‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانک. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانک. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۷

تصویر هشت: دراماکویین!*

یک داستانک نوشته مجید زهری

گرم سلام کرد و گفت اسمش نادر است و با زنش مشکل دارد! با گفتن همین یک جمله، من را به اعماق زندگی خصوصی‎اش پرتاب کرد
- "بیست سال در امارات مهندسی می‎کردم ولی ناکس ها حقم را خوردند. رو همین حساب مجبور شدم بیام اینجا! خلاصه این چیزی که الان می‎بینی من نیستم!"
- "خیر قربان، اصلاً قصد قضاوت نداشتم!"
- "اینجا آقا کشور زن‎هاست. من و شما ول معطلیم! باور می‎کنی من روی مبل می‎خوابم؟"
- "چرا آخه؟"
- "زنم اون یکی اتاق خواب را داده به پسر لندهورم که هر چی پول پاش ریختم درس نخوند. رو تخت خودشم راهم نمیده. مثل خر کار می‎کنم می‎ریزم تو شیکم این دو تا آدم بیکاره، آخر سرم باید رو مبل بخوابم؛ انصافاً سزاواره؟"
- "ولی…"
- "برادرش اینا می‎خواستن بیان بازدید، با این دست‎تنگی منو فرستاد گوشت تازه گوسفند بخرم. خورشت طوری پر گوشت بود که باید اون وسط دنبال لوبیا می‎گشتی! شب هم شستن ظرف‎ها افتاد گردن من…"
- "خب اینطور که نمی‎شه زندگی کرد؟"
- "منم همینو میگم! تو این 53 سال که از عمرم می‎ره، سی سالش را جون کنده‎ام تا یک چیزی واسه‎ی خودم درست کنم که مثلاً دلم بهش خود باشه، ولی حالا افتادم به حمالی تو این فروشگاه و شدم برده‎ی دو تا موجود به درد نخور. راستی یادم رفت بهت بگم!"
- "چی رو؟"
- "یک دوستی داره این زن من که بدجور روش نفوذ داره. مدت‎ها رفت تو جلدش که اینم آخه شد شوهر که تو داری، تا این‎که بالاخره زنم را هوایی کرد که طلاقش را از من بگیره."
- "متوجه منظورت نمی‎شم؟"
- "آره، الان یکسالی می‎شه که طلاق گرفتیم."
- "طلاق گرفتین، بازم دارید با هم زندگی می کنین؟"
- "آره دیگه، اینم از شرایط زن سالاری این کشوره که به آدم تحمیل میشه!"

همین‎طور که داشتم در گیجی گفته‎های نادر پرسه می‎زدم تا یکجوری توی ذهنم معنی‎اش کنم، یک زوج میان‎سال ایرانی نزدیک شدند و نادر بلافاصله رفت به سمت‎شان و گرم سلام کرد. چند لحظه‎ای آن‎جا ایستادم و بعد که دیدم سرش حسابی گرم آنهاست خداحافظی کردم، اما انگار صدایم را اصلاً نشنید...


*شاید بهترین ترجمه برای "دراماکویین" آیینه‎ی دق باشد یا کسی که دنبال گوش و سنگ صبور می‎گردد تا از زمین و زمان شکایت کند و چیزی در این مایه‎ها.
پ ن: این داستانک از مجموعه‎ی "تصویرها" است که تا الان شماره‎شان از بیست هم گذشته است. این داستانک‎ها در پیرامون ارتباط -یا بهتر است گفت تقابل- مهاجر ایرانی اغلب جدید است با تورنتو. نه همه، اما بعضی.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

تصویر شش

تیرگان تورنتو

طوری به نیمه‌ی دوم شعرخوانی مهشید امیرشاهی وارد می‌شوم که سکوتم را به تاخیرم ببخشد.
با این‌که ایستانده‌اندش، باز میز از سینه‌اش بالا می‌زند! در ته سالن، درست بیخ گوش من، سه‌پایه‌ی دوربین علم است و کسی پشت‌اش.
برعکس باقی جلسات ایرانی‌ها، این‌یکی سر موعد است و سالن پر. تپق‌زدن بلندگو و پخش که صدای نیمه‌جان را به سختی به اولین ردیف صندلی‌ها می‌رساند اما سرشار است از رسم ایرانی!
...
بخشی از داستانی که خوانده می‌شود و قطعه شعری و عجله در اعلام پایان برنامه... و فیلمبرداری که دیگر برای سخنران بعدی آماده شده است!

:: خاستگاه: «دیدار با مهشید امیرشاهی»
:: باقی تصویرها: [در کتابفروشی] و بقیه [این‌جا]

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

کلاف زندگی...

