نمیدانم چرا هر چقدر سعی میکنم، دلم برای ايران تنگ نمیشود! جداً میگویم به جان شما! بارها شده بهیاد کوچهای، پارکی، محلهای... افتادهام، امّا به دقيقه نکشیده، خاطرهی بدی از همان کوچه، پارک یا محله در ضمير من نقش بسته و فاتحهی آن "ياد" را بلافاصله خوانده است. مخصوصاً وقتی بعد از ماهی-سالی گذرم به یکی از تجمعهای ايرانیها میافتد، همهی آن برگهای سیاه شروع میکنند به رژهرفتن از جلوی چشمهام. اینقدر هم تصاویرشان واضح و شفاف است که ماندهام ذهن من با چه دوربینی از آنها فیلمبرداری کرده!
مشکل دیگر من این است که خودم را هم بکشم، نمیتوانم به این مردم افتخار کنم! اصلاً در این مورد بخصوص، افتخار را سالهاست شوهر دادهام، رفته است پی کارش! این به کنار، حتا تهعلاقهای هم که قبلاً بهشان داشتم دارد میخشکد. در هر برخوردی نیز، این وضعیت تشدید میشود.
با تمام این تفاصیل، ماندهام آن چیست که در عمیق من همچنان زنده است و من را به سوی آن کهنهدیار میکشد...
۶ نظر:
akh gofti
درود بر تو
دست روي درد دلمان گذاشتي مجيد گرامي
هر چقدر كردم كه امسال به جاي كرت بروم آن كهن ديار خودمان انگار چيزي ميگفت نرووووووو
نميدانم ، ولي من همان چيزي كه در ژرفاي تو ، تو را به ان ديار ميكشد ، مرا نيز به سوي خود ميخواند . آب است ، خاك است ، دوست است ، فاميل است ، محل زندگي است يا خاطرات خوش و ناخوش است .... به هر حال ميدانم كه چيزكي درون آدم را قلقلك ميدهد كه بيا
ميدانم كه ميروم ولي ايكاش روزي ميرفتم كه كهنه دردهاي فرهنگيم التيام يافته باشند ، ايكاش روزي بروم كه جامعه ايرانيم به مثابه يه ملت فرهيخته و با فرهنگ ، كه حرف دل و عملشان يكيست ،مرا با خود روبرو سازد و هزران آرزو كه اگر بخواهم تك تك آنها را بشمارم در اين كانت كوچك نميگنجد
به اميد آنروز
سلام.من در اين بيست و اندی سال،دوبار به ايران رفتم،با اينکه احساس شما را ميفهمم و حتا در ان شريک هستم،باز هم اگر بتوانم ميروم.نميدانم اسمش را چی بگذارم.تنها ميتوانم بگويم.خاک وطن ترا هرگز رها نميکند.
سلام آقاي زهري عزيز
داستان آن کناس (چاه توالت خالي کن!)مولوي را شنيدهاي؟ گذارش افتاد به بازار عطارها و از بوي عطر و گلاب و ... بيهوش شد. زيرکي گفت قدري ... زير دماغش گرفتند يارو حالش جا اومد! ميگن در مثل
مناقشه نيست و اميدوارم بهتان بر نخورد حکايت شما هم و حکايت همه همين است.
شاید مشکل از «مجید زهری» باشد .. هم مجید و هم زهری کهنه اند .. هر چند زیاد فرقی ندارد ، وقتی توپ قلقلکی ِ کوچکی به نام زمین، همچنان در خلایی به وسعت همه خیال های خواب آور، می چرخد و می چرخد .. و می چرخد
چقدر دوستداشتنی میشوی فرزاد عزیز، وقتی اینطور مینویسی.
محال است کامنتی از زیتا بخوانم و روزم تکمیل نشود. از نوشتههات مهربانی میبارد زیتا جان.
نکتهات را میگیرم خراب عزیز. در مثل هم مناقشه نیست.
عرفان که با شعر درآمیزد، میشود بابای عرفان. حق با توست. قدیمی شدهایم و کاریاش هم نمیشود کرد.
ارسال یک نظر