‏نمایش پست‌ها با برچسب دوستی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دوستی. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۹

جنس انسان فرای باورهای اوست

تشابه نظام ارزشی دو انسان،‌ تضمینی است برای ارتباط‌گیری و سپس پایایی یک دوستی. انسان‌ها به خاطر همجنسی جذب یک دیگر میشوند، نه هم عقیدهگی. جنس انسان همان مجموعه عادات (paradigm)، روحیات و نظام ارزشی اوست. مخزن ضمیر ناخودآگاه در انسان دقیقاً همچون ترموستات به اعمال او جهت میدهد.
 تصویر درونی ما از خود و اطراف، نقشهی حرکت و مبنای رفتاری ماست. این تصویر را میشود تغییر داد: با فهمی نو از خود و جهان و تمرین/تکرار این روش نو.

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۲

دوستی (23)

اطرافیان ما را دو گروه عمده تشکیل می‌دهند: آن‌ها که ما را آدمی معتبر می‌بینند و به ما احترام می‌گذارند (حال به مقادیری)، و آن‌ها که گاه به گاه شخصیت ما را زیر پرسش می‌برند و چشم‌شان ما را نمی‌بیند. در این‌جا اصلاً بحث خوب یا بد بودن افراد نیست؛ کل بحث برمی‌گردد به موقعیت ما در نگاه اطرافیان.
در میان گروه اول ممکن است کسانی باشند که چندان ارادتی به ما نداشته باشند، اما جایگاه ما را همچنان برجسته ببینند. برای مثال، کسی که زیر دست شما کار می‌کند، ممکن است گاهی با برخی نظریات شما هم‌رای نباشد، اما در انتها مدیریت شما بر خودش را عمیقاً پذیرفته باشد.
در میان گروه دوم، ممکن است کسی در عین این‌که شما را دوست می‌دارد و با شما حس همدلی دارد، باز شما را قبول نداشته باشد. مثالی مشابه بزنم: ممکن است زیردست شما، قلباً شما را فردی شریف و دوست‌داشتنی بشمارد، اما شما را شایسته‌ی مدیریت خودش نداند. در این صورت، علاقه‌ی او به شما حالت "ترحم" دارد. این کشاکش درونی بالاخره جایی سر باز کرده در روابط شما اخلال خواهد کرد.
در توضیح بالا می‌بینیم که خوبی یا بدی افراد موضوعی ثانویه است و آن‌چه اولیه است و موضوعیت دارد، طرز نگاه افراد به ما است. در معادله‌ی ارتباط، دقیقاً همین طرز نگاه حکمفرما است و به ارتباط سمت می‌دهد. نمونه‌ی حساس آن ارتباط زناشویی است: یک زن می‌تواند در عین این‌که عاشق همسرش است، در عین حال او را شوهری شایسته نبیند و تمام مدت ایرادهای او را با کیفیت‌های مردهای دیگر مقایسه کند! به اطراف‌تان که نگاه کنید، نمونه فراوان می‌بینید!
قبول که در یک رابطه‌ی سالم بایستی قلب افراد را به‌دست آورد، اما صرفاً وجود علاقه نمی‌تواند رابطه را پایا کند. آن‌چه به یک رابطه اعتبار و تداوم می‌بخشد، درک و پذیرش جایگاه طرف مقابل است.

:: من را در فیسبوک دنبال کنید: [اینجا]


جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

دوستی (22)

دیشب دوستی آمده بود برای مشورت. می‌گفت "بالاخره به این نتیجه رسیده که رابطه‌اش با همسرش دیگر معنی‌اش را از دست داده و بهتر است از هم جدا شوند".  با شناخت قبلی‌ای که از کیفیت این رابطه داشتم، به او برای این نتیجه‌گیری عاقلانه تبریک گفتم. حرف از دهانم درنیامده، چندان شگفت‌زده شد و برافروخت که یادش رفت این او بوده که برای مشورت پیش من آمده، نه من پیش او! بعضی از آدم‌ها پیش تو نمی‌آیند که نظرت را بشنوند؛ می‌آیند آن‌چیزی را که دوست دارند از زبان تو بشنوند. خصوصاً وقتی پای قضیه‌ی طلاق و از این قبیل وسط می‌آید، افراد با تبدیل خود به قربانی، می‌آیند تا برای‌شان دل بسوزانی و از این کار برحذرشان داری... واقعاً‌ چند درصد از افراد به دیدگاه صادقانه‌ی من و شما اهمیت می‌دهند؟

نظر من این بود که این دو نفر، در عین این‌که آدم‌های بدی نیستند، روابط‌شان اما با هم به هیچ وجه محترمانه نیست و خیلی ساده می‌شود این‌را هر جا که هستند دید. حال بماند عاشقانه که اصلاً نیست. حتا وقتی با هم نیستند، کلمه‌ای راجع به هم نمی‌گویند جز شکایت. هر گفت‌وگوی ساده‌ای بین‌شان زود به جدل تبدیل می‌شود؛ انگار اصلاً حرف می‌زنند تا به دعوا ختم شود. جلوی عام و خاص همدگیر را خراب می‌کنند. آقا معتقد است که خانم عرضه‌ی هیچ کاری را ندارد و در کم‌تر موردی او را تایید می‌کند. خانم هم آقا را در کم‌تر موردی قبول دارد و مرتب قابلیت‌های مردهای دیگر را به رخ او می‌کشد. سلایق و علاقمندی‌های‌شان یکسان نیست که هیچ، شبیه هم نیست. هیچ‌یک از طرفین نیز انعطاف‌پذیری لازم را در مقابل سلیقه‌ی طرف مقابل نشان نمی‌دهد؛ پا بدهد مسخره هم می‌کند!  به قولی، شیمی‌شان در التقاط با هم تولید زهر می‌کند نه پادزهر! بدتر از همه این‌که هیچ‌یک از طرفین برای حل این‌همه اختلاف کم‌ترین تلاشی نمی‌کند و هر روز اختلاف است که روی اختلاف تلنبار می‌شود. این میان تو گویی زنجیری است که بی‌دلیل -یا به دلیلی که دیگر موضوعیت ندارد- آن‌ها را به هم دوخته است. خب بهتر است این زنجیر را پاره کرد و رها شد.