خیلی وقت‌ها، کلاف بازیگوش زندگی راحت از دست‌مان سر می‌خورد و ما را در پی‌اش می‌دواند. هر چه تند بدوی، او مارپیچان و با کرشمه خود به دست‌ات می‌مالد، و باز می‌گریزد! ... و روزی دوان از پس روزی دیگر... و باز، آغاز...

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

شب و برف و جاده

از 401 که به سمت شرق می‌رانی، بعد از يانگ، آن چند "قله"‌ی آتش-به‌-سر که سر به آسمان سائيده‌اند، آتشفشانی را می‌مانند که به جای گدازه، نور به آسمان می‌پاشد. زمین زیر پای قله‌ها، نرم‌نرمک تن به سپیدی می‌دهد. شهر است و ساختمان‌ها و خیابان‌هایش... و مردمانش.
رقص کریستال‌های سپید بر پشت‌صحنه‌ی سیاه، حواس را از جاده می‌دزدد. می‌خواهی همین‌طور بروی و بروی... تا از درز پرده‌ی سیاه نور به داخل بزند و صحنه‌ی بعد را ببینی که تا چشم کار می‌کند سپید است و تو...، تویی یکی از بازیگرانش.
...

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷

تصویر پنج

در کتابفروشی

«آن بسته سی‌دی را دارید که دعای رمضان دارد؟ همان که ذبیحی خوانده؟»
مجموعه‌ی شش‌تایی را برایش می‌آورد. از چشمان مرد برقی می‌جهد! دست توی جیب می‌کند و قیمت می‌پرسد. می‌شنود شصت دلار! با چابکی‌ای که از مشتری کتابفروشی انتظار نمی‌رود، سه‌تا بیست دلاری تانخورده از کیف می‌کشد بیرون و می‌گذارد روی پیشخوان.
مرد چهل‌ساله می‌زند، با موهای مشکی‌کرده‌ی آنکادر، لباس اتوکشیده و صورت تراشیده؛ نصف شیشه عطر هم روی خودش خالی کرده است! با سرخوشی بیست‌سال جوان‌تر از خودش می‌گوید: «این روزها اوضاع طوریه که آدم روش نمی‌شه از مغازه‌ها از این چیزها بخواد! مخصوصاً این‌جا تو بلاد کافرستان که تظاهر به بی‌دینی یک‌جور فخرفروشیه و مد روز؛ انگاری هیچ‌وقت هم قرار نیست کهنه بشه
فروشنده -طوری که خریدار نبیند- به من چشمکی می‌زند و کوتاه می‌گوید: «نه آقا، این حرف‌ها چیه
مرد که بیرون می‌رود، طوفان خنده است که کتابفرشی را پر می‌کند...



  • باقی "تصویر"ها:
  • [+]

    چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۷

    عمیق و عمیق‌تر...

    تمام عمر دست‌وپا می‌زنیم که "عمیق‌تر" شویم و به خیال خود "عمیق بیاندیشیم"، ولی غافل که عمق‌گرفتن، فقط ما را از رسیدن به سطح آب و نفسی تازه کردن در هوای سالم دور -و بهتر است گفت دورتر- می‌کند! ما مردمان عمیق، با دست خود خوشبختی را در عمیق‌ترین چاله‌ی دنیا مدفون می‌کنیم و با خاطره‌اش خوشیم که "شاهکار" کرده‌ایم و از آن خاطره‌، تاریخ‌ها به تخیل قلم می‌آوریم و به هنر ناکرده‌ی خویش -تا عمر هست- دل خوش می‌کنیم. ما اما هر لحظه‌ پس از لحظه‌ا‌ی تلف‌شده، بیش و بیش‌تر به عمق منجلاب می‌رویم؛ ما سرازیرشده‌گان به منجلاب عمق... ما عمیق‌ترین عمیقان عالم...
    از نوشته های یک نویسنده درگذشته!

    شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷

    تصویر چهار

    جلوی پیشخوان

    درست پشت من ایستاده‌اند. دختر بلندبالا، شاید 25 ساله، با طرحی شرقی. پسر سیاهپوست.
    دست پسر تمام مدّت از پشت توی شلوار دختر است. هر چند لحظه مکثی، نخودی‌خندیدن دختر را پاره می‌کند. گاهی دختر صورت برمی‌گرداند و با شیطنت تکانکی می‌خورد.
    جلوی پیشخوان، لهجه‌ی ایرانی من تلنگری به دختر می‌زند و کمی خودش را جمع‌وجور می‌کند... تلنگر امّا چیزی بیش از "تلنگر" نیست. از زمانی که فروشنده خرید من را از دستگاه ردمی‌کند تا لحظه‌ای که چند سکه‌ی باقی پولم را توی دستم می‌گذارد، اخم دختر است که بر من می‌بارد و پشتم را می‌سوزاند!



