از آمدنت در شبی سرد
ترانهاى دارم
كسى آوازم را پنجره نمىگشايد و
هجران را پايانی نيست...
عزيز ترسه
هنگامی که شعری از عزيز تَرسه را در "نگاه" آوردم، دوست دوران کودکی تا به امروزم رضا، گوشهی ذهنم نشسته بود. میدانستم که ايندو، روزگاری، تکّهای از عمر هم را زيستهاند... شايد نداند، امّا هماو بود که سبب شد عزيزِ شاعر را بشناسم.
زمان گذشت و دست سرنوشت، هر يک از ما را به گوشهای پرتاب کرد. حاليا وسيلهی وصل ما شد گاهگداری تلفنی و هر چند سالی، ديداری... حکم تقدير چنین بود.
رضا که قطعهشعر را بر پيشخوان این صفحه ديد، دست به قلم شد و با واژههايش، دستم بگرفت و به دوردستها برد؛ آن روزها را نه مرور، که دوباره زندگی کردیم؛ آن تکه از ما را که آنجا جا مانده بود، نوازش کرديم و بوئیدیم. يادش بهخير! ... با او همراه شویم و در کوچهپسکوچههای نوجوانیمان پرسهای بزنيم:
يک زمانی، اين بندهی حقير كه جلوی دانشگاه تهران دستفروشی كتاب میكردم، يک انسانی آنجا بود... به نام عزيز ترسه...
دوستی ما حدود يکسال طول كشيد. من زمان طولانیتری آنجا بودم، ولی از وقتی عزيز پايش به آنجا باز شد، تا زمانی كه سربازی پای مرا از آنجا كوتاه كرد، يکسالِ تمام، تقريبا ششروز هفته با هم كنار جویهای كثيف و سياه از دود خيابان انقلاب مینشستيم و با بچههايی مثل خودت نازنين شعر میخوانديم. كوروش اسدی ابوالوردی هم بود كه آنوقتها فقط شعر میگفت (و الحق كه چه شعرهای بینظيری: «قوس ماهی در آب، آغاز آوارهگیام بود...») و تازه شروع كرده بود كلاسهای داستاننويسی مرحوم هوشنگ گلشيری میرفت. مادری بس مهماننواز داشت، مهربانتر از برگ گل، مثل مادر خودت. و مثل باقی جنوبیها، رفاقتش به گرمی آفتاب بود...
اما دختر عزيز آن روزها تازه متولد شده بود. دنيا بود و آن دستهی گلاش. يک پايش جلوی دانشگاه بود و يک پا با دوست صميمیاش سعيد ابراهيمیفر، كه آن زمان تازه در كار فيلم نار و نی و نخستين پلههای آن بودند.
در آن جهنم دود و سر و صدا، هر كدام از ما گونی كتابهايش را از يک سر شهر كول میكرد و با آن اتوبوسهای لبريز از آدم به ميدان انقلاب میرسانيد. دقيقتر بگويم: روبروی سينما "سپيده" (ديانای سابق). من كه كتابهای درسی و مشقم را هم بايد با خودم میكشيدم! عزيز راهش خيلی دور بود و اغلب ديرتر میرسيد. كتاب زيادی هم با خودش نمیآورد... روزگار سخت و چشمتنگی بود...
كنار همان سينما مغازهای بود كه ظهرها دستهجمعی آنجا بوديم! خوراک لوبيای داغ بود و مزهی آبليمو و تكهای نان. و اگر مادرم بدش نيايد، چقدر هم خوشمزه! همان سوی خيابان كه ما بساط میكرديم، چند قدم آن طرفتر، شيرينیفروشی بزرگی بود كه شيرينیهای فرانسوی خوشمزهای درست میكرد (حتما يادت هست) و بوی قهوه و كاكائو و شيرينی تازه ميان دودِ اگزوز آن اتوبوسهای پر سر و صدا كه مسير خط ويژه را در حالی كه به دليل سنگينی انبوه مسافران و شيب آسفالت به يک طرف كج شده بودند، با دستی روی بوق و پايی روی گاز، به سرعت مسابقات رالی میراندند، همه آميخته با هياهوی اتومبيلها و... چه محشری بود!
يادم هست عزيز دستان بزرگی داشت. اصلا تنومند بود. وقتی كتاب شعرش كه تازه چاپ شده بود را ورق میزد، كتاب كه در قطع جيبی بود، در كف دستش چه كوچک مینمود! گاهی هم كه من از سر نوجوانی كاغذی خطخطی میکردم، با چه حوصله و تحملی مینشست و ايراداتم را يکبهيک تصحيح میكرد. برای هر جمله كه نه، سر هر كلمه و هر ويرگولی توضيح میداد. در كارش كه همان شعر بود، دقيق و جدی میماند. وقتی بحثمان درمیگرفت، مثل يک هنرپيشهی زبده با تمام وجودش حرف میزد. هيجانش شنونده را مسحور میكرد. من هم خيره میماندم و نمیدانم چرا به ياد انقلاب كبير فرانسه میافتادم!!!
عزيز را گم كردم، و كوروش را، و كامران را، و مجتبی را، و علیآقا همان دبير فيزيک پاكسازیشده را كه برای سيركردن خانوادهاش دستفروشی میكرد، و چارلی را كه با رسيدن مامورين شهرداری از دور خبرمان میداد... زمان و مرواريد، توس و بنگاه و گوتنبرگ، نگاه و خوارزمی، آگاه و چشمه... و ياران دبستانیام را...
امروز كه از بخت خوش به وبلاگت سر زدم و "نگاه" را ديدم، يکباره از خود بيخود شدم! نمیدانی كه مرا به كجا بردی... و از همه مهمتر، ياد عزيز ِ عزيز را برايم زنده كردی. خوشحالم كه هنوز هست، و خوشحالم كه هنوز شعر میسرايد ...
۱ نظر:
سلام
راستی شما از زهری های کجای ایران هستید؟
تو دو سه تا شهر ایران خاندان زهری داره.
واسه همین پرسیدم.
اگه جواب بدید ممنون میشم.
در ضمن لینکتون رو هم به لیستم اضافه کردم تا همیشه سر بزنم.
ارسال یک نظر