رابطه موقعی ارزشمند است که آدم‌ها با هم پیر شوند، نه این‌که همدیگر را پیر کنند! بعضی از آدم‌ها فقط انگار به این دنیا آمده‌اند تا زندگی طرف دیگرشان را تباه کنند، غافل از این‌که اولین قربانی شخص شخیص خودشان است.

یک‌موقع هست که آدم بر اثر یک "دلیل خاص مصلحت و منفعت‌طلبانه" رابطه‌ای برقرار می‌کند. این دلیل که از بین رفت یا حتا کم‌رنگ شد، رابطه دیگر موضوعیت خودش را از دست داده است و باید رویش کار کرد. رابطه را برای این‌که به دور تکرار نیافتد، باید مرتب نوسازی کرد. آدم‌هایی که در روابطی سالم حضور دارند،‌ بارها در زمان‌های مختلف با همسر خود تجدید عهد می‌کنند؛ با سالگرد ازدواج، با مسافرت، با به‌دنیا‌آمدن فرزند، با پذیرش تفاوت‌ها و عمده‌نکردن‌شان، با تمرکز بیش‌تر روی نقاط اشتراک، با...

وحشت از جدایی خودش بدترین عامل نابودکردن تمام طول زندگی است. آدم را وادار می‌کند که تمام مدت رابطه‌ی مسموم‌اش را توجیه کند. آدم در روند خردکننده‌ی فرسایش یک رابطه‌ی مضر، ضرر آن‌را مدام بازتولید می‌کند و افزایش می‌دهد. بیرون‌رفتن از چنین رابطه‌ای، مصداق بارز و کامل شجاعت است. قطعاً با تجربه‌ی قبلی و افزودن بر شعور فعلی، امکان شروع رابطه‌ای به مراتب بهتر در آینده موجود است و نباید فکر کرد که همه‌ی درها به روی آدم بسته شده‌اند.

آدم وقتی به بن بست رسید، باید برگردد و راهش را تغییر بدهد. چاره‌ی دیگری ندارد. راهِ حل‌ها برای سازش تنها تا قبل از ورود به دهانه‌ی بن‌بست کاربرد دارند؛ درون بن‌بست فقط تغییر جهت است که راهِ حل است.

رابطه بستگی دارد به استاندارد ما از کیفیت زندگی؛ نشانگر لیاقت ماست. خفه‌شدن در رابطه‌ای مسموم، در جهانی که انسان حق انتخاب دارد، هر چه هست، احترام به آزادی فردی نیست.

در بعضی مواقع دیده می‌شود که مرد سوی کار خودش است و زن هم سرش در کار خودش و باز با هم‌اند. این شیوه نیز برای خودش گاهی مصداق دارد و البته نیازمند مقادیری احترام متقابل است که در دوستان مورد بحث ما دیده نمی‌شود. برای همین، پیشنهاد من به‌عنوان یک دوست به این دوستان این بود که بیش از این روح ‌و روان یک‌دیگر را نتراشند و با جدایی مسالمت‌آمیز، به هم این امکان را بدهند که بخت خود را در جایی دیگر  بیازمایند. نظر شما در این‌گونه مواقع چیست؟ آیا حاضرید با این صراحت دوست‌تان را راهنمایی کنید، یا این‌که ترجیح می‌دهید خودتان را کنار بکشید؟ جالب است برایم که بدانم. 

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۲

دوستی (21)

دو مشخصه کلیدی برای دوستی و دوست‌یابی

1- همان‌گونه که در شماره‌ی (19) از همین سری یادآور شدم، دوستی در مرحله‌ی اول مسئله‌ی خوبی یا بدی افراد نیست، بل‌که مسئله‌ی هم‌جنسی افراد با هم است. آدم‌ها اگر از یک جنس باشند -با آمالی مشترک، روحیه‌ی مشترک، احساس مشترک، کلاس مشترک، الخ- یا نزدیک به هم، احتمال ماندگاری دوستی‌شان بیش‌تر است تا انسان‌های به‌اصطلاح "خوب" که درک مشترکی از مسائل هم ندارند.

اصولاً معنی عبارت "خوب‌بودن" چیست؟ چه تعریفِ دقیقی از آن در دست است؟ بخش عمده‌ی "خوب‌بودن" قراردادی و منطقه‌ای است و بخشی نیز جهان‌شمول. بخشی از تعریف خوب‌بودن بازمی‌گردد به باور جامعه از آن و اما بخشی هم هست که کاملاً فردی است. برای مثال، برای انسانی دین‌مدار، بی‌دینی شر است اما برای آدمی ناباور به دین،‌ بی‌باوری می‌تواند یک حسن قلمداد شود. این‌جا معیار "خوبی" در میان تفاوت باورها گم می‌شود.
2- نکته‌ی دیگر "موضوعیت" یک دوستی است. یک فرد می‌تواند آدم خوبی باشد و جنس‌اش نیز به ما بخورد، اما هیچ بستر و علاقه‌ای برای ایجاد رابطه با او وجود نداشته باشد. چنین آدم‌هایی را همه‌روزه در اطراف‌مان می‌بینیم و بدون سلام‌وعلیکی از کنارشان رد می‌شویم. ایجاد رابطه، "دلیل" می‌خواهد. قرار نیست همه‌ی آدم‌های هم‌جنس رفیق هم باشند! بنابراین،‌ دوستی در وهله‌ی اول پاسخ به نیازهای درونی آدمی‌ست. دوستی، مسیر سودگیری است؛ سودی معنوی و روحی و گاه مادی.

برای هر منظوری، طیف خاصی از افراد را به دوستی برمی‌گزینیم. دوستانی داریم که به ما بسیار نزدیک‌اند و با آن‌ها راحت درد و دل می‌کنیم. کسانی هستند که با هم ورزش می‌کنیم، و طبعاً درد و دلی بین ما رد و بدل نمی‌شود. کسانی هستند که دغدغه‌های سیاسی‌مان را با آن‌ها مطرح می‌کنیم. کسانی هستند که در محافل و بگو-بخندها با هم می‌نشینیم. بین ما با این گروه، گفت‌وگوهایی جدی و پایه وجود ندارد. دوستانی در فیس‌بوک داریم که شاید تا آخر عمر همدیگر را ملاقات نکنیم. و الا آخر... در کل، هیچ دوستی همه‌ی شاخصه‌ها را تمام‌وکمال جمع در خود ندارد. در کنارش، تمام دوستی‌ها پایه در "همدلی" دارد؛ همدلی در زمینه‌های مشترک بین دو فرد. 


پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۲

پدیدارشناسی انسان‌های موفق: تفاوت آدم‌های موفق با معمولی (7)

دوستی (20)

انسانی در زندگی به معنای واقعی کلمه موفق است که روابط انسانی خود را سالم و پایا نگه دارد و آن‌را فدای مادیات نکند.

می‌گویند بعضی از افراد با هم ازدواج می‌کنند تا با هم پیر شوند، بعضی نیز ازدواج می‌کنند تا همدیگر را پیر کنند! شکی نیست که مهم‌ترین دوست برای آدم متاهل همسر اوست. اگر صمیمی‌ترین دوست شما همسرتان نباشد، در رابطه‌ی چندان سودمندی قرار نگرفته‌اید.

انسان‌ها بر اساس تعرفه‌های مختلفی همسریابی می‌کنند: بعضی آزادی انتخاب را فراراه خود قرار می‌دهند و برای بعضی معذوریت‌های‌شان تصمیم می‌گیرد. در هر دو حالت، اگر همسر در جایگاه "بهترین و قابل اعتمادترین دوست" ننشیند و این جایگاه با تلاش دو طرف تثبیت نشود، روابط به سردی خواهد ‌گرایید.

نشانه‌ها برای یافتن صمیمیت در یک رابطه (یا خلا آن) بسیار است. یکی از نشانه‌هایی که مشاورین خانواده به آن توجه جدی دارند، اتاق خواب است. وضع اتاق‌خواب گاه نمودار همه چیز است! این فضا برای افراد مختلف معانی مختلف و گاه متضادی دارد. برای دو دلدار، اتاق‌خواب فضای معاشقه است؛ شاید بهترین مکان خانه است؛ جایی است که لحظه‌‌لحظه‌‌ی عمر سپری‌شده در آن ارزشمند است. اتاق خواب دو دلداده ظاهر ویژه‌ای نیز دارد: تمیز و آراسته است. برای تزئین آن، وقت گذاشته‌اند. در یک کلام، به ظاهر آن اهمیت داده‌اند تا هر چه بیش‌تر روحیه‌اش آرامش‌بخش و مفرح باشد.

اتاق‌خواب زوج‌هایی که از روی اجبار با هم زندگی می‌کنند در مقابل، اغلب شلخته است. شاید تمیز باشد، اما روح ندارد. بی‌اهمیتی در فضایش موج می‌زند. جایی نیست که کسی رویش وقت گذاشته باشد تا از آن مکانی لذت‌بخش بسازد. در میان اتاق‌های خانه، اولین انتخاب هیچ‌یک از طرفین نیست. دلیل استفاده از چنین مکانی، خواب است که اجبار زندگی‌ست و گاهی سکس اجباری! در چنین رابطه‌ای، دلیل استفاده از اتاق خواب مشترک این است که به دیگران و بچه‌ها وانمود کنند "هم‌چنان رابطه وجود دارد".

انسان‌ها می‌توانند در زندگی مادی خود بر قله‌هایی مرتفع بایستند، اما انسانی که از روابط انسانی خود نتیجه نگیرد و سعی در بهینه‌سازی آن نکند، هر چقدر هم متمول، با استاندارد انسان موفق نمی‌خواند.

توضیح:
ازدواج‌کردن در نفس خود نه یک ارزش است و نه یک اجبار. خیلی‌ها علاقه‌ای به این کار ندارند که حق طبیعی‌شان است. این یادداشت برای آنانی نوشته شده که به موضوع ازدواج اعتقاد دارند.

:: دیگر پاره‌های این سری: [1][2][3][4][5][6]

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۲

دوستی (19): دوستان ما از جنس خود ما هستند

اطرافیان و دوستان ما نقشی اساسی در شکل‌دهی به زندگی ما دارند. این نقش را ما خودمان به آن‌ها داده‌ایم، وقتی که به‌عنوان اطرافیان/دوستان خود انتخاب‌شان کردیم. انسان فقط به سمت کسانی کشیده می‌شود که به او شبیه باشند. ما اطرافیان‌مان را به‌خود جذب کرده‌ایم، چون نوعی شباهت درونی و هم‌جنسی به آن‌ها احساس می‌کنیم.
 
گاه ما خود متوجه این هم‌جنسی نیستیم. تصویر درونی انسان گاه در لایه‌های وجودی او ناپیداست. برای کشف این تصویر، خیلی ساده به کسانی که دور خود جمع کرده‌اید نگاه کنید! این‌ها تصویر درونی خود شمایند، و الا نمی‌توانید با آن‌ها ارتباط عاطفی برقرار کنید... و هیچ ارتباطی بدون رد-و-بدل‌کردن عاطفه ممکن نمی‌شود. گم‌کرده‌ی درونی ما پیرامون‌مان پخش است.

ما از دوستان/اطرافیان خود احساس مهم مهم‌بودن می‌گیریم، همان‌طور که آن‌ها از ما همین احساس را می‌گیرند. انسان‌ها به همین خاطر به هم کشش پیدا می‌کنند و به زندگی‌شان معنی می‌دهند. دوستان و اطرافیان ما، شاخص استاندارد ما از انتخاب دوست و اطرافیان هستند.
 
شاید ما در روابط‌مان جبر را مقصر بدانیم؟ گاه چنین است. جبر ممکن است رابطه ایجاد کند، اما این ماییم که نگه‌دارنده‌ی رابطه هستیم، با لاعلاجی‌مان، با ترس‌مان، با ناامیدی‌مان، با روحیه‌ی سازگاری‌مان... و با هم‌جنسی درونی‌مان. در یک کلاس، دانش‌آموز دقیقاً به سمت کس و کسانی کشیده می‌شود که او/آن‌ها را مثل خود می‌داند. چرا واقعاً افراد مشخصی را برای دوستی خود برمی‌گزیند؟ دقیقاً به‌خاطر همین کشش درونی که از هم‌جنسی می‌آید. رابطه که پا در هم‌جنسی نداشته باشد،‌ به‌زودی جدا می‌شود.

