اشارهای به "بهار عربی"!
مسعود برجیان به بهانهی نوشتهای از علی افشاری، یادداشت ارجمندی منتشر کرده که مفاد آن سخت تأملبرانگیز است. من از ورود به یادداشت آقای افشاری میگذرم که گفتنیها را مسعود گفته؛ دوست دارم اما -در مختصرترین شکل ممکن- بر یادداشت مسعود نکاتی را بیافزایم یا از ظن خود صیقل بدهم، تا شاید متن اصلی بازتر و خواناتر بشود.
مسعود برجیان به بهانهی نوشتهای از علی افشاری، یادداشت ارجمندی منتشر کرده که مفاد آن سخت تأملبرانگیز است. من از ورود به یادداشت آقای افشاری میگذرم که گفتنیها را مسعود گفته؛ دوست دارم اما -در مختصرترین شکل ممکن- بر یادداشت مسعود نکاتی را بیافزایم یا از ظن خود صیقل بدهم، تا شاید متن اصلی بازتر و خواناتر بشود.
اگر بخواهیم در کوتاهترین تعریف، آنچه در لیبی اتفاق افتاد را مغزهشکافی کنیم، بایستی بگوییم که حکومت قذافی، بر اساس مصالح و به امر تشکیلاتی که جهان را اداره میکند [+] (بانکهای جهانی، بازار سهام، الخ)، توسط نیروی ناتو و با همکاری بعضی از مردم داخل لیبی، واژگون شد. با راهنماقراردادن این تز، حال باید رفت سراغ یادداشت غسل طهارت «دخالت بشردوستانه» .
دنیای غرب چیست؟
نکتهای که بهتر است به آن بیشتر توجه شود، طرز استفاده از عبارت "دنیای غرب" است. مسعود در نوشتهاش از "منافع غرب" یاد میکند که منظور منافع مشترک همان کشورهای اتحادیهی اروپا (بهویژه اروپای غربی) و آمریکا و کانادا است. این طرز تلقی از جهان سرمایهداری، با آنچه بهواقع جهان سرمایهداری کنونی را میگرداند اختلافی پدیدارشناسانه دارد.
تصور کلاسیک از جهان سرمایهداری غرب این است: تعدادی کشور در اروپا بهعلاوهی کانادا و در راس همه آمریکا با درنظرگرفتن منافع ملی خود، در موضوع اقتصاد با یکدیگر اتفاق نظر دارند و بر همین اصل، دست به تحرکاتی مشترک میزنند. میشود باقی کشورهای توسعهیافته چون استرالیا، نیوزیلند، ژاپن و غیره را هم به این فهرست اضافه کرد. این تعریف با چند ایراد جدی روبهروست:
با رکود شدید و گسترش نابرابری اقتصادی در آمریکا و سپس اروپا، متوجه شدیم که تمرکز بر "منافع ملی" چندان در دستور کار کشورهای غربی نیست، یا لااقل مثل دهههای قبل در ارجحیت نیست. در کنارش، با وضعیت خودساخته و ویرانگری که برای یونان بهوجود آمده و احتمالاً دامنهاش به پرتقال، اسپانیا و ایرلند نیز سرایت میکند، شاهدیم که اتحادیهی اروپا -با نگاهی "فراگیرتر" از چارچوب ملی، بیتوجه به لب پرتگاه بودن "شریک اقتصادی خود"، چطور از او یک مستعمرهی تا گلو زیر قرض میسازد و شرکا را بر اساس سلسلهمراتب و "اولویتهایی" طبقهبندی میکند. مدیای مسلط نیز آنطور که باید اعتراضات و درگیریهای فراگیر در یونان را بازتاب نداد که طبعاً اتفاقی نبود. و اما جالبتر از همه این است که اروپای متحد، ابتدا با ایجاد واحد پولی یکسان (یورو) و بدیلی برای ارز جهانی دلار آمریکا، با آن [در ظاهر] به رقابت برخاست. همین اروپا اما در مسائل استراتژیک جهانی در کنار آمریکا حضور جدی دارد (مثل "بهار عربی"). هر دو ارز نیز هر روز ضعیفتر میشوند. آنطور که از قرائن پیداست، با ضعیفکردن یورو و دلار (شاید عمدی) و ادغام هر دو، ممکن است یک واحد پولی یکسان و جهانی سربرآورد. در این راستا دیدیم که پس از رکود اقتصادی و درست در موسم بهار عربی، بازار سهام برلین و نیویورک و نیز لندن و کانادا در هم ادغام شدند و مرزها برداشته شد. بهراستی این تضادها را چطور میشود تبیین کرد؟ چه نیروی خارج از مرکز و نامرئی، بیتعهد به مرزبندیهای جغرافیایی و سیاسی داخل دنیای غرب، بانی تصمیمگیریهای کلان میشود؟ آیا قائل هستیم که چنین نیرویی وجود دارد، یا که زادهی تئوری توطئه است و نباید بدبین بود!
