در دو کشور سوئد (سوسياليستی) و کانادا (کاپيتاليستی) رجوع کنيد. ناگفته نگذاريم: سوسياليسم -خارج از مرحلهی شعار- آنطور که میگويند بانی رفاه نيست و بهروايتی منجر به فسيلشدن انسان و کشتن تحرّک در وی میشود.
خانم عبادی طرفدار "اصلاحات حکومتی" و در واقع "طرفدار ماندگاری جمهوری اسلامی" است. ايشان آمده اند تا اصلاحات [مرده] در قالب حکومت را توجيه کنند و نيز "سخنگوی سياست اروپا در قبال آمريکا" باشند. خوب و بدش بماند، امّا واقعيّت همين است که گفتم. شيرين عبادی بيش از آنکه فعّال اجتماعی و حقوق بشر باشد، فردی سياسی است. مثلآ در يک اظهارنظر سياسی-سوسياليستی-اسلامی می گفت «شرکت های فرامليّتی باعث فقر جهانی می شوند»، لابد چين که اينروزها به سرعت درحال بازکردن مرزهای اقتصادیاش است، میخواهد فقيرتر بشود!*يا به دولت بوش و شارون شديدآ حمله میکرد، تو گويی آمريکا و اسرائيل نه توسط دولتهای منتخب مردم، که با "ولايت مطلقه فقيه" اداره میشوند! ايشان گمان نمیکنند اينگونه حمله به جمهور مردم آمريکا و اسرائيل نوعی مداخلهی مستقيم در امور اين کشورها و توهين به شعور ايشان است؟ وظيفهی ايشان واقعآ چيست: دفاع از حقوق بشر يا جانبداری سياسی؟
به حقوق بشر در زندان گوآنتانامو (زندان اسرای طالبان و در واقع اردوگاه "حفاظت" از آنها) اعتراض شديد میکرد، تو گويی بايستی جنايتکاران جنگی را -که سالها خون مردم را در شيشه کردند و بانی پرتابِ ملّتی به هزارسال پيش شدند- در پر قو خواباند! يعنی ما در ايران زندانی سياسی نداريم، احمد باطبی و محمّدیها و عباس اميرانتظام نداريم، قتل زهرا کاظمی و قتلهای زنجيرهای رخ نداده، سيامک پورزندِ فرتوت و درحال نزع -همسر دوست و همکار ايشان مهرانگيز کار- را به تخت بيمارستان زنجير نکردهاند، موکّل ايشان دکتر ناصر زرافشان در زندان نيست و لياقت دفاع ندارد... که اين خانم سنگ جنايتکاران طالبان را به سينه می زنند؟ فرضآ کاری هم به فلاکت فعلی مردم ايران نداشته باشيم، امّا عجيب اينجاست که اين خانم کمترين اعتراضی به حقکشیهای فزاينده و نقض فراگير حقوق بشر در کشورهای اسلامی -که خود منادی حقوقِ بشری آن هستند- نکردند که هيچ، حتا اشارهای هم نکردند! لابد روسها در چچن نقل و نبات پخش میکنند يا در سودان و سومالی که هنوز بردهداری رواج دارد و دختران را ختنه میکنند، حقوق بشر بهغايت رعايت میشود و در عربستان که مجرم را در ملا عام گردن میزنند، و حتا در مالزی که کودکان را به کار اجباری میکشند، همهچيز بر وفق مراد است؟! مگر در ايران حجاب اجباری نيست، مگر زن نصفه حساب نمیشود، مگر خود ايشان را از کار قضاوت عزل و نهی نکردهاند؟ اين خانم بهتر میبود بهجای تکرار شعارهای تاريخ مصرف گذشته، کمی هم به مشکلات مردم خود و کشورهای اسلامی میپرداختند.
از لحاظ ايشان در آمريکا حقوق بشر رعايت نمیشود، تو گويی جهان اسلام مهدِ حقوق بشر است! بهراستی معيار سنجش حقوق بشر کجاست: مدنيةالنّبی صدر اسلام؟ ايشان فراموششان شده که برای چه جايزهی نوبل "صلح" گرفتهاند؛ لابد بهخاطر مبارزات حقوق بشریشان در آمريکا و نه در ايران اسلامی؟ خانم عبادی گمان کردهاند که اين تريبون فرصتیست برای نوحهسرايی بر فلاکت خيابانخوابهای نيويورک و اسرای زندان ابوغريب! نمیدانم چرا وجدان حقوق بشریِ امثال خانم عبادی وقتی که نوبت به مردم خود ما میرسد بهخواب میرود؟!
برای عراقی که رو به دموکراسی میرود، مرثيه بهراه میاندازند تو گويی عراقیها در دوران صدام در بهشت برين بودند! آخر کسی منصفانه بگويد: رفتن صدام و طالبان به ما ايرانيان ضرر زد يا سود داشت؟ برای خود عراقیها چطور؟ اين حضرات "سوسياليست" يادشان رفته چه بلايی همين عملهی صدام بر سر مردم و ميهن ما آوردند؟ چه ددمنشانه با اسرای جنگی ايرانی تا کردند؟ اگر صدام را از قدرت فرو نمیکشيدند، آيا وجود خود و خانوادهاش برای ميهن ما خطری بالقوّه محسوب نمیشد؟ آيا جنايات طالبان وجدان هر انسان آزادهای را نمیآزرد؟ بهراستی آمريکا کودک عراقی و افغانی را کشت يا صدام و طالبان؟ چه کسی به زن عراقی و افغانی تجاوز کرد؟ چرا به اينجا که میرسد، اين افراد دفاع از حقوق بشر يادشان میرود و واقعيّت را قلب میکنند؟! واقعبينی تا به اين حد سخت است؟ بحث برسر انتقامکشی نيست، امّا کاسهی داغتر از آش هم نبايد شد.