در محیط کار یا تحصیل، ما فقط با آدم‌های خاصی دمخور می‌شویم. آدمی که با همه دمخور است، آدمی است با ضعف "عزت نفس" و نیازمند شدید به توجه دیگران. آدمی که دور خودش را از آدم‌های گوناگون پر کرده، از تنهایی خود وحشت دارد. می‌خواهد دورش شلوغ باشد تا از خودش تنش نلرزد. او در ازدحام گم می‌شود تا خود را نبیند. خودش را زیاد نمی‌پسندد، برای همین در حالتی رقت‌انگیز، تعریف و ترحم دیگران را تمنا می‌کند تا ارزش بگیرد. آدمی با حدی معمول به بالا از عزت نفس، آدمی که خودش را جدی می‌گیرد، دوستانی معدود و گزینشی دارد که معرف شخصیت خود او هستند. ما تصویر مای خود را در آیینه‌ی آدم‌های پیرامون‌مان می‌بینیم.

×          ×             ×

اگر از اطرافیان خود خسته‌ایم، اگر از محیط خود منزجریم، اگر هنگام نیاز -خیلی اتفاقی (!)- همه‌ی اطرافیان ما یک‌باره به سفر می‌روند یا تلفن‌شان جواب نمی‌دهد، اگر مدام از رابطه‌ای بد به دام رابطه‌ای بدتر می‌افتیم، اگر روابط ما در مسیری قهقرایی از بد به فاجعه نزدیک می‌شود، نظری به درون خود بیاندازیم که پایه‌ی همه‌ی مصائب در آن‌جا خوابیده است.

 رابطه‌ در بنیاد، مقوله‌ای از درون به بیرون است. تمام روابط ما بی‌استثنا، از درون خود ما نشات گرفته‌اند. برای نقطه‌ی پایان‌ گذاشتن بر مسیر قهقرایی زندگی، بایستی نیازهای درونی‌مان را از نو ارزش‌گذاری کنیم. بایستی اطرافیان‌مان را نیز از نو ارزش‌گذاری کنیم. هر چند وقت یک‌بار، بایستی از خود بپرسیم: «با معلوماتی که من در حال حاضر از رابطه‌ام با فلان چیز/کس دارم، اگر بر فرض قرار بود که همین الان این رابطه را شروع کنم، آیا حاضر به این کار بودم؟» [+] در خیلی از مواقع، پاسخ ما به این پرسش "نه" است، چون درون ما تغییر کرده و دیگر آن کشش را در خود برای ادامه احساس نمی‌کنیم. در این‌جا به اولین چیزی که باید فکر کنیم این است که چطور و با چه سرعت می‌شود از این رابطه خارج شد؟

ما اغلب به‌جای این‌که در روابط حضور داشته‌ باشیم، در آ‌ن‌ها گرفتاریم؛ به آن‌ها آلوده‌ایم! احساس می‌کنیم در دوستی‌ها، به آن‌چه شایسته‌اش هستیم نرسیده‌ایم. درست این‌جاست که باید استاندارد خود را در دوستیابی تغییر و خواست خود را ارتقا بدهیم. این عمل عمیقاً درونی است و به باوری راسخ در حد ایمان نیاز دارد. لازم است که انگیخته شویم و به خود بیاییم. باید به خودباوری برسیم؛ باور کنیم که لایق بهتر از آن‌چه داریم هستیم و این باور را در عمیق خود نهادینه سازیم. سپس به‌طور خودکار، به سمت کسانی می‌رویم که با استاندارد جدید ما هم‌خوانی دارند. انتخاب ما، نشات‌گرفته از استاندارد ماست. آن‌وقت است که ما با اسم شناسنامه‌ای یکسان، تصویر درونی خود را دگرگون کرده‌ایم و به نیازهای فروخرده‌ی خود پاسخی درخور داده‌ایم.

پی‌نوشت:
اگر این یادداشت‌ مفید بود، با فرستادن آن برای دوستان و حلقه‌های اینترنتی خود، آن‌چه خود پسندیده‌اید را به‌اشتراک بگذارید.
 
  

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

دوستی (18)

بدترین صدمه‌ای که می‌شود به يک دوست زد اين است که به او بيش از آن‌چه هست بها بدهی؛ با تعريف‌های گزاف از دانش و مرتبه‌ی او، دنيايی فانتزی چون والت‌ديسنی برايش بيافرينی؛ چنان او را از لذّت کاذب و کِبر لبريز کنی و چنان شخصيت پوشالی‌ای برايش بسازی که خودش هم باورش شود چنين است. وقتی کذب جای واقعيت نشست، بلندکردن‌اش به اين سادگی‌ها نيست!

تعريف‌شنيدن، حتّا با این آگاهی که سراسر دروغ است، آدم را در خلسه‌ا‌ی پرلذّت فرو می‌برد و گوش‌ را به شنيدن کلام راست سنگين می‌کند. کسی که مدّتی در کاخ زندگی کند، حتّا اگر آن کاخ پوشالی باشد، ديگر به آپارتمانی کوچک برنمی‌گردد؛ می‌ماند و در شعله‌های پوشال می‌سوزد...

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

دوستی (17)

ساده‌ترین راه محک‌زدن انسان‌ها

کارآگاه‌ها و جرم‌شناس‌ها، برای کشف و شناسایی جانی در یک جنایت، فرمول ساده‌ای دارند: می‌گردند ببینند این وسط چه کسی بیش‌تر نفع می‌برد. این فرمول ابتدایی که اولین گام است، قریب‌به‌اتفاق جنایت‌های مهروموم را رمزگشایی می‌کند. برای شناخت سلامت روح و انسانیت افراد نیز راه‌های مختلفی وجود دارد که ساده‌ترین‌اش این است:
هنگامی که پای منافع طرف به‌میان آمد، دقت‌کنیم که تا چه حد حاضر است به حقوق دیگران احترام بگذارد.

اشتباه نشود: احترام به حقوق دیگران به‌منزله‌ی گذشتن از حقوق خود نیست. منافع ما همیشه در تضاد با منافع دیگران نیست؛ گاهی هم‌سو است. ولی عده‌ای هستند که نفع خود را در پای‌‌مال‌کردن نفع دیگری می‌بینند. وقتی زمان اعاده‌ی حیثیت و دفاع از حق دیگران رسید، قبل از هر اقدامی، فرصت‌طلبانه می‌سنجند که آیا ورود آن‌ها به میدان "به‌نفع"شان است یا "به‌ضرر"شان. همین است که در خیلی مواقع، خردشدن شخصیت و زیر-پا-گذاشته‌شدن حقوق اطرافیان را زیرسیبیلی رد می‌‌کنند و به روی مبارک هم نمی‌آورند! چنین افرادی، نه قابل اعتمادند و نه احترام.