نکتهای که بهتر است به آن بیشتر توجه شود، طرز استفاده از عبارت "دنیای غرب" است. مسعود در نوشتهاش از "منافع غرب" یاد میکند که منظور منافع مشترک همان کشورهای اتحادیهی اروپا (بهویژه اروپای غربی) و آمریکا و کانادا است. این طرز تلقی از جهان سرمایهداری، با آنچه بهواقع جهان سرمایهداری کنونی را میگرداند اختلافی پدیدارشناسانه دارد.
تصور کلاسیک از جهان سرمایهداری غرب این است: تعدادی کشور در اروپا بهعلاوهی کانادا و در راس همه آمریکا با درنظرگرفتن منافع ملی خود، در موضوع اقتصاد با یکدیگر اتفاق نظر دارند و بر همین اصل، دست به تحرکاتی مشترک میزنند. میشود باقی کشورهای توسعهیافته چون استرالیا، نیوزیلند، ژاپن و غیره را هم به این فهرست اضافه کرد. این تعریف با چند ایراد جدی روبهروست:
با رکود شدید و گسترش نابرابری اقتصادی در آمریکا و سپس اروپا، متوجه شدیم که تمرکز بر "منافع ملی" چندان در دستور کار کشورهای غربی نیست، یا لااقل مثل دهههای قبل در ارجحیت نیست. در کنارش، با وضعیت خودساخته و ویرانگری که برای یونان بهوجود آمده و احتمالاً دامنهاش به پرتقال، اسپانیا و ایرلند نیز سرایت میکند، شاهدیم که اتحادیهی اروپا -با نگاهی "فراگیرتر" از چارچوب ملی، بیتوجه به لب پرتگاه بودن "شریک اقتصادی خود"، چطور از او یک مستعمرهی تا گلو زیر قرض میسازد و شرکا را بر اساس سلسلهمراتب و "اولویتهایی" طبقهبندی میکند. مدیای مسلط نیز آنطور که باید اعتراضات و درگیریهای فراگیر در یونان را بازتاب نداد که طبعاً اتفاقی نبود. و اما جالبتر از همه این است که اروپای متحد، ابتدا با ایجاد واحد پولی یکسان (یورو) و بدیلی برای ارز جهانی دلار آمریکا، با آن [در ظاهر] به رقابت برخاست. همین اروپا اما در مسائل استراتژیک جهانی در کنار آمریکا حضور جدی دارد (مثل "بهار عربی"). هر دو ارز نیز هر روز ضعیفتر میشوند. آنطور که از قرائن پیداست، با ضعیفکردن یورو و دلار (شاید عمدی) و ادغام هر دو، ممکن است یک واحد پولی یکسان و جهانی سربرآورد. در این راستا دیدیم که پس از رکود اقتصادی و درست در موسم بهار عربی، بازار سهام برلین و نیویورک و نیز لندن و کانادا در هم ادغام شدند و مرزها برداشته شد. بهراستی این تضادها را چطور میشود تبیین کرد؟ چه نیروی خارج از مرکز و نامرئی، بیتعهد به مرزبندیهای جغرافیایی و سیاسی داخل دنیای غرب، بانی تصمیمگیریهای کلان میشود؟ آیا قائل هستیم که چنین نیرویی وجود دارد، یا که زادهی تئوری توطئه است و نباید بدبین بود!