  • باقی تصویرها: [1][2][3]

  • یادآوری: "تصویرها" مجموعه‌ی داستان، یا بهتر است گفت داستانکی است که از چندی پیش نگاشته‌ام و بر تعدادشان نیز افزوده می‌شود. این‌ها روی مسئله‌ی مهاجرین ایرانی کانادا -بالاخص شهر تورنتو- تمرکز دارند.
  • پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

    تصویر سه

    - «اه اه! خاک تو سرت که خوک می‌خوری!»
    پیداکردن صاحب صدا سخت نیست. درست دوقدمی‌ام است.
    تا کلمات فارسی‌اش -مثل قطب منفی آهن‌ربا- گردنم را می‌چرخاند، رویش را از تعجبِ چشم‌هام می‌دزدد و سمت دخترش صورت می‌گیرد. زنی است که عمرش پنجاه را نشانه گرفته، امّا آرایش غلیظ‌اش به سن دهن‌کجی می‌کند. بی‌پروا لباس پوشیده تا جوان‌تر بزند، ولی حضور دختر تقريباً سی‌ساله‌اش همه چيز را لو می‌دهد! رايحه‌ی عطر او که سنگینی بوی فروشگاه مواد غذایی را عقب زده، باز مانع نمی‌شود که در عبوسی چهر‌ه‌اش دقیق نشوی.
    دستم که بسته‌ی Bacon را مشت کرده، همان‌جا منجمد مانده است. خودم را پیدا می‌کنم. گوشت را می‌گذارم در سبد، به اضافه‌ی تکّه‌ای Ham.
    یک‌ربع بعد، در ردیف صندوق‌دارها، چند صف آن‌طرف‌تر، چپ‌چپ‌نگاه‌کردن مادر و دختر با چاشنی خودخوری و بازوبسته‌شدن اخم پیشانی، می‌گوید که هنوز حرف بر سر حرام‌خوری من است...


  • یک - دو
  • سه‌شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۶

    تصویر دو

    می‌خواهم پول آبجوها را بپردازم که باز فروشنده و مردی که آن‌طرف‌تر ایستاده جرّوبحث را از سر می‌گيرند؛ این‌بار عصبی‌تر. فروشنده کانادایی‌ست، میانه‌سال، مودّب اما خشمگین. چشم چپ و هر دو دستش تیک می‌زند؛ و احتمالاً پاهاش. مرد، با موهای از پشت بسته، سیاه‌چرده، تکیده و لاغر، چهل را رد کرده... و ايرانی‌ست. انگلیسی را خیلی خوب حرف می‌زند. رگ گردن مرد تسمه شده! چشم‌هاش مانده بیافتد جلوی پاش. لب‌هاش کف کرده و انگار از پس کنترل دست‌ها و ساکت‌کردن دهانش برنمی‌آید.
    فروشنده می‌گوید رأس ساعت ده، قاعده این است که می‌بندیم. کاری هم نداریم کسی در صف است یا نیست. مرد معتقد است که اگر دختر زیبای مو بلوند کانادایی بود، حتماً بهش ارفاق می‌شد و کارش را راه می‌انداخت! می‌گوید مشکل این بوده که خارجی است و لهجه دارد و به جای ک...، کی... لای پایش! فروشنده دارد خودش را می‌خورد. همین‌طور که لبش را می‌گزد، کلماتی را در دهان می‌چرخاند و مزه‌‌مزه می‌کند... ولی به‌زبان نمی‌آوردشان.
    آخرین جمله‌ی فروشنده این است: «آدم خیلی باید بدبخت باشد که برای الکل گریه کند!»
    فروشنده‌ی صندوق کناری مداخله می‌کند و به مرد می‌گوید اگر همین الآن LCBO را ترک نکند، پلیس خبر می‌کند. مرد تفی روی زمین می‌اندازد... و پشت‌اش که به ماست، ته‌مانده‌ی فحش‌هاش را می‌شود شنید...