:: باقی "دوستی"ها: [+]

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

دوستی (16)

امشب با آدمی صحبت می‌کردم که غمگین بود. سه سالِ زندگی‌اش در کانادا برایش کابوسی بیش نبود. به دیدِ من، ارتفاع بدی‌های این‌جا بر سراسر زندگی‌اش سایه انداخته و تن رنجور او را در سرمایش سخت لرزانده بود.
با چنین آدمی صحبت‌کردن سخت است. این‌جور جاها دلداری‌دادن کاری از پیش نمی‌برد. دروغ نگویم، احساس درمانده‌گی کردم. بیش از آن اما پُر شدم از غم. غم دیگران غمگینم می‌کند. خصلت آسیب‌رسانی‌ست... می‌دانم... اما من این‌طوری‌ام دیگر و کاریش هم نمی‌شود کرد.
یادم که به دورنای آن روزها پرکشید، خودم را یک‌آن در جلد او دیدم. اوایل ورودم به کانادا را می‌گویم. آن روزها، امتدادی بود از انزجار. هنوز گوشم از نواختن سیلی زمانه زنگ می‌زند! همین بود که دیدم انعکاس واژگان او را قبلاً نیز در عمیق خود شنیده‌ام؛ نه، بهتر است بگویم، همه را باری زندگی کرده‌ام.

اما زندگی خطی مستقیم نیست؛ تا بخواهید پیچ و تاب دارد. اغلب به جایی می‌کشدمان که خودش می‌خواهد، نه ما. گاه میخ‌کوب‌‌مان می‌کند لب دره‌ای که پرتاب‌شدن‌مان به قعرش فقط به نسیم کم‌‌سویی بسته است، اما همین نسیم نمی‌آید و باز بازمی‌گردیم! یک‌موقع هم هست که در عرش‌ایم و ناغافل با صورت به زمین‌مان می‌زند! چه می‌شود کرد؛ زندگی است دیگر... و زندگی تماماً تن‌لرزه است. ولی هست و حضورش را باید به آغوش کشید؛ با تمام تن‌لرزه‌هایش.

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

دوستی (15)

زندگی در شهر "هفتاد و دو ملت" کیفیت‌هایی دارد و کمبودهایی. کمبود عمده‌ای که تورنتو دارد -خصوصاً برای ما ایرانی‌ها و بیش‌تر از همه برای مجردهامان-، "ضعف ایجاد ارتباط" است. هشت سال زندگی در این شهر به من اجازه می‌دهد که در این باره اظهار نظر کنم.

خصوصیت برجسته‌ای که من در بین خانم‌های ایرانی دیده‌ام "بالابودن توقع" از زندگی است. این خصوصیت را نه فقط ما مردهای ایرانی، که خیلی‌های دیگر نیز متوجه شده‌اند.

فکر می‌کنید شخص من چند زن متارکه‌کرده یا دختر ایرانی بالای چهل سال می‌شناسد که بیش از ده سال است در کانادا زندگی می‌کنند؟ شانس این‌ها برای یافتن زوج چقدر است؟ در کجا و چطور می‌توانند شریک آینده‌ی خود را بیابند؟ چه کسی می‌تواند نظر و توقع آن‌ها را تأمین کند؟ چند بار در طول مدت زندگی‌شان به آن‌ها پیشنهاد آشنایی و ارتباط داده می‌شود؟ می‌اندیشم که به دنبال ارتباط تا کجا باید دوید؟

به مردها که برسیم، وضعیت چندان مساعدتر نیست. تفاوتی که البته مردها دارند این است که مجبورند از لحاظ مالی خود را به وضعیتی برسانند بالای حد نصاب، چرا که جامعه‌ی ایرانی ما در تورنتو سخت درگیر رقابت است! در واقع غالب ما مردها کار نمی‌کنیم که با پولش زندگی کنیم، بل‌که کار می‌کنیم که از هم‌قطارهای خود بالاتر بایستیم. چنین است که فخرفروشی، دیوار آسایش ما را دائماً می‌تراشد...

این چرخه‌ی فرسایشی موقعی تکمیل‌تر می‌شود که "زودرنجی" خاص ما ایرانی‌ها هم پایش را به‌میان بگذارد. اغلب اتفاق می‌افتد که دوستی‌هایی که ماه‌ها پایه‌ریزی و قوام‌شان زمان برده، به آنی فرومی‌ریزند. مثل نهالی است که -پس از نشاندن و مراقبت شبانه‌روزی- تا به بر رسید، با تبر بیافتیم به جانش! هر نهال دوستی که بشکند، یأسی بر یأس‌های ما افزوده می‌شود و این دور فرسایش همین‌طور ادامه دارد...

ما تمام مدت در حجمی از یأس و امید حیرانیم. گاهی سنگینی یأس بر امید می‌چربد و گاه بالاعکس. این عدم توازن البته خارج از روال و نفس زندگی نیست، ولی گاه هست که یأس چنان در اقلیم زندگی دامن می‌گسترد که از امید جز خاطره‌ای در ضمیر چیزی نمی‌ماند...

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶

دیروز که نشست کتابخوانی بود، جلوی در ورودی سالن، دوست نودیده‌ای آمد به سلام و علیک و گفت شبی نیست که به میهمانی این صفحه نیاید. عاقله‌مردی بود با لبخندی بر لب و مهربانی به چهره. من عجله داشتم که تا جلسه شروع نشده، زودتر بساط کنم و نگاهی به یادداشت‌هایم بیاندازم و به ذهنم سروسامانی بدهم. این شد که نتوانستم آن‌طور که باید با او چاق‌سلامتی کنم. انتهای جلسه هم چشم انداختم... که دیدم رفته است.
این خط نوشتم که بگویم: دستت را به نشان دوستی می‌فشارم.

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

دوستی (14)

بارها شده این عقیده به ذهنم جهیده که کل روابط ما ایرانی‌ها را تنها فعل "خواستن" است که شکل می‌دهد. این نظر البته رادیکال می‌زند، اما تجربی‌ست. کم شده کسی به خود من رسیده باشد و تا سلام از دهنش در نیامده، چیزی از من نخواسته باشد! شما هم لابد مزه‌ی بدمزه‌ی استیصال بعد از توقع بی‌جای آشنایان را به‌دفعات چشیده‌اید؟
من فکر می‌کنم درخواست‌کردن از دیگری باید با نوعی احتیاط و درنگ همراه باشد. یعنی درخواست باید بعد از مرحله‌ی آشنایی بیاید، نه همراه با آن. اگر این‌دو جابه‌جا شوند، همان استنباط می‌شود که من کردم.
توقع از آشنا و ناآشنا انگار جان و جهان ما مردم شده است. اکثر ما فکر می‌کنیم که علت زاده‌شدن دیگری سرویس‌دادن به ماست! من فکر می‌کنم توقع‌داشتن در حد مطلوب (که خطوط آن‌را البته باید مشخص کرد) بد نیست، اما اگر به شکل عادت اخلاقی و فرهنگی درآمد، جز حرمت‌شکنی نیست. حرف این است که توقع‌داشتن را نمی‌شود از نفس ارتباط حذف کرد، اما باید به آن سامان و چارچوب داد و تا می‌شود از حدش کاست. این احترام به فردیت افراد است؛ به‌رسمیت‌شناختن حق انتخاب و مالکیت آن‌ها بر امکاناتی است که دارند.
در دیگر سو، اگر توقع -آن‌هم به مقدار زیاد با تعرفه‌ی ایرانی‌اش- درست هم‌گام با ایجاد ارتباط بیاید، آن‌وقت است که نفس دوستی -که نیاز انسانی و درونی به ارتباط با هم‌نوع است- به تامین منافع شخصی تغییر شکل می‌دهد و به‌واقع از معنی خالی می‌شود. همین است که من فکر می‌کنم میزان واقعی‌بودن دوستی را می‌شود از سطح توقع افراد سنجید. این هم راهی است از راه‌های تشخیص.


  • دوستی (۱۲)
  • دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۶

    دوستی (13)

    1- آفت بزرگِ دوستی، "حس رقابت" است. رقابت‌جويی، گاه دوستی‌ای بادوام را به دشمنی‌ای ریشه‌ای بدل می‌کند.
    2- برتری‌جویی در جوهر آدمی‌ست، امّا با حسابگری می‌شود آن‌را مهار کرد و یک رابطه‌ی انسانی را به تعادل رساند.
    3- ما فکر می‌کنیم "نشان‌دادن برتری خود به طرف مقابل" است که حس رقابت را در او برمی‌انگيزد. دقیقاً برعکس! به واقع "پنهان‌کردن برتری خود" است که دوست‌مان را به رقابت با ما وامی‌دارد. موضوع اين است که تشخیص برتری -حال در هر زمینه‌ای- کار ساده‌ای‌ست و در توان هر کسی. ما چه بخواهیم چه نخواهیم، برتری‌های دیگران را نسبت به خود می‌بینیم و آن‌ها هم برتری‌های ما را می‌بینند. ولی هنگامی که به هدف "متعادل‌نگه‌داشتن ارتباط"، بر روی شایسته‌گی‌ها و نقاط مرتفع‌تر خود سرپوش بگذاريم، در واقع طرف‌مان را به جایی برکشیده‌ایم که مایه‌ و لیاقت‌اش را ندارد. یعنی برای او جایگاهی تصنعی ساخته‌ایم. کسی که در جایگاهی تصنعی بنشیند، سریع به آن عادت می‌کند و دیگر نمی‌تواند از آن پایین بیاید.
    4- ما در نقطه‌ای نسبت به دوست‌مان برتریم، امّا با عملکرد خود او را در جایگاهی هم‌سطح خود نشانده‌ایم. از یک‌سو او خودش می‌داند که لایق این جایگاه نیست، از سوی دیگر از آن جایگاه خوشش آمده و به آن عادت کرده و نمی‌تواند از آن دل بکند. همین‌جاست که جرقه‌ی رقابت -با مایه‌ی حسادت- زده می‌شود و دوستی را ویران می‌کند.

    جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶

    دوستی (12)

    امشب، در جوار ياران غم و شادی، مهر و صفا، می و ساغر، نشسته‌ايم و حالی می‌کنيم. چه شبی‌ست امشب.
    یار وفادار، دوستی که نام دوست، برازنده‌ی اوست، کنار دستم است. اسمش را اجازه دارم که بگويم؟ چرا که نه! مجتبای خودمان است؛ مجتبا درخشان. مردی که در جهان کاپيتاليسم، عمر گذاشته روی کار فرهنگی.
    و اما نازنين دوست ديگری هم هست که شعله داده به آتش گرم دوستی؛ که چراغی شده پرنور در محفل دوستی. نامش امير است با کنیه‌ی مهيم.
    با هم دمی داديم و دمی گرم کرديم و دمی ساييديم... و حالی بود و حالی کرديم. شبی بود امشب...
    همين.
    ...
    اين خط‌نوشته کار دست هرسه‌مان است. گفتیم، بماند به یادگار... شايد خطی شد در برگ‌های دفتر دوستی‌مان...

    دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶

    دوستی (11)