از همه بامزهتر اظهار نظر عجيبِ خانم عبادی در بارهی "پودر سياه زخم"ی بود که آمريکا در افغانستان پخش کرده است! (ياد روزنامهی حسين شريعتمداری بهخير!) جالب اينجاست که کشور "ضد حقوق بشر" آمريکا به اين خانم اين اجازه را میدهد که در خاک خودش و با استفاده از رسانههايش چنين به آن حمله کند و به نشر اکاذيب بپردازد.
...
آخر دوست نازنين، توقّع داری من چه بگويم؟
* برای مقايسهای تطبيقی جهت درک بهتر تفاوت سوسياليسم با کاپيتاليسم کافی است که به شرايط اقتصادی مهاجران ايرانی در دو کشور سوئد (سوسياليستی) و کانادا (کاپيتاليستی) رجوع کنيد. ناگفته نگذاريم: سوسياليسم -خارج از مرحلهی شعار- آنطور که میگويند بانی رفاه نيست و بهروايتی منجر به فسيلشدن انسان و کشتن تحرّک در وی میشود.
یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۳
هنرِ جنايت!
"Under the wide and starry sky
Dig the grave and let me lie
زيرِ آسمان فراخ و پرستاره
گوری بکن و بگذار بيارمم"
رابرت لوييس استيونسون
دو-سه روز پيش که يادداشت "زيباییشناسی قساوت" را میخواندم، چيزهايی به سرم افتاد. روايت نويسنده از دو-رخداد اخير -يکی شکنجه در ابوغريب و ديگری سربريدن جوان آمريکايی- در عين نگاهی متفاوت، البته نوآوری محسوب نمیشد چه مرگ را تاکنون بسياری با هنر تلفيق کردهاند، هنرمندانه به تصوير کشيدهاند يا بنياد کار هنریشان را بر آن گذاردهاند، مثل قطعهی "مرگ"ِ هدايت که همه خواندهايماش یا جهانیتر از آن فيلم "Seven" که شخصی با الهامگرفتن از "هفت سمبل گناه"*، آدم میکشت و اين جنايات بسان "برچيدن نماد گناهان" جانمايهی اثر هنری او را شکل میداد! با تمام اين وجود اگر به اين مطلب توجه کنيم که اينروزها هنر نيز گاه در خدمت قدرت است و راه گسترش و تسلط اش را هموار میسازد -مثل نقش هاليوود در سياست آمريکا و جهان- آنگاه است که روايت عليرضا دوستدار را با دقّت بيشتری میخوانيم.
قصد دارم در همين رابطه يادداشتی بنويسم و از آنجا که جرقّهی اوليّه را "زيباییشناسی قساوت" در ذهنم زد، بخشهایی از آن را نيز مورد اشاره قرار خواهم داد. در اين دو روز به چند منبع سرزدم و يادداشتهايی برداشتم و ساختمان نوشته را در ذهنم پی ريختم. مانده است حس و فرصت نوشتن. اگر اين فرصت پيش آمد و هنوز انگيزهی کار در من قوی مانده بود، آنرا تقديمتان خواهم کرد.
* هفت سمبل گناه عبارتند از: شکم پرستیGluttony، کاهلی Sloth، تکبّر Pride، شهوت Lust، رشک Envy، آز Greed و خشم Anger. در اين بين عدد اساطيری يا به عبارتی مقدسِ "هفت" نيز بسی جای توجه دارد.
Dig the grave and let me lie
زيرِ آسمان فراخ و پرستاره
گوری بکن و بگذار بيارمم"
رابرت لوييس استيونسون
دو-سه روز پيش که يادداشت "زيباییشناسی قساوت" را میخواندم، چيزهايی به سرم افتاد. روايت نويسنده از دو-رخداد اخير -يکی شکنجه در ابوغريب و ديگری سربريدن جوان آمريکايی- در عين نگاهی متفاوت، البته نوآوری محسوب نمیشد چه مرگ را تاکنون بسياری با هنر تلفيق کردهاند، هنرمندانه به تصوير کشيدهاند يا بنياد کار هنریشان را بر آن گذاردهاند، مثل قطعهی "مرگ"ِ هدايت که همه خواندهايماش یا جهانیتر از آن فيلم "Seven" که شخصی با الهامگرفتن از "هفت سمبل گناه"*، آدم میکشت و اين جنايات بسان "برچيدن نماد گناهان" جانمايهی اثر هنری او را شکل میداد! با تمام اين وجود اگر به اين مطلب توجه کنيم که اينروزها هنر نيز گاه در خدمت قدرت است و راه گسترش و تسلط اش را هموار میسازد -مثل نقش هاليوود در سياست آمريکا و جهان- آنگاه است که روايت عليرضا دوستدار را با دقّت بيشتری میخوانيم.
قصد دارم در همين رابطه يادداشتی بنويسم و از آنجا که جرقّهی اوليّه را "زيباییشناسی قساوت" در ذهنم زد، بخشهایی از آن را نيز مورد اشاره قرار خواهم داد. در اين دو روز به چند منبع سرزدم و يادداشتهايی برداشتم و ساختمان نوشته را در ذهنم پی ريختم. مانده است حس و فرصت نوشتن. اگر اين فرصت پيش آمد و هنوز انگيزهی کار در من قوی مانده بود، آنرا تقديمتان خواهم کرد.
* هفت سمبل گناه عبارتند از: شکم پرستیGluttony، کاهلی Sloth، تکبّر Pride، شهوت Lust، رشک Envy، آز Greed و خشم Anger. در اين بين عدد اساطيری يا به عبارتی مقدسِ "هفت" نيز بسی جای توجه دارد.
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۳
پیآمد شکنجهی اسرای عراقی
هياهويی که از شکنجه چند اسيرِ عراقی توسط چند سرباز آمريکايی برخاست، چنين وانمود میکرد که سياست آمريکا از اين رخداد ضربهی سختی خورده و با چنان سرافکندگی، راهی جز وانهادن عنقريب ميدان درپيش روی ندارد! به گمانم با اندکی ژرفنگری در ماوقع، به نتيجهی متفاوتی برسيم. پیآمد آن رخداد چيزی نبود بهجز آنکه در دانستهی خود استوارتر شويم: شاخصهی سيستمی پويا چون نظام آمريکا اين است که در ارزيابی نهايی، حتا خطاهايش نيز به نفعش تمام میشود.
وقتی دقيق میشويم، میبينيم که نخستين گام افشاگری را خود رسانههای آمريکايی برداشتند و رخداد را بازتابی فراگير دادند. سپس بلافاصله رئيس جمهور آمريکا از کردهی آن چند سرباز عذرخواهی کرد. و بعد، -يعنی همين امروز- محاکمهشان آغاز گرديد. کشوری که در شرايط جنگی بهسر میبرد، شکنجهی روحی و تحقير اسرای دشمن را نهی میکند، عملکرد خويش را به چالش میکشد و بلافاصله در پی جبران مافات برمیآيد. اين کشور هيچگاه نگفت که درست چند روز پيش از آن، آن سربازان خطاکار ديده بودند که چگونه عراقیها همقطارانشان را شکنجه کرده، کشته، سوزانده و پایکوبان و ولولهکنان جسدها را بر زمين میکشيدند و اين موضوع بیترديد میتوانست صدمهی روحی سختی به چند جوان هيژده-نوزده سالهی دور از وطن بزند. اين کشور هيچگاه بهانه نکرد که در مدّت زمامداری صدام، چهها که بر سرِ اين مردم نياوردند -که "آن" با "اين" مقايسه شدنی نيست- و آخر سر هم وجدانِ مردم نهتنها آزرده نگشت که رأی صددرصدی نيز پيشکش صدام کرد! اين کشور نگفت... آمريکا نشان داد که شکنجه توجيهپذير نيست.
واکنش بیطرفانهی ناظران جز اين نتواند بود که سربلندی دموکراسی آمريکا در برخورد با خطاهای خويش، نه تنها براحترام ديگر مردم دنيا نسبت به اصلِ دموکراسی میافزايد، بلکه آنان را نيز خواستار برپايی چنين سيستمی میکند.
پینوشت:
1- يادمان نرود که برخورد سيستم آمريکا با قضيهی جنجالی کلينتون و مونيکا لووينسکی نيز از هميندست بود. بازتاب اين دو واقعه در درون مرزهای آمريکا نشانگر اين واقعيّت بود که وجدان مردم آمريکا بيدار است و اين خود فراخوان و تشويقی شد برای جميع وجدانهای بيداری که در يک ايدئولوژیزدايی ملّی، به سوی دستيابی به دموکراسی پيش میروند.
2- برخورد سنجيده و بهموقع مقامات آمريکايی با ماوقع، در وهلهی نخست رژيمهای سرکوبگری که با دستآويزکردن موضوع قصد گندزدايی از پروندهی خويش را داشتند خلع سلاح کرد.
وقتی دقيق میشويم، میبينيم که نخستين گام افشاگری را خود رسانههای آمريکايی برداشتند و رخداد را بازتابی فراگير دادند. سپس بلافاصله رئيس جمهور آمريکا از کردهی آن چند سرباز عذرخواهی کرد. و بعد، -يعنی همين امروز- محاکمهشان آغاز گرديد. کشوری که در شرايط جنگی بهسر میبرد، شکنجهی روحی و تحقير اسرای دشمن را نهی میکند، عملکرد خويش را به چالش میکشد و بلافاصله در پی جبران مافات برمیآيد. اين کشور هيچگاه نگفت که درست چند روز پيش از آن، آن سربازان خطاکار ديده بودند که چگونه عراقیها همقطارانشان را شکنجه کرده، کشته، سوزانده و پایکوبان و ولولهکنان جسدها را بر زمين میکشيدند و اين موضوع بیترديد میتوانست صدمهی روحی سختی به چند جوان هيژده-نوزده سالهی دور از وطن بزند. اين کشور هيچگاه بهانه نکرد که در مدّت زمامداری صدام، چهها که بر سرِ اين مردم نياوردند -که "آن" با "اين" مقايسه شدنی نيست- و آخر سر هم وجدانِ مردم نهتنها آزرده نگشت که رأی صددرصدی نيز پيشکش صدام کرد! اين کشور نگفت... آمريکا نشان داد که شکنجه توجيهپذير نيست.