موضوع نفت
مسعود بهدرستی اشاره میکند:
سادهانگاری تحلیلگرانی که موضوع نفت را تنها انگیزه یا انگیزهی اصلی ناتو برای دخالت در لیبی میدانند و کسانی که با ردیف کردن این اعداد و ارقام، از در مخالفت با آنها بر میآیند، در همینجا روشن میشود. این موضوع در مورد حملهی آمریکا و انگلیس به عراق نیز مطرح میشد.و سپس دلیل میآورد:
آمریکا در سند استراتژی امنیت ملی خود که سالها پیش از حملهی آمریکا به عراق، تدوین شده و دورنمای سیاست آمریکا را تا سال ۲۰۲۵ معین کرده، یکی از اهداف خود در خاور میانه را استقرار موشکهای دوربرد خود در یکی از کشورهای ایران یا عراق عنوان میکند. دلیل مطرحشده در این سند، مرکزیت ایران و عراق در منطقهی خاور میانه است که به آمریکا امکان میدهد از این طریق، کل منطقه را زیر بُرد موشکی خود داشته باشد. بنابراین نه تنها موضوع نفت، تنها انگیزهی آمریکا برای حمله به عراق نبوده است که حتی انگیزهی اصلی هم نبوده است. همین موضوع در مورد لیبی نیز صادق است. موقعیت ژئوپلیتیک لیبی از نظر تسلط بر کل شمال آفریقا و جنوب اروپا و به عنوان یکی از شاهراههای اتصال آفریقا و اروپا، وضعیتی بسیار ویژه است.موضوع این است که ما وقتی از نفت صحبت میکنیم، نخست باید بدانیم که اصولاً نفت چی هست؟ این پرسش در ظاهر بدیهی، در واقع یکی از کلیدهای حل معمای "اتحاد نامرئی" است. نفت صرفاً آن مادهی سیاهی که در بشکه میریزند و میفروشند نیست. علاوه بر آن، نفت یکی از شاخصههای اصلی بازار سهام است. بازار سهام نیز دنیای اقتصاد در بطن دنیای اقتصاد است، درست مثل اینترنت که دنیای مجازی در دنیای واقعی است. جالب اینکه تبادلات در سهام نفت به مراتب بیشتر از خود نفت است. این چیزی است که از دیدهی تحلیلگران ما دور مانده، چون سررشتهای از دنیای سهام ندارند. شاخصهی نفت در بازار سهام تابع یکسری نوسانات لحظهای و بیرونی است. این نوسانات، تماماً مربوطه به تحرکات سیاسی هستند. برای همین، نفت علاوه بر اینکه مهمترین سوخت حال حاضر جهان است، سلاحی کاملاً استراتژیک نیز هست. فهم ما موقعی از مسئلهی استراتژیک نفت جامعتر میشود که بدانیم نفت، در بیشتر مواقع نه توسط صاحبان ذخایر، بلکه بهوسیلهی شرکتهای نفتی و طی قراردادهای چندین ساله استخراج، تولید، صادر و بهفروش میرسد. حال باید دقت کرد که چه تشکیلاتی این چرخهی اقتصادی را میگرداند؟
قذافی قرار بود اواخر امسال، قراردادهای نفتیاش را با شرکتهای نفتی غرب تجدید نکند و با شرکتهای چینی وارد معامله بشود.* شاه نیز قرار بود در سال 58، یعنی تاریخ انقضای قراردادهای نفتی ما، دیگر با شرکتهای انگلیسی و آمریکایی قراردادی منعقد نکند و نفت ایران را با قیمتگذاری اوپک توسط شرکت ملی پارس استخراج و صادر کند. ایجاد پالایشگاهها در ایران نیز پیرو همین تفکر درازمدت بود. البته ما که داییجان ناپلئون نیستیم که زبانم لال فکر کنیم این وسط توطئهای در کار بوده است!
آمریکا به مثابه دفتر کار و بازوی نظامی اقتصاد جهانی
پیرو آنچه در ابتدای این یادداشت گفته شد، اینروزها زیاد نمیشود از "استراتژی بلندمدت امنیت ملی آمریکا" صحبت کرد، زیرا استراتژیها از بلندمدت و ملی، به کوتاهمدت و گلوبال تغییر شکل دادهاند. برای مثال، اگر آمریکا بخواهد سیستم کشوری را تغییر بدهد، دیگر مثل نیکاراگوئه عمل نمیکند و این دخالت، حتماً با همکاری شرکای اقتصادی/استراتژیک انجام میشود. همین است که در سی سال گذشته -بهویژه در ده سال گذشته- به اندازهی چند قرن اتفاقات عجیب و غریب در دنیا رخ داده است. این استراتژیهای کوتاهمدت و لحظهای البته بر بنیان نوعی مانیفست نانوشته (شاید هم نوشته) پی ریخته میشوند و عمل میکنند. آنچه در این مانیفست میخوانیم این است: «ساخت حکومتی جهانی و در کل تسخیر جهان نیازمند ایجاد بیثباتی در خارج از قلمرو خود و از آن سمت، ناآگاه نگهداشتن و مشغولکردن مردم داخل قلمرو خود است.»[+] بهراستی کدام طرح نامرئی یکباره تعدادی از کشورهای در ظاهر نهچندان دوست را در موضوعی مثل فتح لیبی کاملاً همقول میکند؟ پاشنهی آشیل "قذافی باید برود" و "کاسترو مهم نیست برود" در کجاست؟
با توجه به دلایل متفاوت از جمله ناعادلانهترشدن وضعیت توزیع در آمریکا و کمتوجهی به وضع مردم و نیز شراکت آمریکا با ناتو در مسائل شمال آفریقا، عبارت کلاسیک "امپریالیسم آمریکا"** دیگر از معنی تهی شده است. تعریف سادهی آمریکای کنونی، عنوان این پاراگراف است.