    خيلی از اشتباهات ديگران را می‌شود بخشيد، امّا ناسپاسی را هرگز. آدم بی‌چشم‌-و-رو کسی است که فکر می‌کند ديگران ساخته شده‌اند که فقط به حضرتش سرويس بدهند! آدم بی‌‌چشم‌-و-رو، از آن‌جايی که در قبال ديدن محبت از ديگران تف هم کف دست‌شان نمی‌اندازد، در یک کلام فردی است خائن؛ او به اعتماد دوستش خيانت می‌کند.
    مثالی بزنم: کسی را در نظر بگيريد که در خانه‌ی شما هميشه به رويش باز بوده. بارها به خانه‌ات آمده. طوری رفتار کرده‌ای که اصلاً احساس غريبی نکند، انگار از اعضای خانواده‌ی خودت است. کتاب خواسته؛ گفته‌ای اصلاً نيازی به درخواست نيست؛ مختار است هر کدام را که می‌خواهد بردارد. چيزی اگر خواسته گفته‌ای خودش برود از آشپزخانه بردارد تا احساس خودی‌بودن بکند. حتا اتاق‌خوابت را به او نشان داده‌ای؛ کمد لباس‌هايت را. خلاصه با او صادق و مهربان بوده‌ای. اخم‌وتخم‌اش را تحمّل کرده‌ای. از پرمدعايی و ادعاهای توخالی‌اش چشم‌پوشی کرده‌ای. قضاوت‌های سرسری و بلافاصله‌اش را به گوش نگرفته‌ای. از او بارها رنجيده‌ای، امّا به روی خودت هيچ نياورده‌ای. حتا موقعی که داشته پشت‌نويس عکس‌های خانوادگی‌ات را می‌خوانده، زيرچشمی رد کرده‌ای! به او شخصيت داده‌ای. از کارهایش اغراق‌آميز تعريف و تمجيد کرده‌ای تا خودش را پيدا کند و پابگيرد. به خاطر کرده‌های او چندباری مورد انتقاد دوستانت قرار گرفته‌ای، امّا به انتقادشان کم‌ترين توجهی نکرده‌ای... آن‌وقت حساب کنيد همين آدم حتا نشانی خانه‌اش را از تو مخفی کند! هيچ از زندگی و محل کارش به تو نگويد. تنها هنرش "پنهان‌کاری" باشد؛ فقط از تو حرف بکشد و پرونده‌ات را قطورتر کند. با پنهان‌کاری‌های نابه‌جا، فقط دروغ تحويلت بدهد و شعورت را به ريشخند بگيرد. با تو در جايی شریک شده باشد، امّا در جای ديگر زير-زيرکی قاطر خودش را براند و به ريشت بخندد تا کمبود رياست‌طلبی و خودرأيی‌اش ارضا شود. حتا در آن مکان جسارت کرده، چند خطی هم خطاب به تو مسخره‌گی کند! کسی که اين‌قدر راحت لگد بزند زير تمام سوابق و نان‌ونمکی که خورده‌ايد و سلام‌وعلیکی‌ که کرده‌ايد و چرخ دوستی را بی‌ملاحظه واژگون کند، چه اسمی دارد؟ عمل اين فرد آيا نامی جز "خيانت" می‌تواند داشته باشد؟
    آدمی که از لحاظ اخلاقی ناراست است، همان‌طور که در موارد کوچک خیانت می‌کند، پا بدهد، از خيانت‌های بزرگ‌تر هم ابا نمی‌کند. او نه انس می‌گيرد، نه الفت می‌فهمد. او فقط پشته‌ی توقع‌هايش را روزبه‌روز بالاتر می‌برد. چنين انسانی، در تنهايی‌اش، در دنيای بسته‌ای که مملو از حقارت‌هایی است که خودش هم درست نمی‌شناسدشان، ناايستا دست‌وپا می‌زند. چنين فردی، هر چه باشد مسلماً "دوست" نيست.
    امّا زندگی از اين بازی‌ها زياد جلوی پای آدمی می‌گذارد. هر چيز در حدّی ارزش دارد و بايد به حد ظرف‌اش به آن اهميت داد. تجربه می‌گويد ياد اين‌تيپ افراد را بايد در پهنه‌ی خاطره دفن کرد و بر وقتی که هدرشان رفته افسوس نخورد. تجربه‌اندوزی امّا بهايی دارد که بايد پرداخت، اگر جویای آن‌ايم.

    شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۶

    دوستی (10)

    اين تک‌گويی پيروز، درست من را برد به روزهای آخری که در ايران بودم:
    دلم گرفته این روزها. به سختی دارم خودم رو تحمل می کنم. نه حوصله و انرژی لازم برای برقراری یک رابطه جدید رو دارم و نه حوصله برقرای رابطه دوباره با افرادی که در گذشته تو زندگیم بودند. هیچ کدامشان برایم اهمیتی ندارند. حجم حوادث تو این مدت اونقدر عظیم بوده که قدرت تعریف دوباره اش را برای یک رابطه جدید اصلن ندارم. دلم میخواد تو یک چشم به هم زدن نفر جدید همه چیز رو از من بدونه. از طرز فکر و عقایدم. اما میدونم که نمیشه. رابطه های بیمار و پوسیده گذشته هم می دونم هیچ کمکی بهم نمیکنه.[منبع]
    دنيای غريبی‌ست: دو انسان، با دو گونه روحيه و سن، در زمان‌های گوناگون، هر دو در یک کانون گرفتار و سرگردان‌اند! آدم دوتاست و زخم يکی. ناگزيری روزگار است که انسان‌ها را به "نقطه‌ی تلاقی" می‌کشد، تو گويی وزش ما بر مدار تکرار را پايانی نيست...
    از آن روزها امّا، فقط طعم گس خاطره‌ای مانده که گاهی بی‌موقع طلوع می‌کند و خودش را به ديواره‌ی ذهن من می‌کوبد... خبر ندارد که زمان او را مدفون کرده است...

    چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۶

    چرا "دوستی"؟

    دوستی از من پرسيده "چرا اين‌طور پی‌گير مسئله‌ی دوستی هستم، اين دغدغه از کجا آمده و در کل منظورم از نوشتن در اين باره چيست"؟ (نقل به مضمون)
    The Love of Souls

    نوشتن راجع‌به "دوستی" در واقع بهانه‌ای است برای تشریح ارتباط انسانی از هر دو جنبه‌ی "عقلی" و "عاطفی". کنکاش در موضوع "ارتباط نزدیک انسانی" دغدغه‌ی جدّی همه‌ی اين سال‌های من بوده است. رجوع به تجربيات شخصی و برخوردکردن از زوايای مختلف با ديگران و سپس دقّت در عکس‌العمل آنان ابزاری است برای تصويرکردن نمودار اخلاقی-روانی جمع. بدون ماهيت‌شناسی رفتاری نمی‌شود به عمق ارتباط‌های انسانی نفوذ کرد. بايد ديد انگيزه‌ی افراد در فلان ابراز نظر و بروز بهمان رفتار چه بوده؛ بايستی وضع روحی و نيز منظور عقلی آنان را کشف کرد.
    نمودار "اخلاقی-روانی جمع" شکل خطّی ندارد؛ پاره‌پاره و پراکنده است. هر تکّه -که در جای خود گویای مفهوم و نوع ارتباط خاصی است- را می‌شود در یادداشتی به اختصار آورد. مجموعه‌ی اين يادداشت‌ها حاصل شناختی است از موضوع "ارتباط نزديک". اين شناخت البته کامل نيست و مثلاً نمی‌شود آن‌را در یک ظرف ريخت و به شکل مثلاً کنسرو عرضه کرد! گوناگونی و پراکنده‌گی اين یادداشت‌ها، دقيقاً به دليل ماهيت ناهمگون رفتار انسان‌ها و در کل ارتباط انسانی است. از ياد نبريم که اجتماع، ساخته‌وپرداخته و تجلّی حضور پيچيده‌ی انسان است. برای شناخت اجتماع، نخست اجزايش را بايد شناخت.