واکنش بیطرفانهی ناظران جز اين نتواند بود که سربلندی دموکراسی آمريکا در برخورد با خطاهای خويش، نه تنها براحترام ديگر مردم دنيا نسبت به اصلِ دموکراسی میافزايد، بلکه آنان را نيز خواستار برپايی چنين سيستمی میکند.
پینوشت:
1- يادمان نرود که برخورد سيستم آمريکا با قضيهی جنجالی کلينتون و مونيکا لووينسکی نيز از هميندست بود. بازتاب اين دو واقعه در درون مرزهای آمريکا نشانگر اين واقعيّت بود که وجدان مردم آمريکا بيدار است و اين خود فراخوان و تشويقی شد برای جميع وجدانهای بيداری که در يک ايدئولوژیزدايی ملّی، به سوی دستيابی به دموکراسی پيش میروند.
2- برخورد سنجيده و بهموقع مقامات آمريکايی با ماوقع، در وهلهی نخست رژيمهای سرکوبگری که با دستآويزکردن موضوع قصد گندزدايی از پروندهی خويش را داشتند خلع سلاح کرد.
دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳
جان من نفرست!
در همين دنيای مجازی قرنِ بيستويکمی، بیشمار مواردی رخ میدهد که هرکدامش برای حيرانکردن انسان کافی است! مثلآ خانمی به نام مهرنوش موسوی -سردبير نشريه زنان- از ارکان حزب کمونيست کارگری، چند وقتیست که مرحمت نموده کلّ صفحات نشريه را در بستهای پيچيده به ميلباکس حقير اينجانب حواله میکنند. لازم به يادآوری نيست که ميلباکس مرحمتی عالیجناب ياهو، فقط 4 MB فضا دراختيار مستضعفين میگذارد، آنهم با هزار ناز و کرشمه. البته ناشکر نيستيم، امّا باور بفرماييد همين 4 وجب تربت پاک اينترنتی هم اغلب يکدرميان الطاف ارسالی ملّت را در ناکجاآباد سربهنيست میکند و نمیگذارد سپاسگوشان باشيم و بدتر اينکه آنها هم که باورشان نشده نامهشان نرسيده، نامهی دوّم و سوّم را با عتاب و خطاب همراه میکنند يا زير لب ناسزايی میگويند و يککاره عطای دوستی را به لقايش میبخشند!
آن بانوی بزرگوار تنها يک موردش بود! روزی اينجانب از سر آوارگی اخلاقی، خانبهخان لينکها را میپيمودم تا اينکه گذرم خورد به منزلگه باصفايی. گفتم همين که نفسی میگيرم و دست و رويی میشويم، سياحتی نيز داشته باشم در نبشته ميزبان و درحيناش، نظرکی نيز بگذارم. چشمتان روز بد نبيند: نظردادن همان و پشت سرهم نامهی "بيا آقا آپديت کرديم" همان!
تا آنجا که عقل اينجانب قد میدهد، نمیشود ملّت را با چنين روشهايی به خواندن مطالب خود واداشت. مجلهای به پُروپيمانی زنان که جای خود دارد، باور بفرماييد همين چند خط يادداشت وبلاگی را هم کسی به زور نمیخواند. اگر اين "رفقا" مخاطب کافی ندارند، لابد اشکال کار در جای ديگریست؟
رسم دنيای مجازی اين است که چنانچه کسی در تارنمايش مشترک میپذيرد، بايستی قسمتی در آن تعبيه کند تا خواستاران خود آزادانه دراش ايميل خويش را ثبت کنند. يا اگر اشتياق بيشتری برای خواندهشدن داشت میتواند نامهای به مخاطبان بفرستد و از آنان بخواهد که مشترک شوند. امّا اينکه بیاجازه، کسی را به ليست مشترکين بیافزايند و بیگسست نامهی "بيا بخوان!" برايش بفرستند، نامی بهجز مزاحمت نمیتواند داشت. در مورد نشريات رايانهای نيز رويه جز اين نيست: فقط برای خواستاران، پيوند شمارهی جديد نشريه را میفرستند، نه اينکه کل نشريه را يکجا به آدرس شخص فرستاده، باعث اشغال و مسدود شدن احتمالی پُست رايانهایاش بشوند!
به گمانم اگر برای شعور و فرديّت افراد احترام قائل شويم، بسياری از مشکلات خودبهخود حل خواهند شد...
آن بانوی بزرگوار تنها يک موردش بود! روزی اينجانب از سر آوارگی اخلاقی، خانبهخان لينکها را میپيمودم تا اينکه گذرم خورد به منزلگه باصفايی. گفتم همين که نفسی میگيرم و دست و رويی میشويم، سياحتی نيز داشته باشم در نبشته ميزبان و درحيناش، نظرکی نيز بگذارم. چشمتان روز بد نبيند: نظردادن همان و پشت سرهم نامهی "بيا آقا آپديت کرديم" همان!