  • یک
  • جمعه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۶

    تصویر يک

    درِ خانه سوارم می‌کند. ایرانی ا‌ست: کم‌تر از شصت‌سال دارد. خوشحالم که به هم‌میهنم بیزنس می‌دهم.
    سر حرف را باز می‌کند. می‌گوید بیش از 20 سال است که کاناداست. در ایران سرهنگ نیروی هوایی بوده! می‌گوید تا دیروقت رانندگی می‌کند، تا قسط خانه‌اش عقب نیافتد...
    می‌پرسد در خانه تنها هستم؟ جواب مثبت را که می‌شنود، می‌گوید خانه شخصی است، یا استیجاری؟ می‌گویم فرقش چیست؟ می‌گوید همین‌طوری پرسیدم!
    سخت نیست که بفهمم آرام می‌رود که کیلومترشمارش بیش‌تر سکّه بیاندازد. خب کاسبی است دیگر! درکش می‌کنم. کار تا آن ساعت -آن‌هم نگاه‌در‌نگاه مردم- ساده نیست.
    چند دقیقه بعد می‌پرسد خانه‌ی شما زیرزمین هم دارد؟ می‌گویم طبعاً. می‌پرسد آماده است؟ می‌گویم هنوز نه. این‌بار من می‌پرسم: «چطور مگه؟» می‌گوید: «آخر با مادرم دنبال یک زیرزمین اجاره‌ای ارزان می‌گردیم!»

    چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

    بدا به حال تارچشمان!

    امروز موقع کار، انگار که هوا لج کرده باشد، يک‌مشت غبار را صاف فرستاد -بخوان پاشيد- توی چشمم! همین که چشمم را ماليدم، لنز در گوشه‌اش پيچيد و هر کاری کردم مثل قبل روی عدسی پهن نشد که نشد. من که چشم‌هايم را آن‌موقع بدجوری لازم داشتم، زودی پريدم کنار آينه‌ی ماشين و آن جسم لزج را با آن دست‌ خيلی تميزم درآوردم، امّا آن بازيگوش که بعد از مدّت‌ها از سلول چسبناک کوچکش رها شده بود، بی‌معطلی از کف دستم جهيد و سقوط آزاد رفت روی خاک‌ها. حالا کاری نداريم که چقدر گشتم تا شی بی‌رنگ مربوطه را که حسابی هم‌رنگ اوضاع شده بود پيدا کردم...
    امّا من آن‌موقع چشمم را بدجوری لازم داشتم. از شما چه پنهان، کاری که کردم اين بود: لنز را با آب دهان "استرليزه" کردم و گذاشتم سر جايش! به همين راحتی. همه چيز هم خوب پيش رفت.
    خلاصه آدم از روی ناچاری چه‌ها که نمی‌کند!

    یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

    تصویر هفت: جريان آن شب که به ميهمانی رفتم

    داستان کوتاه از مجید زهری

    چند روز پیش جایی دعوت بودیم. با بقیه‌ی حضار، نشسته بودیم در بالکن بزرگ مـُشرف به حیاط و عرق و شراب و کبابی هم بود. در همين اثنا، يک‌دفعه صاحب‌خانه‌ی محترم -مثل برق‌گرفته‌ها- فرمان به "هیس" داد، آن‌هم نه با کلام بل‌که با دست و پا و اندام! ما که متحير خنده روی لب‌مان خشکیده بود، آمدیم بگوییم "مگر چی شده..." که حرف از دهان‌مان در نیامده با همان "بادی لنگویچ" ساکت‌مان کرد. زمان یکدفعه در آن بالکن زیبا ایستاد و ما مثل فیلم‌های تخیلی، همه در آن هوای گرم تابستان آناً یخ بستیم...
    صاحب‌خانه با صورت و چشم و حرکت یکوری سرش به گوشه‌ای از حیاط اشاره کرد. دوزاری ما که بر اثر شوک کج‌تر از قبل شده بود، مانع می‌شد که از اشارات جناب صاحب‌خانه سر در بیاوریم تا این‌که این‌قدر گردن کج کرد و چشمک زد تا ما هم بالاخره رو به همان سمت مورد اشاره‌ی او برگرداندیم. فکر می‌کنید چه دیدیم؟ یک حیوان کوچک داشت در ریحان‌های کنار باغچه بالا و پایین می‌کرد؛ زبان‌بسته کاری هم به کسی نداشت! اول خنده‌مان گرفت، اما قبل از این‌که نیش‌مان باز شود، دو ریالی مبارک یکدفعه تلّقی افتاد که بله، حیوان بی‌آزار و کوچک مزبور، با آن دُم پشت سفيد مخملين، حضرت راسو است! سرتان را درد نیاورم: خلاصه که اینقدر ساکت و مودب نشستیم تا راسو گشت و گذارش را کرد و برگشت به لانه‌اش. بعد نفسی تازه کردیم و با هم گفتیم، اگر کاری می‌کردیم که جناب راسو می‌ترسید یا یکجوری بالاخره اعصابش تحریک می‌شد، ممکن بود ناغافل از آن بادهای معروفش در کُند که باور بفرمایید یک‌دهم‌اش هم برای به‌هم‌خوردن یک میهمانی کافی‌ست!