    اين را هم بگویم که من هيچ سودا و ادعايی در اين باب ندارم. من فقط يافته‌های خودم را بازگو می‌کنم، با اين اميد که واگويی اين يافته‌ها نه توقعی ايجاد کند، نه من را بر صندلی پاسخ‌گويی بنشاند.

    * The Love of Souls کاری از Andrew Gonzalez.

    جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

    دوستی (9)

    مادر اگر به نوزاد خود بيش‌ از شکم‌اش شیر بدهد، پس می‌زند و بالا می‌آورد. به گلدان که بيش از حد آب بدهی، ساقه و شاخه‌ها و برگ‌ها سست می‌شوند و بعد از ريشه می‌پوسد. آب -که مايه‌ی حيات است- را زيادتر از ميزان بنوشی، دل‌درد می‌گيری.
    به دوست اگر بيش از ظرفيت‌اش توجه کنی، دوستی را با دست‌های خود به بن‌بست کشانده‌ای.

    سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۶

    دوستی (8)

    شیفته‌گی انسان واپسمانده به دانستن زوايای خصوصی زندگی ديگران و سرکردن به درون آن‌چه "حوزه‌ی خصوصی" آن‌ها نام دارد، نقطه‌ی مقابل منش انسان متمدّن است که وجود مرزهای خصوصی را حق انسانی و شهروندی مردم می‌داند. به عبارتی، هر چقدر انسان متمدّن به "خط قرمز" زندگی ديگران حرمت می‌گذارد، فرد متعصب در پی شکستن آن است.
    وجه تمايز انسان متمدّن و سالم و انسان واپسمانده‌ی متعصّب و آسيب‌دیده فقط در "شيوه‌ی دوستی" آن‌دو نيست؛ چه بسا از "سياق جدايی" بهتر بشود اين‌دو را باز شناخت. برای انسان متمدّن، جدايی مساوی با دشمنی نيست. انسان واپسمانده‌ی آسيب‌ديده امّا اصرار دارد که يا دوست من باش، يا دشمنم؛ او هيچ "حدّ وسط"ی نمی‌شناسد. مشخصه‌ی انسان متمدّن "بی‌آزاری" اوست. در مقابل، از آن‌جا که ذهن انسان واپسمانده تمام مدّت درگير زندگی ديگران است، ارتباط ما با او به هر شکل که باشد، از آزارش درامان نخواهيم بود.

    پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۶

    آن نوروزها که گذشت... و نوروز امروز


    آن‌روزها، نامه‌ها و کارتِ‌ تبريک‌هايی که دم عيد به دست‌مان می‌رسيد، دنيايی خوشحال‌مان می‌کرد. امروز که آلوده به ايميل‌ايم اين را می‌فهميم. همه‌مان خيلی از اين کارت‌ها و نامه‌هایِ تبريک را -چون برگ زر و شی‌ای گران‌بها- نگه داشته‌ايم. گاهی در خلوت‌مان آن‌ها را از گنجه يا کتابخانه درمی‌آوریم و باز می‌بينيم و می‌خوانيم... و پرمی‌کشیم به آن سال‌ها. خيلی از ما نامه‌های عاشقانه دوران مدرسه را هنوز داریم؛ نامه‌هايی پر از غلط‌های املايی و دستوری، امّا زلال و پاک چون عشق.
    هديه‌ی نوروز امّا، به هر شکل و فرمی، حتا به سلامی و کلامی، هم‌چنان عزيز است و لطفی پايدار دارد. می‌خواهم اين‌جا از دوستانی که مهرومحبت‌شان را بدرقه‌ی ايميل‌های تبريک خود کردند سپاسگزاری کنم. در ميان ايمیل‌ها، بعضی به من خيلی چسبيد. یکی دست‌خط بهروز شيدا بود:
    «بهار شاید یعنی هم‌شانه‌گی‌ی خیزش آب و خواهش دل
    بهار شاید یعنی دل‌جویی‌ی باران از خشک برگی‌ی جان
    بهار بر هم‌شانه‌‌گان، آب‌گویان، دل‌جویان، خشگ‌برگان مبارک باد


    ديگری سروده‌ای بود از مهدی استعدادی شاد که بخشی از آن را می‌آورم:
    «...سحر از رهگذری پرسيدم که در اين نزديکی‌ها کبوتر نامه‌بری هست؟
    خنديد و بی‌جواب رفت...
    پس از تحويل سال،
    در آستانه‌ی روز،
    برخاسته از تخت تنها و خواب پريان
    به خيابان که آمدم،
    شادان از حضور خويش در بطن زمان و يار،
    رهسپار جاده‌ی معنابخشی به زندگی
    و در ميان راه، نگو و نپرس که چشمه‌هايی از بهار
    خورشید، بزرگ‌نقاش سياره‌ی فيروزه‌ای
    الماس‌تراشی کهنه‌کار
    نگين نور می‌نشاند بر شاخسار
    و درخت، اين نياز زمينی به آسمان
    ...
    »

    و کارت تبريک علی میرفطروس که اين قطعه -به شکل متحرّک- بر آن نقش می‌بست:
    «... وقتی که سپاهيان "قـُتيبه" سيستان را به خاک و خون کشيدند، مردی چنگ‌نواز، در کوی‌وبرزن شهر -که غرق خون و آتش بود- از کشتارها و جنايات "قـُتيبه" قصـه‌ها می‌گفت و اشک خـونين از ديدگان آنانی که بازمانده بودنـد، جاری می‌ساخت و خـود نيز، خون می‌گريست ... و آن‌گاه بر چنگ می‌نواخت و می‌خواند:
    بـا اين هـمـه غـم
    در خـانهء دل
    اندکی شادی بايـد
    که گاهِ نوروز است
    ...»

    باز هم بود؛ اين‌قدر بود که مرا پُر کند از عشق و شرمسار از اين‌همه‌ محبت بی‌دريغ. دريغ که جز قلمی‌کردن چند خطی به سپاس، از من نمی‌آيد...