تا آنجا که عقل اينجانب قد میدهد، نمیشود ملّت را با چنين روشهايی به خواندن مطالب خود واداشت. مجلهای به پُروپيمانی زنان که جای خود دارد، باور بفرماييد همين چند خط يادداشت وبلاگی را هم کسی به زور نمیخواند. اگر اين "رفقا" مخاطب کافی ندارند، لابد اشکال کار در جای ديگریست؟
رسم دنيای مجازی اين است که چنانچه کسی در تارنمايش مشترک میپذيرد، بايستی قسمتی در آن تعبيه کند تا خواستاران خود آزادانه دراش ايميل خويش را ثبت کنند. يا اگر اشتياق بيشتری برای خواندهشدن داشت میتواند نامهای به مخاطبان بفرستد و از آنان بخواهد که مشترک شوند. امّا اينکه بیاجازه، کسی را به ليست مشترکين بیافزايند و بیگسست نامهی "بيا بخوان!" برايش بفرستند، نامی بهجز مزاحمت نمیتواند داشت. در مورد نشريات رايانهای نيز رويه جز اين نيست: فقط برای خواستاران، پيوند شمارهی جديد نشريه را میفرستند، نه اينکه کل نشريه را يکجا به آدرس شخص فرستاده، باعث اشغال و مسدود شدن احتمالی پُست رايانهایاش بشوند!
به گمانم اگر برای شعور و فرديّت افراد احترام قائل شويم، بسياری از مشکلات خودبهخود حل خواهند شد...
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۳
معمم يا مکلاّ ؟! چرا فيلم مارمولک اکران شد؟
تاکنون از زوايای گوناگونی به رخدادِ "مارمولک" پرداخته شده است، گفتم شايد بد نباشد جلوهای ديگر از اين رخداد را به نظاره بنشينيم:
میگويند در جهان سرمايهداری، نقشِ هاليوود، هموارکردن جادّهیِ آينده است. يعنی مثلاً با توليد سلسله فيلمهای "رهايیبخشِ رمبو" و مشابهاش در دههی هشتاد و نود، ذهنيّت کودک غربی را برای آينده چنان شکل میدهند که حملهی آمريکا به افغانستان، عراق و ... را به زمانش پذيرا باشد. امروز نيز بازار بازیهای کامپيوتریای داغ است که جنگوگريز سربازان آمريکايی و "اشرار" در خيابانهای خاورميانه را نمايش می دهد!
در ايران با دوگونه تحوّل مواجهيم: تحوّل پشت درهای بسته و حکومتی و تحوّلی که مردم بانی آنند. آنچه که پشت درهای بسته است، البته، بیتأثير از جوّ و سياست جهانی و فشارهای مردمی نيست، امّا بر محور و به تصميم دست اندرکاران نظام بهوقوع میپيوندد. برای مثال، ما سيرِ تحوّلِ منجر به دوّم خرداد را شاهد بوديم که متأثر از "جنبش" دوّم خرداد، جنبش دانشجويی، "جبههی حکومتی دوّم خرداد" و هم ديگر نيروهايی بود که در آن نقش داشتند. با اين وجود، درمقابلِ هم قراردادن حجتالاسلام خاتمی با سه حريف "تابلو"ی دست راستی و بازتاب محبوبيّت متعاقباش برای آقای خاتمی مقطعی نبود که مردم در آن دست داشته باشند. اينک ما شاهد توليد نوعی از فيلم هستيم که مستقيماً دست بر چشم اسفنديار نظام حاکم میگذارد و آشکارا چالش خواستهای قديمی و ملّی با اقتدار نظام را به ميان میکشد. به آغاز، نيز میبينيم که با "ممنوعيّتی نمادين"، مارمولک را به دهانها میاندازند و همهکس را تشنه و شيفتهی ديدنش. با درنظر گرفتن اين واقعيّت که اجازهی توليد، توليد، پخش و آن ممنوعيّت نمادين جملگی در حوزهی قدرت نظام و در يَد اجرايی ارگانی حکومتی بوده است، آيا نبايد برآوردمان اين باشد که بهزودی شاهد تحوّلی از درون و ظهور پديدهی "آخوند مکلاّ" بر جای معمم خواهيم بود؟
اينکه چه فشارها از چه ناحيهای (هايی) رژيم تحوّلناپذير جمهوری اسلامی را به تندادن به چنين تحوّلی واداشته خود به خوبی میدانيد و نياز به بازگويی ندارد. به هرروی، سيستمی پويا و ماندگار است که به اصل "سازگاری" وفادار باشد.
میگويند در جهان سرمايهداری، نقشِ هاليوود، هموارکردن جادّهیِ آينده است. يعنی مثلاً با توليد سلسله فيلمهای "رهايیبخشِ رمبو" و مشابهاش در دههی هشتاد و نود، ذهنيّت کودک غربی را برای آينده چنان شکل میدهند که حملهی آمريکا به افغانستان، عراق و ... را به زمانش پذيرا باشد. امروز نيز بازار بازیهای کامپيوتریای داغ است که جنگوگريز سربازان آمريکايی و "اشرار" در خيابانهای خاورميانه را نمايش می دهد!