در این باره هر چه نوشته شود باز کم است. شاید وقتی دیگر...
پینوشت:
*علاوه بر آن، قذافی میخواست نفت را به "یوآن" (واحد پول چین) به چین بفروشد نه به دلار. این کار دهنکجی آشکار به قاعدهی بازی نفت و واحد پولی مبادلات بینالمللی و آتوریتهی آن (نظام پولی) بود. دوم، قذافی یکی از معدود ذخیرهکنندگان طلا (شمش) در جهان بود؛ چیزی بالغ بر 144 تن طلا در خزانهداری خود داشت. جمعآوری شمش طلا یکی از برهمزنندههای قاعدهی پولی و مبادلاتی جهانی بهویژه مبادلات با دلار یا اعتباری است، زیرا از دههی هشتاد به این سو و با فشار بانکهای جهانی، طلا دیگر پشتوانهی پولی جهان شناخته نمیشود. از این طریق، سیستم کردیتی بهوجود آمد و نتیجهاش را نیز در رکود سال 2008 شاهد بودیم ... و بدتر از آنرا شاهد خواهیم بود. قذافی قصد داشت با پشتوانه قرار دادن طلا، بانکی اعتباری در کامرون ایجاد کند که این کار، سرپیچی کامل از نظام بانکی و پولی جهانی بود، زیرا از سلطهی IMF (یعنی International Monetary Fund) و پدرخواندهی بانک جهانی و صندوق بینالملل و بانک مرکزی اروپا (مثل خانوادهی رادچایلد) عملاً خارج میشد و به آن حساب پس نمیداد.
دیگر اینکه قذافی قصد داشت به کمک چین، ماهوارهی مخابراتی آفریقا را تا سال 2012 به فضا بفرستد. این کار نهتنها باعث مختلشدن درآمد سنگین غولهای مخابراتی میشد، بل از لحاظ اطلاعاتی، کنترل دنیای مسلط بر آفریقا و کشورهای ثروتمندی چون لیبی را با مشکل جدی مواجه میساخت. مخابرات که میدانیم ابزار بیبدیل تسلط است و سرش نیز معلوم است که دست کیست و ابداً علاقهای به شراکت با دیگری ندارد.
علاوه بر طلای سیاه، لیبی صاحب بزرگترین منابع آب زیرزمینی در آفریقا بود و همین موضوع، این کشور را در صدر کشورهای استراتژیک آفریقایی مینشاند.
**برای فهم مفهوم "امپریالیسم نو" بایستی در کاوش منابع مالیای بود که نقش پشتوانهی بانکهای مرکزی جهان را بازی میکنند و به کشورها و دولتها وام میدهند و بر بورس مسلطاند و نوسانات اقتصادی کلان را فراچنگ دارند. همینها، علاوه بر در اختیارداشتن بخش عمدهی طلا و پول در جهان، در نقش "پایان جهان" نیز نقشآفرینی میکنند. توضیح اینکه یک شرکت نفتی هر چقدر که بزرگ باشد، باید پولش را جایی ذخیره یا سرمایهگذاری کند. از این رو، باز باید جلوی این غولها -که تعدادی خانواده و شرکا هستند- دوزانو بنشیند! چنین قدرتهایی، با استیلا بر بخش عمدهی سرمایهی ارزی و اعتباری، انرژی، سیستمهای ارتباطی چون اینترنت و مخابرات و اخیراً آب آشامیدنی، بر کار دولتها مسلطاند و درست به همین خاطر است که در مسائلی جهانی، بسیاری از دولتهای غربی، بیتوجه به اختلافِ نظرهای جدی و حتا بیتوجه به افکار عمومی خود، بهطوری هماهنگ عمل میکنند. بهراستی چه نیرویی باعث این هماهنگی عجیب میشود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر