امروز اينقدر سوژه آمد به ذهنم و به کاغذ نيامده جهيد و گريخت که در دنيای سوژهسوزیهای من، خودش رکوردی بود! امروز وقت بود، حوصله بود، انگيزهی گفتن بود، کامپيوتر و اينترنت هم بود... و خلوتی داشتم که نپرس، امّا
اين نگذاشت که سوژه را خوب بمالم تا ورز بيايد که بتوانم بچسبانم. تار و پود ذهنم، به محضی که میآمد مرتبشدن را لمس کند، با شلاق ترانهی شهيار از هم میگسيخت. خلاصه جنگی بود بين دل و ذهن... و چه جنگ نيکویی بود.