در ايران با دوگونه تحوّل مواجهيم: تحوّل پشت درهای بسته و حکومتی و تحوّلی که مردم بانی آنند. آنچه که پشت درهای بسته است، البته، بیتأثير از جوّ و سياست جهانی و فشارهای مردمی نيست، امّا بر محور و به تصميم دست اندرکاران نظام بهوقوع میپيوندد. برای مثال، ما سيرِ تحوّلِ منجر به دوّم خرداد را شاهد بوديم که متأثر از "جنبش" دوّم خرداد، جنبش دانشجويی، "جبههی حکومتی دوّم خرداد" و هم ديگر نيروهايی بود که در آن نقش داشتند. با اين وجود، درمقابلِ هم قراردادن حجتالاسلام خاتمی با سه حريف "تابلو"ی دست راستی و بازتاب محبوبيّت متعاقباش برای آقای خاتمی مقطعی نبود که مردم در آن دست داشته باشند. اينک ما شاهد توليد نوعی از فيلم هستيم که مستقيماً دست بر چشم اسفنديار نظام حاکم میگذارد و آشکارا چالش خواستهای قديمی و ملّی با اقتدار نظام را به ميان میکشد. به آغاز، نيز میبينيم که با "ممنوعيّتی نمادين"، مارمولک را به دهانها میاندازند و همهکس را تشنه و شيفتهی ديدنش. با درنظر گرفتن اين واقعيّت که اجازهی توليد، توليد، پخش و آن ممنوعيّت نمادين جملگی در حوزهی قدرت نظام و در يَد اجرايی ارگانی حکومتی بوده است، آيا نبايد برآوردمان اين باشد که بهزودی شاهد تحوّلی از درون و ظهور پديدهی "آخوند مکلاّ" بر جای معمم خواهيم بود؟
اينکه چه فشارها از چه ناحيهای (هايی) رژيم تحوّلناپذير جمهوری اسلامی را به تندادن به چنين تحوّلی واداشته خود به خوبی میدانيد و نياز به بازگويی ندارد. به هرروی، سيستمی پويا و ماندگار است که به اصل "سازگاری" وفادار باشد.
شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۳
آنچه که احسان شريعتی در پیاش است
پسر کو ندارد نشان از پدر
امّا:
It has no future but itself
Its infinite realms contain
Its past, enlightened to perceive
New periods of pain *
برداشت من از نحوهی علمکرد آقای احسان شريعتی در تارنمایشان و نيز سخنرانی سال گذشتهشان در تورنتو اين است که ايشان بيش از آنکه در پی معرفی انديشهی مرحوم دکترعلی شريعتی باشند، قصد "صفآرايی" دارند. نخست بگويم احسان خودآگاهانه خود را زير سايهی سنگين پدر قرار داده است و مدعی ارائهی تفکر جديدی هم نيست. برآورد من از احسان، نشستناش بر مسند "وکيل مدافع" پدر است که اين البته حق هر فرزندی تواند بود.
يادآور شديم که بسياری دکتر شريعتی را تئوريسين انقلاب اسلامی میدانند. اين ايده در جای خود محفوظ و قابل بحث است، امّا توجه داشته باشيم برای من و شمايی که نسبتی با دکترشريعتی نداريم، تبعات قضاوت شدنش نيز گزندآلود نخواهد بود امّا برای احسان شريعتی چطور؟ بهعبارتی، اگر احسان شريعتی امروز از کارنامهی پدر چنين دفاع میکند، به اين دليل قابل لمس است که "پدرش را مسبب وضعيّت موجود نمیداند". احسان در تارنمای خود فضايی ايجاد کرده است بسيار باز و چندآوايی و در سخنرانیاش نيز معرّف انسانی دموکرات بود، امّا پرسش اينجاست: در قرن بيستويکم فرزندان تا چه حد ميراثدار فکری پدران خويش هستند (بايد باشند)؟ گفتار پدر، چه مسئوليّتی برای پسر میآفريند؟ به اين پرسشها بايستی با آگاهی کامل به جو و فرهنگ ايران امروز پاسخ داد و از هرگونه مقايسهی تطبيقی با فضای حاکم بر جهان مدرن پرهيز کرد.
پینوشت:
1- مدّعی نيستم که احسان شريعتی به آنچه میگويد باور ندارد و صرفاً نقشاش دفاع احساسی از پدر و توجيه کارنامهی سياسی-فرهنگی او -برای تبرئهی خود(و پدر)- است. از آنجايی که ايشان خود درون اين دايره است، تمامی تلاشهايش میتواند بر محور باوری راسخ به مکتب شريعتيسم باشد.
2- در اينجاست که اهميّت کار ابراهيم نبوی -چه از لحاظ اخلاقی و چه از لحاظ رشد فکری- بيش از پيش نمايان میشود. ابراهيم نيز فرزند معنوی دکتر شريعتی است، امّا با بازنگری خردگرايانه در گذشته و تحوّل در خويش، واقعيّت را فدای روابط "پدر-فرزندی" نمیکند و صفآرايی را بیمورد میداند و به شريعتی بهعنوان شخصيّتی تاريخی مینگرد؛ بدون تعصّب. به هر تقدير، احسان و ابراهيم دو-وضعيّت جداگانه دارند.
3- خانمی "منتقد" از طرفداران دکترشريعتی، ابراهيم نبوی را چنين خطاب قرار میدهند: «...يک دروغ را بر ايشان [ابراهيم نبوی] نمیبخشم و آن نسبت ناروای "استبداد" دادن به آموزگاری است[=دکتر شريعتی] که آرمان "آزادی" خشتِ اول و شرط ورود به "مکتبِ" او بود و آنکو اين ندانست هيچ از آن مرام نآموخت!»
امّا بر خلاف نظر "رمانتيک" منتقد محترم، خود دکتر شريعتی نظری کاملاً متفاوت راجعبه دموکراسی و شعورِ جمعی داشت. به اين گفتآورد از دکتر توجه کنيد: «تودههای عوام مقلّدِ منحط و بندهواری که رأیشان را به يک سواریخوردن يا يک شکم آب گوشت میفروشند، شايستهء دموکراسی نيستند. آرای گوسفندها و رأسها [=الاغها] ارزشی ندارد، رهبری نمیتواند زادهء آرای عوام و برآمده از متن تودهء منحط باشد.»
4- آن بخش از وصيّتنامهی دکتر شريعتی که به "چگونگی آيندهی پسرش" اختصاص دارد و "توقع پدر از پسر" را به نمايش میگذارد، از لحاظ روانی در روند شکلگيری ايستارهای فکری احسان بیتأثير نبوده است. بهواقع پدر راه را -تمام و کمال- جلوی پای پسرش میگذارد و او را "در مقابل و در مرحلهی کار انجام شده" قرار میدهد. گسستن ِ چنين بندی، کاریست کارستان!
پینوشت 2:
1- به جد در شگفتام که هرگاه در هرجا پای نقد شريعتيسم و ملّی-مذهبیها به ميان میآيد، بلافاصله سروکلهی امضايی نصفه ذيل ِ«دکتر ي-علوي پژوهشگر دانشگاه» نيز پيدا میشود؛ استاد دانشگاهی که قواعد را "قوائد" مینويسد![+] البته از اينکه اين "استاد" اينگونه خويشتن را تحويل میگيرند -به خاطر وفور موارد مشابه- به حيرت نمیافتيم (لابد وقتی اسم خودشان را میشنوند، جلوی پای خودشان به احترام برمیخيزند!) چه در فضای مملکتی که داشتن هر مدرک دانشگاهی جواز ورود به تمامی عرصهها -هر چند بیربط با آن مدرک- محسوب میشود و اصولآ داشتن مدرک دانشگاهی حکم ايستادن بر قلّهی تمام دانشهاست، پرسيدن ندارد که رشتهی اين "استاد" که چيزی در مايههای اقتصاد يا آمار است، چه ربطی میتواند به علوم انسانی و تاريخ و سياست داشته باشد که اينگونه ايشان سرشار از اظهار فضل خود را در همهی اين رشتهها صاحبنظر معرفی میکنند و برفرق هر نوشتهای به تأکيد مهر میزنند "پژوهشگر دانشگاه" گويی در جايی معلّم دانشگاه بودن حکم علاّمهگی دهر و آگاهی کامل به تمامی معارف و علوم و فنون عالم است! به هر روی ترديدی نداريم که بد دفاع کردن از موضوعی، بدفرجام است و خسراناش اغلب جبران ناپذير. اين اشارتی بود تا احسان که اينجا را میخواند، به هوش باشد و دامن از هرچه بوی نا میدهد برکشد که بوی سوختگی سوختگان سياسی، خرد آزار است و بسی آيندهسوز.
* گزيدهای از "رازِ درد" The Mystery of Pain ، سرودهی شاعر فقيد قرن نوزدهم آمريکا Emily Dickinson.
امّا:
It has no future but itself
Its infinite realms contain
Its past, enlightened to perceive
New periods of pain *
برداشت من از نحوهی علمکرد آقای احسان شريعتی در تارنمایشان و نيز سخنرانی سال گذشتهشان در تورنتو اين است که ايشان بيش از آنکه در پی معرفی انديشهی مرحوم دکترعلی شريعتی باشند، قصد "صفآرايی" دارند. نخست بگويم احسان خودآگاهانه خود را زير سايهی سنگين پدر قرار داده است و مدعی ارائهی تفکر جديدی هم نيست. برآورد من از احسان، نشستناش بر مسند "وکيل مدافع" پدر است که اين البته حق هر فرزندی تواند بود.
يادآور شديم که بسياری دکتر شريعتی را تئوريسين انقلاب اسلامی میدانند. اين ايده در جای خود محفوظ و قابل بحث است، امّا توجه داشته باشيم برای من و شمايی که نسبتی با دکترشريعتی نداريم، تبعات قضاوت شدنش نيز گزندآلود نخواهد بود امّا برای احسان شريعتی چطور؟ بهعبارتی، اگر احسان شريعتی امروز از کارنامهی پدر چنين دفاع میکند، به اين دليل قابل لمس است که "پدرش را مسبب وضعيّت موجود نمیداند". احسان در تارنمای خود فضايی ايجاد کرده است بسيار باز و چندآوايی و در سخنرانیاش نيز معرّف انسانی دموکرات بود، امّا پرسش اينجاست: در قرن بيستويکم فرزندان تا چه حد ميراثدار فکری پدران خويش هستند (بايد باشند)؟ گفتار پدر، چه مسئوليّتی برای پسر میآفريند؟ به اين پرسشها بايستی با آگاهی کامل به جو و فرهنگ ايران امروز پاسخ داد و از هرگونه مقايسهی تطبيقی با فضای حاکم بر جهان مدرن پرهيز کرد.
پینوشت:
1- مدّعی نيستم که احسان شريعتی به آنچه میگويد باور ندارد و صرفاً نقشاش دفاع احساسی از پدر و توجيه کارنامهی سياسی-فرهنگی او -برای تبرئهی خود(و پدر)- است. از آنجايی که ايشان خود درون اين دايره است، تمامی تلاشهايش میتواند بر محور باوری راسخ به مکتب شريعتيسم باشد.
2- در اينجاست که اهميّت کار ابراهيم نبوی -چه از لحاظ اخلاقی و چه از لحاظ رشد فکری- بيش از پيش نمايان میشود. ابراهيم نيز فرزند معنوی دکتر شريعتی است، امّا با بازنگری خردگرايانه در گذشته و تحوّل در خويش، واقعيّت را فدای روابط "پدر-فرزندی" نمیکند و صفآرايی را بیمورد میداند و به شريعتی بهعنوان شخصيّتی تاريخی مینگرد؛ بدون تعصّب. به هر تقدير، احسان و ابراهيم دو-وضعيّت جداگانه دارند.
3- خانمی "منتقد" از طرفداران دکترشريعتی، ابراهيم نبوی را چنين خطاب قرار میدهند: «...يک دروغ را بر ايشان [ابراهيم نبوی] نمیبخشم و آن نسبت ناروای "استبداد" دادن به آموزگاری است[=دکتر شريعتی] که آرمان "آزادی" خشتِ اول و شرط ورود به "مکتبِ" او بود و آنکو اين ندانست هيچ از آن مرام نآموخت!»
امّا بر خلاف نظر "رمانتيک" منتقد محترم، خود دکتر شريعتی نظری کاملاً متفاوت راجعبه دموکراسی و شعورِ جمعی داشت. به اين گفتآورد از دکتر توجه کنيد: «تودههای عوام مقلّدِ منحط و بندهواری که رأیشان را به يک سواریخوردن يا يک شکم آب گوشت میفروشند، شايستهء دموکراسی نيستند. آرای گوسفندها و رأسها [=الاغها] ارزشی ندارد، رهبری نمیتواند زادهء آرای عوام و برآمده از متن تودهء منحط باشد.»
4- آن بخش از وصيّتنامهی دکتر شريعتی که به "چگونگی آيندهی پسرش" اختصاص دارد و "توقع پدر از پسر" را به نمايش میگذارد، از لحاظ روانی در روند شکلگيری ايستارهای فکری احسان بیتأثير نبوده است. بهواقع پدر راه را -تمام و کمال- جلوی پای پسرش میگذارد و او را "در مقابل و در مرحلهی کار انجام شده" قرار میدهد. گسستن ِ چنين بندی، کاریست کارستان!
پینوشت 2:
1- به جد در شگفتام که هرگاه در هرجا پای نقد شريعتيسم و ملّی-مذهبیها به ميان میآيد، بلافاصله سروکلهی امضايی نصفه ذيل ِ«دکتر ي-علوي پژوهشگر دانشگاه» نيز پيدا میشود؛ استاد دانشگاهی که قواعد را "قوائد" مینويسد![+] البته از اينکه اين "استاد" اينگونه خويشتن را تحويل میگيرند -به خاطر وفور موارد مشابه- به حيرت نمیافتيم (لابد وقتی اسم خودشان را میشنوند، جلوی پای خودشان به احترام برمیخيزند!) چه در فضای مملکتی که داشتن هر مدرک دانشگاهی جواز ورود به تمامی عرصهها -هر چند بیربط با آن مدرک- محسوب میشود و اصولآ داشتن مدرک دانشگاهی حکم ايستادن بر قلّهی تمام دانشهاست، پرسيدن ندارد که رشتهی اين "استاد" که چيزی در مايههای اقتصاد يا آمار است، چه ربطی میتواند به علوم انسانی و تاريخ و سياست داشته باشد که اينگونه ايشان سرشار از اظهار فضل خود را در همهی اين رشتهها صاحبنظر معرفی میکنند و برفرق هر نوشتهای به تأکيد مهر میزنند "پژوهشگر دانشگاه" گويی در جايی معلّم دانشگاه بودن حکم علاّمهگی دهر و آگاهی کامل به تمامی معارف و علوم و فنون عالم است! به هر روی ترديدی نداريم که بد دفاع کردن از موضوعی، بدفرجام است و خسراناش اغلب جبران ناپذير. اين اشارتی بود تا احسان که اينجا را میخواند، به هوش باشد و دامن از هرچه بوی نا میدهد برکشد که بوی سوختگی سوختگان سياسی، خرد آزار است و بسی آيندهسوز.
* گزيدهای از "رازِ درد" The Mystery of Pain ، سرودهی شاعر فقيد قرن نوزدهم آمريکا Emily Dickinson.
اشتراک در:
پستها (Atom)